حال بد
حالم یه جور عجیبی خوب نیست
میترسم ؛ میترسم از هرچیزی که قراره اتفاق افتاده
یه هراس یه نا امیدی
دارم همش میدوام؛ اما برای چی: برای لذت برد برا آرامش داشتن
آیا دارم؟؟؟
روز جشن شکوفه های کلاس اول دخترک من خیلی دیر رسیدم به خاطر اینکه سر کار بودم
روز اول مدرسه اش اصلا من نبودم که ببرمش و خاله اش بردش و من سر کار بودم
روزی که گفتم خودم میرم دنبالش؛ انقدر دیر رفتم که از مدرسه بهم زنگ زد که چرا نمیرم. و من سر کار بودم
روز تولد خاله ام نرفتم خونه مادربزرم چون مشغول نوشتن یه تحقیق بودم
کاردستی دیگه با دخترک درست نمی کنم چون وقتش نمیکنم
من مگه سر کار نمیرم برا لذت بردن از زندگیم ؟؟ پس چرا تو خیلی از لحظاتی که باید می بودم تا لذتش ببرم اما نبودم
نمیدونم من راهم اصلن درسته یا نه؟؟؟
به این چیزا که فکر میکنم؛ شک همه وجودمو میگیره؛ درسته؟ غلطه؟
اصلن چی درسته چی غلطه
چقدر حس می کنم که نمیدونم چکار کنم حس میکنم گیجم و میترسم خیلی می ترسم.
انقدر مشغول این چیزها بشم که هدف رو فراموش کنم یادم بره که من یه بار بیشتر زندگی نمیکنم؛ یادم بره که از لحظات خوب باید لذت ببرم
اصن از چی نیست که لذت ببرم انگار بهانه های کوچیک هم از دست میدم به دلیل زیاد مشغول بودن
چقدر دلم میخاد از یه جا یه انرژی یه خوشحالی بزرگ بهم تزریق بشه و زود هم تموم نشه
من دارم کلی به این در و اون در میزنم برای مهیا کردن خیلی چیزا بعد میگم اگر مثلا در حین همین تلاش ها مردم و اصلن به لذتش نرسیدم چی؟؟
اصلن از کجا معلوم لذت تو چی هست؟
بعضی روزها هست ۱۲ ساعت سر کارم و وقتی بر میگردم باید با دخترک وقت بگذرونم
۱۲ ساعت کار کنم واسه چی؟ آخرش چی؟
ول کن دیگه خدارو شکر