بعضی وقتا حس میکنم دلم داره میترکه
سفر در زمان امکان پذیر نیست، چراکه اگر امکانش بود ما میتوانستیم عده ای رو ببینیم که از آینده به الان اومدم یعنی از آینده به گذشته خودشون.
از نظر علمی اما در واقع در کیهان این امر امکان پذیره، با نگاه کردن به آسمان. وقتی شما به یه ستاره مثلن در فاصله ۵ هزار سال نوری نگاه کنید، اگر دارید در زمان به ۵ هزار سال گذشته بر میگردید، البته نه گذشته خودتون بلکه گذشته اون ستاره رو دارید نگاه میکنید,
به جای دیگه ای هم هست که میشه به گذشته سفر کرد، وقتی دراز میکشی تو رخت خوابت چشمات میبندی و میری سراغ خاطراتت، وقتی خاطرات جلوی چشمات جولان میدن، تو در زمان به گذشته سفر کردی،
اما فقط میتونی توی این خاطرات بچرخی، چیزیو نمیتونی عوض کنی، قدرت دخل و تصرف نداری
گاهی در حد چند ثانیه کوتاه چشمامو که میبندم پرت میشم به گذشته، یه شیرینی دلچسبی میپیچه تو وجودم مثل یه شیرینی خامه ای خوشمزه،
اما دوام چندانی نمی یابد،
وقتی خوده قبلیمو میبینم حس میکنم با خود الانم چقدر فرق داشته، البته نه کامل که برخی صفات و ویژگی ها هرگز عوض نمیشن،
منه الان ساخته شده از همون تصمیمات گذشته ام هستم،
کاش میشد ادم وقتی تو خاطراتش به گذشته برگرده امکان تغیر گذشته روهم داشته باشه،
من اگر این امکان رو داشتم،
هرگز همه قلبمو به کسی نمی دادم که بعد بخام مچاله، زخمی و پژمرده تحویل بگیرم
هرگز اجازه نمیدادم کودک درونم دستشو به کسی بده
هرگز روابطم رو بر اصل اعتماد به آدمها نمی ساختم
هرگز بیشتر از ظرفیت آدمها بهشون بها نمی دادم
هرگز بیش از اندازه روی آدمها حساب نمی کردم
هرگز همه ی خودم رو برای کسی رو نمی کردم
هرگز همه ی آنچه در دلم بود بازگو نمی کردم
هرگز به طور مطلق مطیع کسی نمی شدم
هرگز همه دلمو پیش کسی رو نمی کردم
هرگز کسیو فقط با قلبم نمی سنجیدم
هرگز به کسی تکیه نمی کردم
اشکالی نداره هنوز دیر نشده ، من درس های خوبی گرفتم که از این ب بعد می تونم ازشون استفاده کنم، و حواسم به همه ی هرگز ها باشد
رفتیم خونه نرگس
بچه اش تازه به دنیا اومده
دوتا ماسک زدم روی هم ، به دستام و همه لباسام و روسری وچادر الکل زدم، انقدر که تو ماشین خواهری نفسش گرفته بود پنجره ها رو باز کردن
گفت الکل به خودت زدی بچه رو بغل کنی، گفتم اره
رسیدیم خونه ی نرگس
خالم، بچه روگذاشته بود تو کریر و کریر رو میبرد جلو و بچه رو نشون همه میداد و گفت کسی بچه رو بغل نکنه، کسی به غیر از خاله ملیح ک میخاست ببرتش حمام بچه رو بغل نکرد
من فقط تونستم به انگشتای دستش دست بزنم،
چقدر دلم میخاست یه نوزاد داشتم، اصلن یکی نوزادش میداد من بزرگ کنم
چقدر دلم داشتنش رو می خواد،
اون دست و پای کوچیکش ، بوی بهشتی که میده، گریه های ریز ریز بکنه و هی قربونش برم هی بوسش کنم ...
نوزاد تازه متولد شده فامیل رو، با شوق بغل کردنش رفتم و با حسرت بغل کردنش برگشتم
مادربزرگم حالش بده
رفتیم خونه شون
چند ماه پیش گفتن سرطانش دیگه قابل درمان نیست
و الان به نظر دیگه بدنش تسلیم شده
هیچی نمیتونه بخوره . در طول روز فقط چند قاشق سوپ گوشت بسیار رقیق فقط چد قاشق
امشب گفت هندونه میخام اگر تو یخچال هست برام بیارید
همه گفتن نه برات ضرر داره هندوانه ضعف رو بیشتر میکنه
گفتم ولش کنید بزارید بخوره بابا به اندازه ۵ سانتی متر یک برش هندوانه خورد
دخترکم اگر روزی رسید که فهمیدی من تا مدتی بیشتر دیگه زنده نیستم. توی اون مدت دیگه تلاش بیهوده نکن برای زنده موندنم. توی اون مدت بهم کمک کن زندگی کنم. غذاهایی که دوست دارم بخورم حتی اگر برام ضرر داشت؛ به جاهایی که دوست دارم منو ببر؛ به افرادی که دوست دارم بگو بیان ملاقاتم؛ فیلم ها و کارتون های مورد علاقه ام رو برام پخش کن و موسیقی شاد برام بزار و برقص تا زندگی رو ببینم و تا این روزهای آخر شاد باشم. خلاصه که به حرف دکترا گوش نده که چی بخورم چی نخورم و استراحت کنم واسه یک هفته بیشتر زنده موندن. ارزش نداره. تو این مدت بزار از زندگیم فقط لذت ببرم حتی اگر به کوتاه شدن مدت زنده بودنم بی انجامد؛
و دخترکم اگر در این مسیربه نقطه ای رسیدم که دیگر چیزی برایم لذت بخش نبود؛ طعم هیچ خوراکی و غذا و پاستیل و حتی بستنی زمستانی را هم دیگر دوست نداشتم. اگر دیدن مکان های مورد علاقه ام دیگر برایم لذت بخش نبود؛ و دیگر دیدن هیچ فردی را نمی خواستم؛ اگر دیگر از چیزی لذت نمی بردم؛ بدان که دیگر به آخر خط رسیده ام. و این چند روز باقی مانده کنارم بنشین دست هایم را بگیر و گونه ام را هزار بار ببوس و مرا در آغوشت بگیر. شب برایم قصه و لالایی بخوان. و همین برایم کافیست
دیگه از سکس متنفر شدم،
چندشم میشه، زجر میکشم
هدف از سکس تولید مثله همیشه همین بود در طول تاریخ، بنابراین هرزمانی نیاز به تولید مثل باشه فقط باید انجام بشه، در غیر این صورت یک عمل شنیع است و دلیلی برای انجامش نیست.
تنها ارتباطجسمی ای که بهش علاقه دارم، بغل کردنه، بغل کردن سکس نیست، تزریق احساس امنیته
من از سکس بی اندازه متنفرم.
بحران سی سالگی
میگن در محدوده سی سالگی ادم دچار بحران میشه، مثل دوران نوجوانی،
این بحران بعد از نوجوانیه، من نمیدونم ۲۷ یا ۲۸ سالم بود که این سوالا اومد سراغم:
من وسط این زندگی چیکار میکنم؟
من از زندگیم راضی ام؟
من شادم؟
من مستقلم؟
من کجای کارم؟
من ب چدرد میخورم؟
من کجا مفید بودم؟
من هدفمچیه؟
من کجای کارم تو دنیا؟
سوالاتی از این دست، انگار که بعد از اینکه دخترک کمیبزرگتر شده بود و من کمتر بهش مشغول بودم، این چیزا اومده بود تو ذهنم و بیرونم نمیرفت.
و شروع کردم برای سوالام جواب پیدا کردن. اصلن من کجای کارم.
به جواب های خوبی نرسیدم. خوشحال نبودم ، اون چیزی ک همیشه فکر میکردم میخام بهش برسم بهش نرسیده بودم، آدم مفیدی نبودم، حس بی فایده بودن داشتم، حس اینکه ۲۸ سالم شده و من به چی رسیدم؟ به هیچی
رسیدن به جواب این سوالا ناراحتم کرد بعد رفتم سراغ چیزهایی کدوست داشتم، سرکشی کردم، خواستم مستقل بشم، خواستم سهمم از دنیا بگیرم، خواستم همه چیزهایی ک دوست دارم رو به دست بیارم
که ای کاش نمیخاستم
نمیدونم، چون الان بعد از این سالها در اوایل وارد شدن به ۳۳ سالگی انگار مسیر اشتباهی رو رفتم برای به دست آوردن چیزهایی ک نداشتم، که الان خیلی بیشتر از قبل چیزهایی ک داشتمم از دست دادم
حالا عاقل تر از قبلم ولی همین باعث میشه بفهمم که:
تنهاتر از قبلم
غمگین تر از قبلم
بی فایده تر از قبلم
می خوام بنویسم
دلم میخاد بنویسم
اما حتی نوشتن هم انگار کافی نیست برام
برا این حس تحقیری که دارم.
وقتی اون همزمان که با من بود با دخترای دیگه هم در ارتباط بود، چقدر من پیش اون دخترا کوچیک شدم
چقدر این سخته
چه حس بدیه
چقدر حس بدیه که انقدر کم باشی انقدر کوچیک باشی
چقدر من خرد شدم
چقدر دخترای دیگه به احمق بودن من خندیدن
خیلی حس بدیه خیلی
تو واقعن چی پیش خودت فکر میکنی مریم
.............................
سر دردم شروع شد.چقدر سرم درد میکنه
امیدوارم بتونم بخوابم فقط
..............................
اون روزی ک سارا ایمیل منو به حامد دید یه اهنگ براش فرستاد از مرتضی پاشایی
اون روزا پاشایی رو بورس بود همه گوش میدادن، منم مثل همه
صداش اهنگاشغم توصداش همه اش رو دوست داشتم.
هنوز هم اهنگ های مرتضی پاشایی رو در قسمت دور کامپیوترم دارم. هنوز هم صدای مرتضی پاشایی و اهنگ هاش رودوست دارم ، اما سراغش نمیرم ، چون هر اهنگی ازش منو یاد یه خاطره از حامد میندازه مثلا اهنگ زیادی، ولی میگم کاش ادمها آهنگ ها روخراب نمیکردن.
خیلی بده ک به خاطر اینکه یاد یه آدم نیفتی ، اهنگهایی ک دوست داریو گوشندی
لیست آهنگام زیاده
.................................
ته دلم خالیه
..................................
حس میکنم تحقیر شدم
حس میکنم خرد شدم
جلو کسایی که میخواستم بهشون ثابت کنم ادم بزرگی ام ادم مهمی ام ، اما جلوشون خرد شدم
سر دردم خوب نمیشه، عصبیه
.................................
من حتی برعکس نامم هم دوست دارم، میرم، یه پویایی تو این کلمه هست، ساکن بودن و سکون نیست، انگار پویاست در حال حرکته همش، این پویایی اش رو دوست دارم، حرکت میکنم ، ساکن نیستم
.................................
از خواب میپرم، قلبم به شدت میزنه، دقیقه ای هزاربار، انگار کههزاران کیلومتر مسیر را در سنگلاخ دویده باشم و به هیچ رسیده باشم، صورتمخیس اشکه ، انگار ک عزیزی از دست داده باشم
................................
روز بعد:
چرا آروم نمیشم، نمیدونم؛
چرا یه جور دلشوره دارم، نمیدونم
دلم میخام بخوابم بعد بیدار بشم ببینم چقدر حالم خوبه، ذلم دیگه گریه نداره، چقدر دنیا قشنگه
با تعجیب بهم گفت تو چقدر تنهایی چقدر غمگینی
و هی با تعجب تکرارش کرد، و من فقط خندیدم
چرا آروم نمیشم؟؟؟؟؟ چرا ؟؟؟؟؟
...........................................
مقاله ات اکسپت شد؛ پایان نامه ات داره پیش میره
شوهری داری که خوبه و دوستت داره
دخترکی داری شیرین زبان که دوستت داره
پس دیگه آخه چه مرگته دختر دیگه چ مرگته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چته؟ چی می خوای؟؟؟؟؟
ای خدا؛
از دستت خسته شدم دیگه دختر ؛ تو چه مرگته آخه :(
.............................................
آرام آرام پیش میرود داستان من همینجا
حالم یه جور عجیبی خوب نیست
میترسم ؛ میترسم از هرچیزی که قراره اتفاق افتاده
یه هراس یه نا امیدی
دارم همش میدوام؛ اما برای چی: برای لذت برد برا آرامش داشتن
آیا دارم؟؟؟
روز جشن شکوفه های کلاس اول دخترک من خیلی دیر رسیدم به خاطر اینکه سر کار بودم
روز اول مدرسه اش اصلا من نبودم که ببرمش و خاله اش بردش و من سر کار بودم
روزی که گفتم خودم میرم دنبالش؛ انقدر دیر رفتم که از مدرسه بهم زنگ زد که چرا نمیرم. و من سر کار بودم
روز تولد خاله ام نرفتم خونه مادربزرم چون مشغول نوشتن یه تحقیق بودم
کاردستی دیگه با دخترک درست نمی کنم چون وقتش نمیکنم
من مگه سر کار نمیرم برا لذت بردن از زندگیم ؟؟ پس چرا تو خیلی از لحظاتی که باید می بودم تا لذتش ببرم اما نبودم
نمیدونم من راهم اصلن درسته یا نه؟؟؟
به این چیزا که فکر میکنم؛ شک همه وجودمو میگیره؛ درسته؟ غلطه؟
اصلن چی درسته چی غلطه
چقدر حس می کنم که نمیدونم چکار کنم حس میکنم گیجم و میترسم خیلی می ترسم.
انقدر مشغول این چیزها بشم که هدف رو فراموش کنم یادم بره که من یه بار بیشتر زندگی نمیکنم؛ یادم بره که از لحظات خوب باید لذت ببرم
اصن از چی نیست که لذت ببرم انگار بهانه های کوچیک هم از دست میدم به دلیل زیاد مشغول بودن
چقدر دلم میخاد از یه جا یه انرژی یه خوشحالی بزرگ بهم تزریق بشه و زود هم تموم نشه
من دارم کلی به این در و اون در میزنم برای مهیا کردن خیلی چیزا بعد میگم اگر مثلا در حین همین تلاش ها مردم و اصلن به لذتش نرسیدم چی؟؟
اصلن از کجا معلوم لذت تو چی هست؟
بعضی روزها هست ۱۲ ساعت سر کارم و وقتی بر میگردم باید با دخترک وقت بگذرونم
۱۲ ساعت کار کنم واسه چی؟ آخرش چی؟
ول کن دیگه خدارو شکر