سینوهه
سلام وبلاگ جانم
میدونی با ریست گوشی همه چیز پاک شد
همه برنامه هام که مهم نبود ولی میدونی
هرچی دلنوشته و روزانه نوشت بود
آرزوهایی که تو دوسال نوشته شده بودند
خاطرات کوچیک از دخترک و حرفهاش.
ترس ها و امیدهام . غم و شادی هام
هرچیزی که نوشتنش منو آروم میکرد
حس میکنم قلبم فشرده شده.
حالا دوست دارم سوار یه کشتی بشم و برم چند صباحی کنار سینوهه بنشینم.
بگم سینوهه جان آمدم برایم از جوانی هایت بگویی. از آن دختر ثروتنمد بگو که برای دیدنش پول قبر پدرو مادرت را دادی. از بقیه دخترها بگو از آن که قربانی دریاها شد . از آنی که همیشه به او سر میزدی. از رفت و شد ها به دربار مصر بگو بازهم برایم.
انقدر بگویی که محو حرف هایت شوم
که همه چیز را فراموش کنم
دلم میخواهد بگویم سینوهه جان به سربازها بگو چنان که برای تو آوردند برای من هم قلم و کاغذی بیاورند. تا هر صبح با هم بیدار شویم به نوشتن و هر غروب بنشییم کنار دریا و نوشته هایمان را برای هم بخانیم
سینوهه جان تو هم حرفهایت زیاد بود که کتابی قطور نوشتی
چقدر می توانیم حرفهایمان را بزنیم و بنویسیم برای هم
سینوهه جان حسودی ام میشود به تو
به تبعیدت در جزیره ای دور افتاده
میدانی حس میکنم نیاز به برگزاری یک سوگواری دارم برای چیزهایی که از دست دادم.
سینوهه جان شرایط اواخر عمرت را خریدارم
کاش یک حاکم مصر هم اینجا بود که مرا تبعید می کرد.
.................................................................................................
پ.ن : تو پست قبل من به کسی التماس نکردم. نکته همین بود که بهم گفت کمکت کردم تا به التماس کردن جلوی قاضی نیفتی