روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

بزار بنویسم تنها مسکن غم‌ها

 

دنبال چیزی میگشتم به نام شادی

 

الان درواقع دیگه حتی دنبالشم نمیگردم. دیگه باورم شده نیست.

دیگه یادم رفته چه شکلیه چه بویی داره چه مزه ای داره چه رنگیه چه حسی داره

 

نمیدونم چی شد که به اینجا رسیدم.

هیچی نیست که خوشحالم کنه واقعن؛ لبخندهای گاه بیگاه مصنوعی و زورکی

هیچی دیگه برام جذابیت نداره . انگار کرخت شدم

 

دنیا شده شبیه باتلاقی که درش گیر افتادم و راهی نیست

 

من همینم چیکار کنم همینم دیگه نمیتونم عوض بشم. طاقتشو ندارم. قبلنا اتفاقاً فکر میکردم طاقتشو دارم. ولی حالا افتادم وسط دیدم نه طاقتشو ندارم . خردم میکنه . من همینم همینقدر ضعیف همینقدر نازک نارنجی همینقدر زودرنج و …...

 

خنده های گاه بیگاه مصنوعی هم به خاطر دخترکه که حالمو میفهمه میاد میشینه پیشم و یادشه که جوک گفتن رو دوست دارم و برام جوک تعریف میکنه جوک هایی که از خودش ساخته و با چشمای منتظر به لب هام نگاه میکنه. برای دیدن لبخندی و خنده‌ای

حواسش بهمه مرافبمه. وقتی علی میره سر ظرفشویی میبینه بازهم شیر آب شیرین کن داره چکه میکنه و دخترک بهم میگه نگران نباش من درستش میکنم و تندی بلند میشه میره میگه : بابا تقصیر منه شیر چکه میکنه من دستم بهش خورد تقصیر مامان نیستا دعواش نکنیا تقصیر منه

کاش من یه درصد از جریت و جسارتشو داشتم. خودشو میندازه جلو قربانی میکنه که من در معرض آسیب نباشم.

میاد میشینه پیشم و شروع میکنه سؤال پرسیدن : کاری میتونم بکنم برات که حالت بهتر کنه؟ اگر میتونم بهم بگو تا کمکت کنم

 

همون سؤالی که خودم همشه ازش میپرسم. باز سؤال میپرسه:مامان داری به چی فکر میکنی؟ آب میخای بیارم؟ میخای برات قهوه درست کنم؟ میخای قرصات بیارم بخوری؟

 

و انقدر باهام میمونه و حرف میزنه و سؤال میپرسه تا پیروز این میدان میشه گاهی هم میبینه فایده نداره هرکاری میکنه من تو دنیای خودمم میره سراغ نقاشی و کارتون

 

و چقدر مهم می شوم.

 

حس میکنم یه پیرزن ۷۰ ساله‌ام که داره روزهای آخر عمرش طی میکنه و در طول دوره زندگی به هیچی نرسیدم هیچ دستاوردی ندارم. هیچی ندارم که سبب خوشحالیم باشه. یه وجود عبث بودم تو دنیا

واقعن هیچی ندارم

نه چیزی خودم دارم با‌ارزش نه دنیا رو می‌بینم که چیز با‌ارزشی برای ارایه بهم داشته باشه

یک مشت گردش بی‌هدف ماه و خورشید و زمین و بازی آدمیان

 

بهش گفتن به دردت از یک تا ده چند میدی؟ و درحالیکه دردش ۱۰ بود گفت ۹. بعدها ازش پرسیدن چرا ۹ دادی دردت که ۱۰ بود. گفت واسه اینکه ۱۰ رو برای دردهای بدتری نگه داشته بودم که الزاماً هم جسمی نیستند

 

نمیدونم ده ام رو نگه دارم برای دردهای بیشتر از این یا همینجا کافیه. من چند بدم؟ من چقدر فکر میکنم دردهای بدتر و بزرگتری در انتظارمه؟

شاید بهش بدم ۵ یا ۶ انگار آماده ی بدترین هاش هستم انگار آماده‌ام که بیشتر تو این باتلاق گه فرو برم… انگار آماده دردهایی خیلی بالاتر از ۵ عه الان هستم

 

از هم پاشیدن نه

 

- همه چیز خوبه من فقط نامیزونم. سازم کوک نیست با دنیا هم فاز نیستم باهاش. گمشده زیاد دارم که شاید هیچ وقت پیدا نشن. پر از چیزهای خالی‌ام

 

مینویسم و مینویسم و مینویسم و نوشتن میشه سوپاپ اطمینانم.

 

ولی چه ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها و ماه های بدی … چه دنیای حال بهم زنی

 

آقا چقدر دلم برات تنگ شده. کاش بودی. زود بود رفتنت . من فقط ۱۷ سالم بود. من هنوز اسیر بازی‌های دنیا نشده بودم. بهت نیاز داشتم باشی پشتم باشی کنارم باشی. چقدر منو دوست داشتی یادش بخیر. نمیدونم کجایی و چه میکنی ولی بی انصافی بود رفتنت وقتی بعد از رفتنت خیلی جاها بارها و بارها دنیا نبودنت رو به رخم کشید. وقتی نبودی کنکور قبول شدنم ببینی وقتی نبودی تو لباس سفید عروسی ببینیم. بعد قبولی ارشدم و دنیا اومدن دخترک و … هیچکدوم نبودی ببینی آقا. همیشه دلم برات تنگ میشه همیشه دلم هواتو داره و نیستی دیگه. با من کتاب میخوندی و من چقدر اینو دوست داشتم. قدر بودنت رو ندونستم ببخشید

 

نمیدونم باید چیکار کنم. روی همه چیز غبار پاشیده

 

به خدا من

 

خیلی ام آدم بدی نیستم.

 

خدایا

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۸
مریم بانو

خدا آدم رو گیر آدمی که حرف آدمو نمیفهمه نندازه.

یه روزی این پست رو برات می خونم

 

ممنون که وقتی میبینی سرم شلوغه و کار دارم غذا درست میکنی

ممنون که ظرفا رو میشوری

ممنون که خونه رو جاروبرقی میکشی

 

اما تو چرا عادت داری کارهای خوبت رو خراب کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

میدونی زن و شوهر خیلی از چیزها رو از هم یاد می گیرند.

اصلن بیا این بار کاری نداشته باشیم که من ناراحت میشم یا نه. بیا از یه دریچه دیگه موضوع رو نگاه کنیم.

تو به راحتی خانواده منو تحقیر میکنی. مامانم رو تحقیر میکنی و این برات عادی شده

بیا در نظر بگیریم مهم نیست من ناراحت میشم یا نه بیا درنظر بگیریم که مهم نیست خانواده‌ام خط قرمز منه. و وقتی صبح توهین میکنی و تحقیر و شب بهم میگی دوستت دارم. بیا در نظر بگیریم این‌ام مهم نیست که دیگه دوست داشتن گفتن هات باور پذیر نیست.

فقط بیا یه چیز مهم باشه این بار :‌یادگیری

 

تو خانواده منو تحقیر میکنی بارها و بارها

و من آروم آروم یاد میگیرم منم خانواده ات تحقیر کنم

 

میدونی دیگه منم یاد میگیرم که اگر کسایی هستن که برات عزیزن و دوسشون داری من میتونم به راحتی بدون احساس ناراحتی بهشون توهین کنم.

 

اما ب نظر این خیلی چیز عجیبیه چون :

 

آدم‌ها وقتی یکیو دوست دارند؛ آدمها وقتی یکیو واقعن دوست داشته باشند. کسایی که اون فرد دوسش داره هم دوست دارند.

بزار مثال بزنم

من مامانم رو دوست دارم براش ارزش قایلم و بهش احترام میزارم

تو منو دوست داری

پس چون من مامانمو دوست دارم تو هم باید مامانمو دوست داشته باشی براش ارزش قایل باشی و بهش احترام بزاری

من فکر میکنم این به طور ناخودآگاه تو دوست داشتن آدمها وجود داره.

وقتی من یکیو دوست داشته باشم متعلقات اونم دوست دارم.

 

ولی اینا به کنار باشه اصلن خانواده منو دوست نداشته باش . باشه قبول

 

ولی وقتی تحقیرشون میکنی و بهشون توهین میکنی به منم یاد میدی به خانواده تو توهین کنم و تحقیرشون کنم.

این کارو به من یاد نده.

 

دلم میشکنه از حرفاش درسته ولی من اصلن آدمی نیستم که بقیه رو کوچیک کنم چون با کوچیک کردن بقیه نشون میدم خودم چقدر کوچیک هستم. من بزرگوارتر از این هستم که این کارهای زشت انجام بدم. صرف نظر از اینکه تورو دوست داشته باشم یا نه.

من سعی میکنم خودم باشم و سعی میکنم واسه انتقام گرفتن ازت کارت تکرار نکنم. چون خودمو انقدر کوچیک نمیبینم که بخام دیگران رو کوچیک کنم. دیگه این کارو نمی کنم.

 

فقط متأسفم که به فکر دل شکستنم نیستی…

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۲
مریم بانو

ساعت ۴ بامداد

 

چرا حالم خوب نمیشه؟چرا چرا چرا.   انگار یه حجم تو خالی هستم

خودمم دیگه خودمو قبول ندارم

هیچ جا ارزشی ندارم  نه به اندازه ۵۰۰ تا تک تومانی پیش مردی که شوهرمه و نه

 

چه حس بدیه داره انگار از درون خالیم میکنه و توان مقابله باهاش دیگه ندارم.

 

همه فقط شعار میدن. فقط حرفه همه چیز فقط در حد حرفه. بدم میاد از شعار دادن . بدم میاد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۴۹
مریم بانو

هر صبح بیدار میشم اول میرم جلوی آینه بدون اینکه تو چشمای خودم نگاه کنم موهامو باز میکنم شونه میزنم و دوباره میبندم تا صبح روز بعد.

صبح به صبح موهامو باز می‌کنم شونه میزنم و دوباره میبندم.

دیگه دوست ندارم موهام باز باشه تمام طول روز بسته است حتی شبها هم بسته است یه گلسر نرم گرفتم که شبها وقتی میبندم و میخام بخوابم روی بالشت اذیتم نکنه.

دیگه نگاه نمیکنم چقدر بلند شده دیگه اندازه نمی گیرم. فقط بدون اینکه اندازه اش ببینم سریع میپیچم به هم و پشت سرم طوری میبندم که کامل جمع بشه.

دیگه مدتهاست دوسشون ندارم…

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۰
مریم بانو

بعضی وقتها یه چیزایی برات مهم میشه

هرچند کوچیک باشه

بعضی وقتا سر چیزای کوچیک یهو متمرکز میشی یهو میتونن بهمت بریزن

که شاید انقدرا اهمیت نداشته باشه که حتی بهشون فکر کنی. ولی فکر میکنی

مهم اینجاست که میگی ؛شاید؛ اگر می گفتی قطعن مهم نیست شرایط فرق می کرد

مثل مادری که وقتی بچه اش دیر از مدرسه میاد تا دم قبر میبرتش و برش میگردونه

درحالیکه بچه رفته با دوستاش بستنی بخوره و زود برمیگرده

اما به چیزی که فکر میکنم اینکه حتما قبلن اون مامانه شواهدی دیده که حالا میترسه و نگران دیر کردن بچه اش هست

مثلا شاید بچه همسایه شون رو سال گذشته دزدیده باشن یا شاید بچه فامیلشون راه گم کرده باشه

حالا وقتی یکی این مدل مشاهداتش زیاد میشه پس طبیعیه که به این چیزا هم فکر کنه حتی باوجود اینکه احتمالش خیلی کم باشه

پس شاید  اینجا خودشو نشون میده یعنی با توجه به مشاهدات احتمالات میاد وسط که میتونه بد یا خوب باشه.

مثلا اگر اون مادر هیچ چیز منفی ای ندیده بود درواقع هیچ مشاهده ای از تصادف و دزدی نداشته بود . این فکر هیچ وقت در ذهنش به وجود نمیامد که شاید بچه ام رو دزدیده باشن یا تصادف کرده باشه. پس این افکار میتونه ناشی از مشاهدات و تجربه باشه که به دست میان

پس من نباید خودم رو سرزنش کنم

چون اگر چیزی نگرانم کنه مثل همون دیر اومدن یه بچه پس یه چیزی یه مشاهده ای پشتش بوده که حالا نگران شدم پس تو حق داری و این طبیعیه

و نگرانی ام میشه ناشی از مشاهدات مختلف پیشین

میشه آمار بیزین

تو آمار بیزی میگن احتمال رخ دادن یه نتیجه ای به فرضیات ما از اون نتیجه مربوطه . یعنی فرضیات ما میتونه روی احتمال اثر بزاره

 

حالا چرا فرضیات ما روی احتمال اثر میزاره؟

چون فرضیات ما براساس یه سری مشاهدات به دست اومده. و الکی و چرت و پرت نیست

اینجور درواقع  اطلاعات prior  منجر به نتایج posterior میشه و این نتایج درواقع حکم اطلاعات prior برای مراحل بعدی داره

 

حالا آمار بیزی رو خوب فهمیدم :)) خخخخخخ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۹
مریم بانو

کاش یکی کمکم میکرد. حس میکنم تیرهای نامریی ناامیدی و سیاهی از هر طرف به سمتم میاد. و حالم خوب نمیشه. یه چیزی بود که یه کم ارزشمندم میکرد. یه کم بهم حس خوب میداد.

ولی آدم خودش باید دست به کار بشه برای خودش نه اینکه وابسته عوامل بیرونی باشه. ولی من نمیتونم حداقل الان نمیتونم. هیچی ندارم که بتونم بهش بنازم انگار خالی ام. هیچی ندارم ارزشمندم کنه حس میکنم مقصرم. مقصرم که کم آبی شده مقصرم که طرح تردد شبانه هست مقصرم که جنس ها گرونه مقصرم که کار نمیکنم مقصرم که زشت شدم مقصرم که خونه نداریم مقصرم که فیزیک2 بلد نیستم مقصرم که ایران به دنیا اومدم مقصرم که حسم نسبت به خودم انقدر بده. تو همه چیز مقصرم

فکر میکردم شاید حداقل مادر خوبی باشم که اونم نبودم ترسو بودم. از خودم که نمیتونم دفاع کنم از دخترک هم نمیتونم. خیلی حس بدی بهم میده. خیلی بده خیلی بد که آدم هیچی از خودش نداشته باشه و پیش خودش ارزشی نداشته باشه.

این دخترک نیست که به من وابسته است. بلکه منم که به دخترک وابسته ام. منم که شبها دوست دارم کنارم بخابه.

گفتم رابطه مون با دخترک خیلی خوبه فقط اون بهم خیلی وابسته شده. گفت نه این تویی که بهش وابسته شدی و برای آرامش و شادی گرفتن وابستگیت رو حفظ میکنی باهاش.

و حالا میفهمم راست میگفت وقتی خونه نیست این منم که افسرده تر میشم وقتی شبا پیشم نخوابه این منم که خوابم نمیبره. این منم که میخام یکی دوسم داشته باشه یکی قبولم داشته باشه. 

 این منم که محتاج محبت هاشم محتاج نوازشش هستم محتاج اینکه قبولم داره هستم محتاج دوست داشتنش هستم. که میترسم از دوست نداشتنش میترسم از طرد شدنم که بهش میگم بزرگ که بشی دیگه دوسم نداری. میخنده میگه بزرگم بشم تو اگر پیرم بشی بازم دوست دارم. میگم نه دیگه تو قلبت نیستم. میگه شاید تو قلبم نباشی اما همیشه تو دلمی همیشه. نفهمیدم دلش کجاست. و میترسم از محروم شدن از این سرپوش تلاطم هام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۱
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید