Mother in law
۱۸ مرداد: مادر علی مریض شد، قلبش باز آنژیو و فنر و این چیزا، رفتم باهاش تهران با علی رفتیم، پیشش بودم مراقبش بودم ، البته آنژیو نشد
سه شنبه ۲۵ مرداد: شد دفعه دوم بازهم سریع همراهیشو قبول کردم، رفتیم تهران، پیشش بودم مراقبش بودم، شب هم تو نمازخانه بیمارستان خوابیدیم، صبح آماده اش کردم و مرخص شدیم،
علی کلی ازم تشکر کردم، خواهر کوچیکه اش نیز هم چند بار زنگ زد واسه تشکر، گفتم کاری نکردم
خواهر کوچیکه اش برای تشکر برام یه لباس هدیه خرید، لباسش قشنگه دوسش دارم.
مادرش رفت خونه اما به خاطر آنژیو از پا گفتن نباید یک هفته حرکت کنه،
چهارشنبه: چهارشنبه ظهر بود که برگشتیم از تهران، خواهر کوچیکه اومده بود خونه رو تمیز کرده بود، علی هم موند پیش مادرش و من برگشتم خونه خودمون،
پنج شنبه: شد ۵شنبه، براش سوپ ماهیچه درست کردم، سیر آبلیمو درست کردم و ظهر با دخترک رفتیم خونه شون بودیم تا شب و شب برگشتیم با دخترک و خونه خودمون خوابیدیم
جمعه : شد جمعه، غذا مرغ درست کردم برعکس توانایی من در آشپزی، مرغ خیلی خوشمزه شد، عصر جمعه بود که با دخترک دوباره اومدیم خونه شون, غذا رو هم آوردم
خواهر کوچیکه علی خسته شده بود رفت ، ما موندیم شب خوابیدیم،
شنبه: شد شنبه مهیا کردن نهار شام، مراقب بودن از مادر علی داروهاش خوراکش روزمو پرمیکرد، شب خوب نخوابیدم، مادر سرفه میکرد بلند میشدم بهش آب میدادم تا در نهایت ۶ صبح بردنش اورژانس و سرم و آمپول و تشخیص کرونا
عصر شنبه رفتم کلاس زبان و بعد یه سر خونه زدم برا مادرش اب طالبی درست کردم و سر راهم سوپ خریدم و اومدم باز ، این بار بی دخترک ، چون دخترک خودش مریض شده بود.
یکشنبه: شب شد یعنی همین الان که دارم مینویسم، که ساعت از ۱۲ گذشته و رسما وارد یکشنبه شدیم، دستام خشک خشک شده از بس این چند روز ظرف شستم البته علی هم کمک میکرد تو شستن ظرف ها، ولی پوست دستام زشت و خشن و خشک شده،
تو همه ی این مدت خود مادر علی یکبار هم ازم تشکر نکرد،
توقعی نبود، که البته اینجا میتونم بگم، راستش توقعی بود دوست داشتم تشکر کنه، دوست داشتم وقتی سوپ ماهیچه ام میخوره بگه وای مریم جون دستت درد نکنه، وقتی آبمیوه هایی که براش درست کردم و غذایی که براش درست کردم میخوره بگه مریم جون خیلی خوشمزه شده ممنون.
اخه ما وقتی سر سفره میشینیم از کسی ک غذا درست کرده تشکر میکنیم.
توقعی از بقیه خواهرهای علی نداشتم واسه تشکر که البته تشکر کردن، اما دوست داشتم مهم باشم، دوست داشتم بفهمم که کارای خوبی کردم، ولی بود و نبود من واسه مادرش فرقی نداشت، تنها حرف محبت آمیزی که میزد این بود ک میگفت میوه تو یخچاله بردارید بخورید، حتی یکبار واسه این همه مراقبتی ک ازش کردم ازم تشکر نکرد،
دوست داشتم مطمین میشدم مورد قبولم ، مهمم، دوست دارن که من باشم
اما هیچکدومو حس نکردم
و امشب برادرش خوابید و علی هم رخت خواب انداخت خوابید و وقتی داروهای مادرش دادم و در نهایت رفتم رخت خواب برای خودم بندازم دیدم هیچی پتو نمونده کهبندازم رویخودم، چون علی و برادرش به جای تشک هم پتو انداخته بودند، و روی خودشونم پتوانداخته بودند ، و درنهایت من به انداختن یک چادر روی خودم بسنده میکنم,
به این فکر میکنم که من اینجا میهمانم، چه طور علی راحت هر دوشب برای خودش رخت خواب انداخت خوابید، اما هیچ توجهی به من نداشت که من روی چی بخوابم و چی رویخودم بندازم
دوست داشتم بهم توجه بشه، دوست داشتم دیده بشم
همین فقط، دستام از خشکی میسوزه
....................................................
ادامه داستان:
یکشنبه صبح با صدای مادرش همه از خواب بیدار شدیم، حالش بود و درنهایت غروب بود ک آوردیمش بیمارستان
تا ساعت ۱۱ شب من و علی پیشش بودیم و کاراش میکردیم، توی اورژانسبودیم فوق العاده همه جا ویروسی از ترسم ب هیچ جا دست نمیزدم، برگشتم خونه ، اما منتقل شد ب بخش و توی بخش نمیذاشتن مرد باشه
دوشنبه: دوشنبه ۲ بامداد حرکت کردم بیمارستان رفتم پیشش تا مراقبش باشم، تا ۱ ظهر پیشش بودم، بعد علی اومد تا ۱۰ شب که من دوباره رفتم،
خواهر کوچیکه علی بازم مرتب زنگ زد و تشکر کرد و ابمیوه گرفت اورد بیمارستان بخورم خودم مریض نشم، وگفت هرچی میخام بگم تا برام بخره، من ک چیزی نمیخواستم ولی حس مهم بودن بهم داد
سه شنبه : ساعت ۱ علی خودشو رسوند بیمارستان، من رفتم خونه کمی استراحت کردم و ساعت ۶ عصر رفتم دنبالش ک بریم ختم مادر زن دایی بزرگه، تو این دو ساعتی ک نبودیم زنگ زد خواهر دومیش اومد پیش مادرش بود تا برگشتیم، دیگه علی خواهرش برداشت و رفت و من موندم، و الان ک دارم مینویسم ساعت ۲۳:۴۵ شبه
هنوز مادرش هیچ تشکری ازم نکرده، فقط تاکید میکنه اب میوه بخورم
ولی دیگه ناراحت نیستم، درسته انقدر ک دوست داشتم براش مهم باشم نبودم، اما خب این شخصیتشه و من می پذیرم
از یکشنبه شب درگیر بیمارستان شدیم یعنی دو روز و نیم ولی وقتی فکر میکنم انگار ده روزه ک تو بیمارستانیم
......................................................................................................................................
چهارشنبه : علی زودتر اومد . خودم گفته بودم زودتر بیاد. تا ۱۲ تو بیمارستان بودم که علی اومد . و من نمیدونم چرا انقدر خسته شده بودم. رفتم خونه و در نهایت ۱۲ شب بود که برگشتم بیمارستان
پنج شنبه: تا حدودا ۱۲ ظهر بودم که علی اومد. این دو روزه زود اومده. ساعت حدودا ۹ شب بود که رسیدم بیمارستان واسه تحویل شیفت از علی, شب وقتی با موبایلش با یکی از فامیلاشون حرف میزد، گفت بچم هررررر روزززززز عصر اینجاست. فقط امروز عصر حالش بد بود تب داشت بهش گفتم اصلن نیا،
منظورش خواهر کوچیکه علی بود که هر روز یک ساعت موقع غروب میاد یه سر میزنه و خوراکی میاره براش، در ادامه از پسر خواهرش گفت که پسر خواهرم اومده دکتر اورده بالا سرم و فلان، با چنان تاکیدی از این دو نفر حرف میزد ، ی جوری شدم،
در کل مکالمه یه کلام از من نگفت که ده روز زندگیمو گذاشتم کنار، از من و علی که بردیمش بیمارستان و ۲۴ ساعته پیششیم.
امروز وقتی ظهر از مادرش خداحافظی کردم بهم گفت: دستت درد نکنه خدافز.
و این بود اولین تشکرش :)
اینم اشکال نداره، ولی چرا من دیده نمیشم 🤕
خب دیکه مدلشه اینم اشکال نداره، من آدمی نیستم که از این چیزا ناراحت بشم ولی لازمه که بگم ، که چیزی تو دلم نمونه، و چون به کسی نباید بگم پس اینجا مینویسم
نمیدونم این بیمارستان تا کی ادامه داره. مادرش فوق العاده زیاد وقتی من هستم خودشو لوس میکنه. از جاش تکون نمیخوره همش اظهار میکنه برای کوچکترین حرکتش به کمک نیاز داره چیزی نمیخوره همش باید نازش بکشم انگار. بدجور لوسه بدجور خخخخخخخخخخ. خلاصه ک وضعیت همینه و من دیگه حوصله بیشتر نوشتنش ندارم
من شخصا بابت این همه خانومی و محبتی که کردین ازتون تشکر میکنم
کاش همه عروس ها اینطور بودن!
واقعا تحسین برانگیزه
این همه خلوص تو محبت کردن واقعا تحسین بر انگیزه
شما برای خودت و شخصیت خودتون این کارا و کردین, پس توقع نداشته باشین