روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

یه کارتونی هست به اسم "چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم"

یه دختر و یه پسر تو کارتون هستند که هرکدوم سوار بر اژدهای خودشون دارن پرواز میکنن. دخترک داره نگاه میکنه

یهو با لبخندی شیطنت آمیز میگه: ببین چقدررررر دوسشششش دارهههههه

میگم: دوسش داره؟ چرا؟

میگه: بهش گفت از من دور نشو   (دختر و پسره ناگهان وارد یه منطقه خطرناک شده بودند پسره به دختره گفته از من دور نشو)

میگم : چرا خب گفته ازش دور نشه دختره؟

میگه: چون پسره نمیخاد دختره به خطر بیفته

میگم: عه چه جالبه

میگه: چون دوسش داره نمیخاد دختره گیر بیفته  (اسم دختره رو میگفت که من یادم نیست اسمشو . الان میگه اسمش آسریت هست)

میگم: تو اصلن از کجا میدونی دوسش داره؟

با یه نگاه عاقل اندر فلان بهم میگه: مغزم بهم میگه

 

یه کمی دیگه میگذره یه صحنه دیگه است که یه زن و شوهر بعد از سال ها که همدیگه رو گم کرده بودند پیدا میکنن.

داره کوچولو کوچولو میخنده

بهش میگم: نکنه اینا هم همو دوست دارن؟

با اطمینان میگه : آره دیگه نمیبینی دستشووو گرفتتتت . همکاری هم با هم میکنن (در بهبوهه جنگ با یه عده دیگه بودند)  و دعواشم نکرده اصن.

 

خیلی کامل و زیبا تو چند دیالوگ دوست داشتن رو تعریف کرد. نشانه هاشو گفت.

فرقی نمیکنه واقعا فرقی نمیکنه دختر 4 ساله باشی یا زن 40 ساله یا حتی 80 ساله . ایرانی باشی اروپایی باشی امریکایی باشی ژاپنی باشی واقعا هیچ فرقی نمیکنه اهل کجا باشی یا چند سالت باشه. تو همه جای دنیا و در همه سنین حرفهای دخترک 4 ساله ی من حقیقت رو نشون میده.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۹
مریم بانو

سلام وبلاگ جانم

میدونی با ریست گوشی همه چیز پاک شد

همه برنامه هام که مهم نبود ولی میدونی

هرچی دلنوشته و روزانه نوشت بود

آرزوهایی که تو دوسال نوشته شده بودند

خاطرات کوچیک از دخترک و حرفهاش.

ترس ها و امیدهام . غم و شادی هام

هرچیزی که نوشتنش منو آروم میکرد

حس میکنم قلبم فشرده شده.

 

حالا دوست دارم سوار یه کشتی بشم و برم چند صباحی کنار سینوهه بنشینم.

بگم سینوهه جان آمدم برایم از جوانی هایت بگویی. از آن دختر ثروتنمد بگو که برای دیدنش پول قبر پدرو مادرت را دادی. از بقیه دخترها بگو از آن که قربانی دریاها شد . از آنی که همیشه به او سر میزدی. از رفت و شد ها به دربار مصر بگو بازهم برایم.

انقدر بگویی که محو حرف هایت شوم

که همه چیز را فراموش کنم

 

دلم میخواهد بگویم سینوهه جان به سربازها بگو چنان که برای تو آوردند برای من هم قلم و کاغذی بیاورند. تا هر صبح با هم بیدار شویم به نوشتن و هر غروب بنشییم کنار دریا و نوشته هایمان را برای هم بخانیم

سینوهه جان تو هم حرفهایت زیاد بود که کتابی قطور نوشتی

چقدر می توانیم حرفهایمان را بزنیم و بنویسیم برای هم

 

سینوهه جان حسودی ام میشود به تو

به تبعیدت در جزیره ای دور افتاده

 

میدانی حس میکنم نیاز به برگزاری یک سوگواری دارم برای چیزهایی که از دست دادم.

 

سینوهه جان شرایط اواخر عمرت را خریدارم

 

کاش یک حاکم مصر هم اینجا بود که مرا تبعید می کرد.

.................................................................................................

پ.ن : تو پست قبل من به کسی التماس نکردم. نکته همین بود که بهم گفت کمکت کردم تا به التماس کردن جلوی قاضی نیفتی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۲۲:۵۴
مریم بانو

سه شنبه :

به خاطر نمی آورم روزگارم در گذشته ی نه چندان دور را.

حس میکنم دستام بسته است. چجور بود پس قدیما بدون نت بدون گوشی. بدون هیچ کنشی در امثال تلگرام و غیره

دلم می گیرد.

دل آدم که میگیرد : "چیزی باید باشد دل آدم را گرم کند، آدم را خوشحال کند از بودن خودِآدم. آدم را امیدوار کند به دلخوشی داشتن."

آدم دلش دست گرم می خواهد. فرقی هم نمیکند وسط گرمای ظهر یک روز تابستانی باشد.یا گرگ و میش یک روز زمستانی.

اینجاست که دیگر معضل نبودن هیچ امکاناتی برای ارتباط با بیرون آرام آرام محو می شود. آنکه باید باشد هست، دیگر چه نیازی به غیر.

و وقتی نباشد... انگار که چیزی گلوی آدم را بفشارد. از گلوی من دستاتو بردار...

.................................................................................

چهارشنبه:

نمیدونم چقدر طول کشید امروز صبح که از گوشیش استفاده کردم. ولی فهمید و دعوا کرد. شارژش رو چک کرد و بسته اش رو

باید حرف بزنم و راهی ندارم. خواهش می کنم.

کاش یادت باشه و اینجا بیای

……………………………………………………………………………………….

چهارشنبه:

یه سوال دارم اگر کسی ، کسی را دوست داشته باشد. مگر متعلقات به او را هم دوست ندارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میشه جواب بدید لطفا . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مثلا آقای آ خانم ب را دوست دارد. و خانم ب فرد ج را دوست دارد (دوست یا خانواده یا حتی یک چیز مثل یه لباس) آیا آقای آ فرد ج را دوست دارد (چون حس میکنه اون کسیه که خانم ب دوسش داره.) ؟؟؟ آیا درسته؟؟ آیا اگر دوست داشت واقعی باشه این حلقه درسته؟ اگر دوست داشت واقعی نباشه پس آقای آ اصلا براش وجود فرد ج یا حتی یک چیز مثلا لباس براش اهمیتی نداره که خانم ب دوست داره یا نه؟؟؟؟؟

…………………………………………………………………………….

میگه: حتی اگر از زندگیم بری بیرون بری با هرکس خواستی زندگی کنی ، اما آه و نفرینم پشتت میمونه و زندگی خوبی نخواهی داشت. فکر میکنی من بیشعورم نفهمم. نخیر میفهمم. همش سرت تو اون موبایله

 

 

چجور توقع داره صبح دعوا کنه و شب ازم سکس بخاد. بدون هیچ معذرت خواهی بدون هیچ دلجویی واسه حرفاش. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. میگه پاشو بیا تو اتاق من میخوام. آروم زیر لب میگم به من چه. میگه چی؟؟ . هیچی نمیگم . ولی شنیده . میگه : گفتی به من چه؟

میگم: خب من نمیخام

توهم میره هیچی نمیگه . ی سر حیاط میرم و میام میبینم رفته تو اتاق. میرم ببینم خوابه یا بیداره. اگر بیداره و بگه باز برم.

میبینم خوابه. خیالم راحت میشه

یه کمی کارا و میکنم و میرم می خوابم . این سومین شبه که برگشتم .

شب خوابیدیم. یه خواب محشر دیدم . خواب یه سکس فوق العاده با جناب شوهر. عالی بود یه معاشقه تمام عیار بود. فقط معاشقه بود. فکر میکنم به آخرین باری که همچین چیزی بینمون اتفاق افتاد...

صبح شده داره بغلم میکنه. میگم : سه شب گذشت. سه شب منو بغل نکردی و الان داری بغل میکنی. میگه خب شب خوابم میبرد. میگم مگه بغل فقط واسه شبه؟ روز نمیشه بغل کرد. میگه: یادم رفت. میگم: خب این بغلو کردی بغل بعدی رفت تا چهار پنج روز دیگه. میگه: نهههه هیچی نمیگم. خودشو میماله بهم. و خیلی سریع لباساشو درمیاره. دیگه نمیپرسه.

میگه خیلی هیجانی ام. میگم: از رفتارت که هیچی مشخص نیست.

منم دلم میخواست سکس اول صبح بعد از خواب شیرین. هرچند حرفای زشتش هنوز یادم نرفته

من نمیگم میخام اما نشونه های ریز بهش میدم مثلا در مورد نوع پوزیشن نظر میدم یا وقتی میگم چه عجله ای داری آروم پیش برو. باید بگیره وقتی نظر میدم یعنی منم میخام. ولی نمیگیره. وقتهایی هم هست خودش فکر میکنه میخام میخاد یه کار خاص بکنه که نمیذارم. و این لوپ معیوب تکرار میشه : فکر میکنه میخام میخاد تلاش کنه من نمیزارم . فکر میکنه من نمیخام هیچ کاری نمیکنه درحالیکه من میخام. و هردو مقصریم

فکر کنم کلا به این نتیجه رسیده که من هیچ وقت نمیخام و باهاش کنار اومده .

حس میکنم یه وسیله ام . یه وسیله که به واسطه من میخاد پول دربیاره، به واسطه من میخاد امیال خودش رو ارضا کنه.....

 

عجیب چیز بدیست. دلخور که از علی می شوم. چشم دیدن بچه اش را هم ندارم. بدترین قسمت ماجراست. از اینکه این حس رو پیدا میکنم خودم از خودم ناراحت میشم. نمیدونم چجور با خودم کنار بیام.

 

………………………………………………………………………………………………...

جمعه:

آدمیزاد بنده ی عادت است.

یکی دو روز اول سخت بود بسیار سخت بود نداشتن یه تلفن. ولی الان که مدتی گذشته دیگه اون حس دست بسته بودن نیست. دیگه راحت ترم انگار. بدون مشغولیت فراوان . بدون گم شدن تو کانال ها و گروه ها بحث های بی فایده. بدون چرخ زدن تو اینستا. دیدی مریم میبینی هیچی فرق نمیکنه تو اینستا بری یا نری نه اطلاعاتی بهت اضافه میشه که مفید باشه برات نه کم میشه.

دوتا کار دارم فقط. چک کردن ایمیل و وبلاگ و نوشتن اینجا که سر فرصت بذارم وبلاگ.

چرا حالا نمیزارم؟ خب چون میخام ببینم چی میشه

میخام ببینم چقدر مردم دنبالم میگردن.

حالا آروم ترم

………………………………………………………………………………………….

جمعه :

فردا باید برم مرکز. نمیدونم اول زنگ بزنم یا نه نمیدونم اونجا چی در انتظارمه و امروز دلشوره بدی داشتم . و نیاز داشتم آرامش پیدا کنم. همش صلوات فرستادم.

و الان کاغذی ک نکات و حرفامو توش نوشتم چک میکنم

خدایا کمکم کن. ببخشید که فقط موقع گرفتاری یادت می کنم. و تو همیشه موقع گرفتاری های مهم بود که معجزه کردی.

راستش یه کمی هم میترسم. میترسم بیای بگی: خوبه قبول داری چقدر واست معجزه کردم

منم سرمو بندازم پایین و بگم: آره قبول دارم

و بگی: ولی قدرشناس نبودی هیچ وقت بنده خوبی نبودی . دیگه لیاقت معجزه هامو نداری

و دنیای من ویران بشه ...

کاش حرف میزدی...

امروز یه خانومی کنارم نشسته بود میگفت ماها به طمع بهشت دنیامونو جهنم میکنیم

و من به این فکر کردم که هم دنیامون جهنم میشه هم بهشتمون.

……………………………………………………………………………………..

امروز تو مرکز بهم گفت یه چیزی میخام بهت بگم که خیلی مهمه برا خودت و شخصیتت ارزش قایل باش شان خودتو بشناس و همیشه جوری زندگی کن که مجبوری نشی برای چیزی به کسی التماس کنی

گفت نخواستم التماس کردنتو ببینم.

فکر میکنم به حرفش . راست میگه. فکر میکنم به جاهایی که التماس کردم...

 

دکتر عتیق هم همیشه این حرفو میزد وقتی بچه‌ها برای نمره گرفتن میرفتن پیشش می‌گفت نمره میدم ولی التماس نکنید. شان یک انسان خیلی خیلی بالاتر از اینکه التماس کنه. می‌گفت در دنیا چیزی بالاتر از شان انسان وجود نداره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۱۱:۲۱
مریم بانو

سلام مرد.

امروز منو با داد و هوار از خواب بیدار کردی. و بهم فحش دادی .بخاطر اینکه از گوشیت کمی استفاده کرده بودم و شارژش کم شده بود. من نهایتش نیم ساعت از گوشیت استفاده کردم ولی نمیدونم چرا با این استفاده کم این همه باتری گوشیت خالی شد حدود 50 درصد. واقعا نمیدونم. گفتی دیگه حق ندارم دست بزنم به گوشیت و از این به بعد باید همه چیز عالی باشه غذا خونه و ....

دخترک کوچولو ترسید. و من حس کردم بی پناهم.

دختر کوچولو با بغض بغلم کرد و نازم کرد و زمزمه میکرد "نازی مامانی نازی مامانی. بابا دعوات کرد. بابا بهت گفت گه. مامان خودش گهه". با آرومی بهش میگم نگران نباش چیزی نیست از موبایلش بی اجازه استفاده کردم.

دوشنبه شب بود که رسیدم و الان دوشبه که اینجا هستم. نیاز به کمی آرامش داشتم. ولی تو این دو شب تو حتی یکبار منو تو آغوش نگرفتی که کمی از ترس هام کمتر بشه. فقط منو بیشتر و بیشتر تنها کردی. وای که چقدر من تنها و بی پناهم شوهر جان.

حرف زدی و تهدید کردی از طلاق و از بی پشت و پناه گذاشتنم. از این گفتی که ولم میکنی میری و دخترک رو هم با خودت میبری. از اینکه من چقدر مسبب آزارت هستم گفتی

میدونم که در حد حرف بود . میدونم آدم عمل کردن به این ها نیستی. اما آقا راه های بهتری هم برای همسو کردن من با خودت هست.

منی که هر روز دارم تلاش میکنم و خودم را وادار میکنم به دوست داشتنت.

کمترین کار این بود که در این دو روز یه لحظه منو بغل کنی. بگی نگران نباشی ها خانووووم من هستم.

تا من یک روز بیشتر دوستت داشته باشم.

چرا همه چیزو همش خراب میکنی آخه چرا

دنبال راه حل پیدا کردن برای مشکلاتم نبودی. فقط تهدید و تهدید از تو شنیدم در این دو روز. انصاف نبود آخر. روح من افسرده این اتفاقه هنوز در شوک و ترسی که به جانم افتاد. اولین آدم زندگی که باید کمکم میکرد تو بودی.

گفتی پول برات مهم نیست همش همینو میگی اما من یادمه که سر 500 تا تک تومنی باهام دعوا کردی که چرا شیر گرون خریدم.

میگی پول مهم نیست اما منی که به خاطر مشکل پیش اومده پیش وکیل رفتم. دعوا کردی و گفتی نون دونه 1300 تومنه و شکمم سیره و نمیفهمم اینا رو.

همش نگرانی، نگرانیت واسه من نیست. نگرانیت واسه آینده کاریمه. خودت همش همینو میگی. همش میگی نمیتونم جایی کار کنم اگر برام پرونده بشه.

نگران منی ؟

یا نگران اینکه نتونم پول دربیارم؟

چرا یه کمی منو آروم نکردی. چرا یه کمی پشتم نبودی؟؟؟؟؟

سعی میکنم درک کنم کارهاتو. سعی میکنم مدام به گوش خودم زمزمه کنم که هرکاری و هر حرفی هم میزنی به خاطر خودمه چون صلاحمو میخای اینجور میگی که دیگه طرف این چیزا نرم. سعی میکنم به سعی کردن به دوست داشتنت ادامه دهم.

محض رضای خدا این همه خرابکاری نکن. یک گوشه از این قلب را سالم بگذار...

کاش این روزهای پر از دلهره با من بهتر تا میکردی آقا.

یه وبلاگ ، میشه خونه ای که بهش پناه میبرم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۱۱:۱۷
مریم بانو

فکر میکنم به اون لحظه اصابت موشک که خلبان چکار کرد؟

مات و مبهوت بوده چند ثانیه شوک زده

ولی خودشم میفهمه کاری دیگه ازش ساخته نیست

شاید پیج میکنه تو میکروفن هواپیما و میگه: مسافرین عزیز متاسفانه یک موشک به هواپیما اصابت کرده و تا کمتر از یک دقیقه دیگه از آسمان به زمین خواهیم افتاد

و فکر میکنم اون موقع یه مامان دستای بچه اش را محکم میگیره تو چشماش نگاه میکنه و تو تکان های سخت هواپیما با لبخندی تلخ شیرین ترین دروغ رو میگه که عزیزکم نگران نباش چیزی نیست الان تموم میشه نترسیا من کنارتم. قوی هستیم با هم

15 کودک

15 کودکی که بابا یا مامانشون دستاشونو میگیرن و میگن: نگران نباش ما هستیم همینجا کنارت هیچی نمیشه عزیزکم

مرد و زنهایی که بیخیال به اطراف  دست در دست برای بار اخر همو میبوسند در گوش هم زمزمه میکنند : دوستت دارم

و بمب برخورد

 

و شاید هم سناریو چیز دیگریست

فرصتی نیست اصلا در لحظه تمام می شود. 

تنها یک چیز یک لحظه و یک آن پرمعنی ترین نگاه دنیا به عزیزانی که کنارتند 

و 

بمب برخورد

 

نمیدونم کدومش درسته. نمیدونم برای نگاه کردن به هم چقدر وقت داشتن . نمیدونم لپای کوچیک دختر کوچولوها بوسه باران شد از طرف مادر یا نه. نمیدونم پسرک ، عزیزش رو بغل کرد تو بغل هم بودن که پرواز کردن یا نه...

..........................................................................

شاید من بودم

نه رو آسمون . هرجا رو همین زمین هرجا

خوبه که آدم فکر کنه فرصت زندگی کمه خیلی خوبه. آدمو مهربون میکنه خوش اخلاق میکنه. نهیب میزنه به آدم که هییییییی

تند نرو با اطرافیانت اونا همیشه کنارت نیستنا

باعث میشه آدم از فرصت زندگی کردنش استفاده بهتری کنه. از وقتش

مهربون ترم کرده 

شاید یه روزی تنها و تنها به اندازه یک نگاه وقت بود 

..........................................................

سه روزه نخوابیدم درست هرشب موقع خواب کلی عکس از جلو چشمام رد میشه عکس دختر پسرا زن و مردا بچه ها ......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۱۸:۱۷
مریم بانو

1-یه روز باید رفت
یه روز باید همه چیتو بزاری و بری...


2-یه روز باید چشماتو ببندی و فقط بدویی با چشمان بسته انقدر که از پابیفتی ودیگه نتونی راه برگشتو پیدا کنی...

 


3- تا میتوانیم دوست بداریم زمانه درنگ و تردید و اما و اگر نیست. وقت تنگ است و فاصله بین بودن و نبودن بسیار اندک. انگار باید دیوانه وار دوست داشت و عاشقی کرد از بس همه چیز ب آنی وابسته است

 

1،2،3 ایهام.

 

4- 3 به یاد کشته شدگان پرواز تهران-اوکراین. 😢😢😢 آروزها امیدها هدف های بر خاک نشسته و چشمان منتظر برای همیشه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۱
مریم بانو

10 دی

 

صبر کردم که ننویسم این روزهارو شاید تموم بشه
امروز تا عصر 3 بار دعوا کردیم
داد زدم
هلش دادم
گریه میکرد اشک میریخت رفت زیر میز نهارخوری قایم شد
ی کم بعد خودش اومد بیرون اومد بغلم کنه. گفتم از جلو چشمم دور شو
گفت میخاد پیشت باشم
گفتم فقط برو
رفت پشت اپن ک هم نزدیک باشه هم جلوی چشمم نباشه. نشست همونجا
حس میکنم وظیفمه یه کارایی رو بکنم. از رو وظیفه نه اینکه با عشق باشه.

گفت تو بهترین مامان دنیایی ولی داد هم میزنی
یه حس بدیه ادم حس کنه بچه خودشو دوست نداره
حس میکنم دوسش ندارم. دوست دارم بزنمش دوست دارم جلو چشمم نباشه

تو تاریکی تاتر یهو نگام میکنه میگه چرا گریه میکنی؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۲۲:۲۸
مریم بانو

4 سال پیش بود تقریبا از تو یه جنگل کوچیک نزدیک شیرگاه. یکی از همراهانمون یه حلزون پیدا کرد. ی حلزون بزرگ بود.گنده ی حلزونا بود

به اندازه مشت بسته ام

با خودمون اوردیمش. 

باهامون غریبی میکرد. 

نزدیکش که میشدیم میرفت تو لاکش. احساس خطر میکرد سریع قایم میشد.

گفتیم ببریمش به یه محیط اشنا. حرفای خوب بهش بزنیم. گولش بزنیم فکر کنه هنوز تو جنگله. گذاشتیمش تو گلدون بزرگ وسط حیاط خاکش رو نمدار کردیم. براش برگ سبز انداختیم روی خاک.

دوست میشد باهامون کمتر غریبی میکرد. میامد از لاکش بیرون نگاهمون میکرد. دیگه قایم نمیشد تو لاک ولی غمگین بود انگار. بعضی روزا هم نمیدیدمش. حیاط رو میگشتیم کلی میدیدم رفته یه جایی دور از دسترس. زیر لبه ی گلدونها قایم شده. و جاهای دیگه

نمیدونم چرا اخه از اون خاک نمدار و گیاهای خوب درمیامد میرفت اروم اروم دور از دسترس قایم میشد. 

ما فکر میکردیم داریم بهش لطف میکنیم.

اخه چشه دیگه چ مرگشه چی میخاد بهتر از اینا ک ما بهش میدیم

اینجا پر از گلدونه مرتب اب میدیدم. غذا هست. ما هم ک میامدیم باهاش بازی میکردیم . دیگه چی میخای اخه. چ مرگته

روزها گذشت. همون قایم شدن ها بود اما از لاکش بیرون میامد .

بعد از مدت ها رویه اش فرق کرد دوباره هروقت مارو میدید میرفت تو لاک 

دیگه قایم نمیشد اما میرفت تو لاکش . همونجا وسط گلدون میرفت تو لاکش.

تکونم نمیخورد نه تکونی نه کاری نه حرفی . دیگه برگا رو هم نمیخورد. هرکار میکردیم از لاکش ییاد بیرون راه بره. ی نگاه میکرد تا مارو میدید دوباره میرفت تو لاک. 

یه روز دیدیم جای همیشگیش نیست. گفتم عه این باز رفته قایم شده مثل قبلنا.

همه حیاطو گشتیم همه جاهایی ک قبلا میرفت. چند روز میگشتیم

دیگه هیچ وقت پیداش نکردیم. نفهمیدیم کجا رفته. اینکه باهامون دوست شده بود. فکر کنم فهمیده بود ک ما واسه خودمون اوردیمش واسه خوادخواهی خودمون ازش استفاده میکنیم. فهمیده بود اینجا جنگل نیست. یه روز گذاشت رفت

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۵:۳۲
مریم بانو

شراب کهنه ام...
دلیل مستی ام...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۱۶:۲۲
مریم بانو


وقتی اومد تو اتاق بوی عطرش فضا رو پر کرد.
زیبا بود
قشنگ لباس پوشیده بود و یه روسری کرم رنگ کاملا هماهنگ با مانتو و شلوارش
موهای قشنگی داشت. که بسته بود پشت سرش
بدنش مثل برف سفید بود
قشنگ حرف میزد. خیلی با ادب بود
تمیز بود
اندامش خوب بود. از معدود زنانی بود که جز به جز ویژگی های اندامیش خوب بود. (نکته مهمش اینجا بود که اصلا خودشو قبول نداشت و همش صحبت از عمل های زیبایی مختلف میکرد. و وقتی من از اندامش تعریف کردم فکر میکرد دروغ میگم. اخرش  به جون خودم براش قسم خوردم که بدونه راست میگم و واقعا همه چیزش خوبه)
اومده بود اپلاسیون
متولد 72 بود و 19 سالش بود ک ازدواج کرده بود. یه پسر7 ساله و یه دختر 3 ساله داشت. میگفت "با شوهرم فامیل بودیم از بچگی عاشق هم بودیم و همدیگه رو می خواستیم. 8 سالی میشه ک از عروسیمون میگذره."
حالا نگران و آشفته بود از دعوای هر شب شوهرش.
به جدایی فکر میکرد. به نظر میامد مصممه. و یه چیز دیگه هم ب نظر میامد. اینکه هنوز شوهرشو دوست داره. فقط میخاد براش ارزش قائل باشه بفهمه آدم مهم زندگی شوهرشه. تا پای رفتنش سست بشه.
کمی ک دیر شد به شدت مضطرب و پریشان شد. تمام بدن بلوریش یخ کرد. میترسید که شوهرش برسه خونه و ببینه این خونه نیست. و بازهم بهونه جدید برای دعوا راه بندازه

 همزمان هردو باهم یه چیز میگفتیم وقتی داشتیم با دوستش حرف میزدیم : تنها (فقط) مردی که زنش رو خیلیی دوست داشته باشه......
اروم میخندیم. و تاکید میکنیم رو کلمه *خیلییی* و سرمون ب نشانه تایید بیشتر تکون میدیدم
...

چرا چی میشه که از اونجا از اون عشق، به اینجا میرسن آدما؟؟؟
واقعا چی میشه؟
چرا کسیو نمیبینم که تو زندگی متاهلیش خوب و خوش باشه؟
چرا؟

به گلشون آب نمیدن نور نمیخوره خاکشو عوض نمیکنن کود نمیدن پاش.......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۶
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید