روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۲۷ مطلب با موضوع «ما» ثبت شده است

اصن من اون روز‌ برا چی رفته بودم تهران؟؟؟؟ نمیدونم آزمون تولیمو بود یا چی بود، فقط یادمه تهران بودم و از قبل هم بهش گفته بودم‌ میرم، ساعت انگار ۱۱ اینا بود زنگ‌ زدم بهش با لحنی ک انگار خبر نداره هستم پرسید عه اومدی تهران و.....
خبر نداشت تهرانم ولی از قبل بهش گفته بودم فلان روز میام، اما یادش رفته بود
یه خرده تو‌ خیابونا چرخیدم، اما زنگ‌ نزد، فکر کردم مدرسه است و طبق اطلاعی ک‌ از مدارس غیرانتفاعی داشتم پیش گفتم خب تا ۲:۳۰ مدرسه است، حتما از مدرسه تعطیل بشه زنگ میزنه همو ببینیم، اما نزد ، دوباره پیش خودم فکر کردم لابد اضافه کاری مونده یا کاری براش پیش اومده و داشت دیرم‌ میشد بنابراین مسیر برگشت پیش‌ گرفتم
از بعد از اون ساعت ۱۱ دیگه تماسی نداشتیم تا ساعت ۳ و‌ ۴ ، ک زنگ زد ک ببینه تو راه برگشتم یا نه،‌ ک‌ گفتم آره دارم برمیگردم, گفت آره حدس زدم خسته ای دیگه بهت زنگ‌ نزدم ک همو ببینیم ، گفتم آره خسته ام،  برگشتم حرفی هم نزدم، اما میخاستم بدونم چ‌ ساعتی تعطیل شده که ساعت ۳ و۴ ب من زنگ‌ زده،
چند روز‌ گذشت همینجوری سوال کردم‌ تو تا چ‌ ساعتی مدرسه ای گفت ۱۲:۳۰
ی لحظه انگار یخ زدم، من ساعت ۱۱ کارم تموم‌ شده بود و اونم خبر داشت، و ساعت ۱۲:۳۰ هم تعطیل شده بوده اما تازه ۳ ب من زنگ‌ زد ک از برگشتم بپرسه نخواسته بود ک منو ببینه.
به خودم قول میدم ک ی بار بیام تهران اما اصن بهش نگم,
یه اتفاقایی افتاد ک حدس میزدم بعدش چی بشه، ولی راستش فقط حدس بود و البته با احتمال بالا، و‌ من به همان احتمالات پایین امید داشتم هرچند کم
اواخر دی بود اومدم تهران، آتیه کار داشتم ، و برا ترجمه ، بهش نگفتم ، به هرحال مدرسه بود و بعدشم بلاخره من خسته بودم دیگه آرهههههه
اما قبلش دی ماه اگهی برگزاری گردهمایی فیزیک رو دیدم از همین بهانه شروع کردن بهش گفتم: دیدی روز فیزیک میدونستی؟ میدونستم نمیدونه اما سوال خوبی بود برا شروع, ک گفت نه، گفتم اینو یادم نبود اما همایش کیهان ک دو روزه و تو بهمنه میخام ثبت نام کنم (یا ثبت نام کردم)
و خب طبق انتظاری ک داشتم چیز خاصی نگفت، دوست داشتم به آدم دیگه ای بود که یهو با خوشحالی می‌گفت عه قراره بیای اونم دو روز میتونیم با هم باشیم و ببینمت،
بهمن شد ایمیل واریز هزینه اومد، هی با خودم کلنجار رفتم بگم یا نگم دوباره ، پیش خودم گقتم ی بار دیگه بزار بهش بگم ببینم عکس العملش چیه، شاید با دفعه قبل فرق داشته باشه , بهش گفتم آره ایمیل اومده برا اسکان، می ارزه بگیرم ، گفت آره می ارزه بگیر 😅😅😅😅😅
حتی ی تعارف نکرد، جا نمیتونست جور کنه اما ی تعارف ک میتونست بکنه، همه اینا در حالی بود خودش ب من میگفت جاجیگا جور کن قم ی شب بیام ، اما وقتی با این صراحت و روشنی از رفتنم به تهران حرف میزنم .....
نتونستم خودمو نگه دارم ، فهمید ناراحت شدم، اما براش قابل درک نبود ک چرا باید ناراحت باشم، هنوزم‌ درک نمیکنه متاسفانه، شایدم میفهمه اما ب نفعش نیست ب روی‌خودش بیاره
فکر میکنم من اگر جای اون بودم چیکار میکردم، اگر اون قرار بود بیاد شهر من، ن برای من بلکه برای یه همایش، بعد من چیکار میکردم؟؟؟ بعد فکر میکنم چقدر برنامه می‌ریختم برای وقت گذروندن باهاش، احتمالا شبا خوابم نمیبرد از پیش بینی دو روز پشت سر هم باهاش بودن
شد ۱۲ بهمن ماه، دو ساله ک زمستون شده... ، صبح میام ، ظهر زنگ میزنه میپرسه تهرانی؟ میگم آره میپرسه کجا میگم دانشگاه و خب با اینکه بهش گفته بودم اما طبق معمول یادش رفته بود ک چ تاریخی میام، ی کم حرف میزنیم میپرسه کی تموم میشه چند روزه؟ میگم ۶عصر و دو روزه
ی کمی حرف میزنیم و خدافظی، میدونم این طور نمیشه اما با احتمال یک درصد فکر میکنم ک ساعت ۴ پیام میده که داره آماده میشه بیاد دنبالم یا مثلا پیام میده بیا فلان ایستگاه مترو منم دارم میام
همایش تموم میشه، میام بیرون میرم انقلاب کتاب بخرم، ساعت ۷:۴۰ زنگ میزنه ک کجایی
این همه دیر .... با اینکه بهش گفته بودم همایش ۵ و ۶ تموم میشه
تازه تعجب میکنه ک من هنوز هستم،،، درحالیکه بارها بهش گفتم این همایش دو روزه است و حتی صبح همین روز، توجیه میکنه میگه: نه من فکر کردم تو میخای برگردی و شب نمیمونی ، خدایی فکر میکنه من آیکیو ام در حد جلبکه ک از این توجیهات میکنه
محض خالی نبودن عریضه زنگ زده بود، داشتم برا دخترک اسنپ میگرفتم ، بهش گفتم قطع کن ده مین دیگه زنگ بزن، انگار هنوز امیدوار بودم ...
دیگه زنگ نمیزنه... ب آرومی میرم خونه خاله نرگس ... ساعت ۹:۳۰ شب زنگ میزنه میگه که یادش رفته زنگ بزنه و بعد با پرویی تمام میگه عه ی جا جور نکردی شب منم بیام........
با تمام وجود دلم میخاست بزنم تو دهنش
اصن نمیدونم باید چی جوابش بدن ، انقدر آدم میتونه آشغال باشه یعنی....
یعنی انتظار داشته من ک میام خونه جور کنم ساعت ۱۲ شب براش اسنپ بگیرم بیاد ، لخت آماده باشم تا از در میرسه تو پاهام بدم بالا بکنه بعدم ساعت ۶ صبح براش اسنپ بگیرم برگرده
یعنی آدم چقدر میتونه پرو باشه، اصن هیچی‌ ب مغزم نمیرسه جوابش بدم، میفهمه ناراحت شدم دیگه انقدرم خل نیست، چرت و پرت میگه ک چ‌خبر بود و فلان
انگار میخاد یه جوری راه فراری پیدا کنه
حوصله شنیدن حرفاش ندارم قطع میکنیم،
روز دوم شروع میشه، با احتمال کمتر از یک درصد فکر میکنم شاااااااید واسه تموم کردن ناراحتی دیروز، ساعت ۱۲ ظهر زنگ بزنه بگه اومدم در دانشگاه ، همین جام، بیا بیرون با هم بریم نهار بخوریم... یا ساعت ۵ و ۶ یهو زنگ بزنه بی مقدمه بگه اومدم در دانشگاه دنبالت دقیقا کجایی، فقط ی لحظه فکر کردم، فکره دیگه میاد، چیکارش کنم، مثل آذر ماه ک مغزم داشت از این همه فکر منغجر میشد و همش خالی میشد اینجا
نه ظهر زنگ میزنه نه عصر‌، همایش تموم میشه میام بیرون ساعت نزدیک‌ ۷ شده ، ی بار زنگ زده دیده آنتن ندارم و‌ احتمالا خیلی هم خوشحال شده، بهش پیام میدم ک آنتن نداشتم، زنگ میزنه ک کدوم ایستگاهی بیام دنبالت... نمیگم بهش... دیگه وقتی نمونده ک بگم. ساعت ۷ شبه.. بابام زنگ میزنه پشت خطیه بهش میگم پشت خطی دارم قطع کن،
فکر کردم شاید پیام بده ، شاید تلگرام پیام بده، فقط فکر‌ کردم شاید دوباره زنگ‌ بزنه... اما همون زنگ و ساعت ۷ شب پرسیدن اینکه کجام‌، واسه این بود ک بعدن حرف داشته باشه بزنه بگه: آره من بهت زنگ‌‌ زده بودم و‌ ازت پرسیدم کجایی اما تو‌ نگفتی
اما با تخماش بازی کرد وقتی نگفتم کجاست و احتمالا پیش خودش میگه: خب دیگه من ازش‌ پرسیدم و خودش نگفت پس بعدن میتونم از همین استفاده کنم و‌ توجیه کنم باز همه چیزو،
ساعت ۷ شب تازه میپرسه کجایی خخخخخخخخ
درحالیکه میدونست همایش ۵‌ و ۶ تموم میشه، تلفن بابام قطع میشه حالم خیلی بده ، سرم گیج میره حس میکنم ایستگاه مترو با تمام متعلقاتش داره دورم میچرخه میشینم رو نزدیکترین صندلی میشینم انگار من فریز میشم و دنیا در حال حرکته،‌ سه تا قطار میاد و میره و همچنان نشستم و هنوز همه چیز داره میچرخه ، انگار جون ندارم از جام بلند شم
دیگه هم زنگ نزد، دیگه‌ زنگ هم میزد هیچی‌ عوض‌ نمیشد
ساعت ۸ شب پیام میده، محض اینکه بلاخره ی چی‌ گفته باشه،
ساعت نزدیک‌ ۹‌شبه میرسم خونه‌ خاله نرگس...
راستش میدونستم این تهران اومدنم این دو روز براش مهم نیست از چند وقت پیش‌ با اتفاقایی ک افتاد حدسش میزدم اما نمیدونستم تا این حد
حالا سوال بزرگم از خودم اینه ک برای چی من هنوز بهش پیام میدم؟؟؟؟؟؟؟
روز ب روز این رابطه بدتر و بدتر میشه و الان جایی ام ک از دیدن نوتیفش روی گوشیم حالم بهم میخوره
و به این فکر میکنم ک آیا از این بدتر هم میشه بشه؟؟؟
حس میکنم مغزم داره متلاشی میشه و سینه ام سنگینه ، یک ساعته دارم مینویسم و فکر میکنم اگر بدون نوشتن بخوابم مغزم منفجر میشه ، میمیرم، همه افکارم پخش میشه تو‌ این اتاق و روی این تختی که روش‌ خوابیدم
تنها فکر درستی ک این مدت کردم و‌ سعی میکردم ک عقب برانمش: پیش‌خودش‌ میگه داره میاد تهران، خب ب تخمم، عه تهرانه خب ب تخمم ک هست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۰۹
مریم بانو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ آذر ۰۱ ، ۱۲:۱۰
مریم بانو

امروز عصر:

دارم رانندگی می کنم

نفهمیدم چی شد یهو یاد لویزان می افتم

اون تصویر میاد جلو چشمام. دراز کشیدم روی نمیدونم چی چی وسط درختا نم بارون میزنه. چشمام نیمه باز نگه میدارم از لابلای چشمام انگار زیباترین تصویری که طبیعت می تونه بهم عرضه کنه رو می بینم. آسمون صاف که شاخ و برگ درخت های اطراف میدان دیدش رو محدود کرده

هر ازگاهی چشمام کامل می بندم فقط می خوام حس کنم. لطیفی برخورد قطرات بارون با صورتم رو

به خودم میام، دارم بی اختیار لبخند میزنم

یه لحظه احساس می کنم چقدر انگار همه چیز خوبه...

 

اما نیست...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۹:۴۲
مریم بانو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۳:۵۸
مریم بانو

چندین ماهه ک کلنجار میرم و با خودم فکر میکنم

ولی میخام الان‌ به‌خودم بگم، اون آدمی نیست که من فکر میکردم باشه.

نه اینکه ازش بت ساخته باشم نه، 

من فقط اشتباه شناختمش

و‌ تو‌ این چند ماه انگار ک به خودم بگم نه،  من اشتباه میکنم، 

ولی در نهایت اینکه، نه، من درست میگم

من اشتباه شناختمش، و اینم از ناکامل بودن و ناقص بودن این رابطه بود، نه مشکل فهم و‌ درک من، این اون کسی نیست که تورو راضی کنه از همه جنبه ها، خوبه که بت نساختی و‌ خوبه که پذیرفتی شناختت اشتباه بوده

میخام اینجا بمونه،

میخام اینجا بمونه که یادم نره، که دیگه خودمو گول نزنم، که یه موقع یه روزی چشمامو رو واقعیت نبندم و تصمیمات از سر احساس نگیرم که بعدن بخوام تاوان سنگینشون بدم

میخام فراموش نکنم که، مریم این آدمو تو اشتباه شناختی، مقصر هم نبودی، رابطه ی اینجوری به شناخت درستی هم نمیرسه، فقط همین

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۰۲
مریم بانو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۱۸
مریم بانو

خواب ناراحت کننده ای میبینم،

.........................................................

انقدر تمام وجودم پر از خشم و ناراحتیه بی پایانه ازش
که انگار مغزم داره در نگهداری و به یاد آوری خاطرات هم گزینشی عمل میکنه، هیچ‌ خاطره خوبی‌ رو به خاطر نمیارم، فقط خاطرات بد و‌ ناخوشایند یادم میاد،‌‌ طوری ک باورم شده هیچ خاطره خوبی نداشتم باهاش، ‌برای به یاد اوردن خاطرات خوب باید فکر کنم
نمیخام حتی اسمش لابلای نوشته هام بیارم، 
کسی که تمام‌ وجودم پر شده از خشم و‌ ناراحتی ازش

 

گفته بودم زشت تموم میشه... گوش‌نداد ...

..........................................................

پی نوشت:

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود

..............................................................

بعدن نوشت:

اگر چیزی  که جدایمان کرده؛ مرگ نیست

پس خیلی حیف شدیم...!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۰۲
مریم بانو

خودمو از رخت خواب می کَنَم؛ می دونم نتیجه بیشتر موندن تو رخت خواب دیدن ادامه کابوسه. عجب روز بدی بشه امروز که اینجوری شروع میشه

............................................................................................................

 

آدم ها همیشه توجیهاتی برای کثافت کاری ها و اشتباهاتشون دارن که خودشونو بی گناه جلوه بدن

 

اونم همینطور بود . همیشه برای لاس زدن و نگه داشتن دخترا توجیهاتی داشت؛ ی بار می گفت رابطه درسی هست و پرسش و پاسخ علمی؛ ی بار میگفت دلم میسوزه میخام تو زندگی کمکشون کنم؛ ی بار می گفت کار واجب داشتم باهاشون, ی برا خرید کردن خخخخخخ, ی بار دلش خواسته گولشون بزنه ببینه گول میخورن یا نه, ی بارم احتمالاااااااااااااااااااااا دلش تنگ شده ی بارم احتمالاااااااااااااااااااااااا هوسشونو کرده

 

خلاصه که هیچ وصله ای به ایشون نمیچسبه. مجبور بوده مجبور؛ میفهمی, کار داشته خب باهاشون laughlaughlaugh

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۰۰
مریم بانو

وقتی که ۶۷ یادم میره. مشخصه به پایان رسیده وقتیکه آغاز یادم نمیمونه

.................

امروز ۳شنبه نوشت، کاملترین چیزی‌ک میشه گفت:

-ما که الان غریبه ایم، چرا هنوز برات مهمم؟
+چون آدما یه بخشی از روحشون رو کنار کسایی که قبلا دوستش داشتن جا میذارن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۶
مریم بانو

کاش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۰ ، ۰۶:۱۲
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید