نمیتونم
.................
بعدا نوشت:
نمیتونم برم
نمیتونم بمونم
نمیتونم باهاش باشم
نمیتونم باهاش نباشم
نمیتونم
.................
بعدا نوشت:
نمیتونم برم
نمیتونم بمونم
نمیتونم باهاش باشم
نمیتونم باهاش نباشم
- انگار دارم یه تیکه گوشت رو می ک ن م
- خب وقتی میکنی یعنی خودت همینو میخای
دارم آگاهی پیدا میکنم نسبت ب تغیرات رفتارم با بودن نفر سوم یا نبودنش. و دارم ب جاهای خوبی میرسم. قبلا به خاطر حس گناه عذاب وجدان یا هرچی. همیشه خودمو مقید میکردم. خودمو مقید میکردم به مطابق میل همسر رفتار کردن. هرچی اون بخاد. هروقت بخاد . هرچی بگه. انگار ی صدایی ک صدای خودم بود . بهم میگقت. باید هرکاری اون میگه بکنی . تو مجبوری . تو وظیفته تو باااااید . تو باید ب حرفش گوش بدی باید هرکاری میگه بکنی (نه فقط سکس بلکه همه چی) و...
و حالا
حس آزادی دارم. حالا وایمیسم و میگم نهههه. و کوتاه نمیام. و حس مجبور بودنم ندارم و حس اینکه حقمه باید مثل گوسفند مطیع باشم ندارم. حالا ی حس آزادی خوبی دارم ک خیلی دوسش دارم و خیلی برام با ارزشه
ولی برای تاکید : همتون یه مشت آشغالید ک زن رو واسه کردن و کلفتی میخواهید.
هزاران چیز میاد واسه نوشتن و میره. میاد میره هی نمینویسم مهم ها گم نشن لابلای شلوغی
یه موقع هایی بعضی از پست ها هستند ک وقتی مینویسمشون پیش خودم میگم انقدر مهمه ک نمیخام تا مدتها چیزی بیاد روش و قدیمیش کنه و از نظر بندازتش. اون پستها همیشه مهم میمونند فقط لابلای شلوغی گم میشن...
امشب دوست داشتم سلامی هم بکنیم ب خدا و ازش بپرسم هی حواست هست ب زندگی من یا نه؟ حالیته چی میگم ؟ نخند دهه . نه حالیت نیست😢
ناراحتم عصبانی ام از کی ؟ از خودت اره از خودت فقط . دوست دارم مسئولیت هیچی رو نپذیرم و بگم داری چیکار میکنی ک هرچی شد تو کردی ک الان داری چیکار میکنی با زندگی من. هی با تواما میشنوی یا کری؟؟؟😡😡😡😡
اره ناراحتم عصبانی و تو مقصری تو کردی😡😡😡😡
من برخلاف دستورات تو عمل میکنم. و تو برخلاف خواسته های من. لج میکنی با من؟؟؟ مگه بچه ای ؟؟ لج نکن باهام . باهام راه بیا .
خوشحالی داری بدی؟؟؟؟؟
عادی ام . فقط واسه اینکه عادت کردم. همین😐😐
میخواستم اون روانشناسه رو بنویسم ماجرای اون قلبه که میخ اخرو حتی در هم بیاری قلب فرو میریزه و ویران میشه. قلبی ک جای سالم روش نیست
چقدر نوشته های این پست میتونست طولانی تر باشه...
..................
بعدا نوشت :عجیب بود . چیزی ننوشته بودم واسه عنوان این پست یهو دستم رفت بی اراده تو قسمت عنوان. انگار یکی دستمو گرفت و تایپ کرد.
سلام خانه جان
عجب حس تعلقی ست به تو. خانه ی من. تو تمام مرا از بری
دلم یک دل سیر نوشتن میخواهد برایت
بنویسم و بنویسم و بنویسم برایت
از خواب بدی ک دیشب دیدم. که دخترک در رودخانه ای در حال غرق شدن است و با حال پریشان بیدار شدنم
از چیزهای خوبم هم بگویم . بگویم که امروز دخترک را صدا زدم و در جوابم گفت : " بله قربونت برم الان میام نازگلم" . و من حظ دنیا را بردم
ولی این هم بگویم برایت ک حس گوسفند بودن دارم خانه جانم. قدردان نباشم و ناشکری کنم و نعمت هایم را نبینم . ولی ب تو ک میتوانم بگویم. چه کنم این حس من است نمیتوانم بگویم نیست یا به حسم بگویم برو گمشو. خب حسمه میفهمی خانه جان
میدانی ، دلمشغولی ها که زیاد باشد آدم از خودش باز میماند
ولی یک روز یکهو به مشابه آن مردی میشویم که چند لحظه با مکث ب تصویر خودمان در آینه نگاه می اندازیم
شاید هم در دلمان بپرسیم : هی جانم خوبی؟؟؟
این چیستان بی جواب بر در و دیوار میپیچد صدای هیس هیس
میدانی گفته ام بارها که چقدر دوست دارم بغلت کنم
سرم روی پاییت باشد به من بخندی و حالم خوب باشد و حالت از نوشته هایم خوب باشد
برایت از آرزوهای بزرگم، نه از رویاهایم بگویم. چشمانمان را ببندیم و با کلاف های رنگارنگ زندگی ببافیم
دلم چقدر میخواهدت. و چقدر خوب که دارمت که مختص ب منی منحصر ب من و من هرچه در ذهن و دلم باشد روان میشد روی دیوارها و شاید هم گاهی سقفت
تو نبودی من کجا این درددل های پر شده را خالی میکردم آخر. تا دلم آرام گیرد
دلم هم که بگیرد روانه ات میشوم. تو همیشگیه منی پایدار و همیشه
تو تنها ماوای امن منی. خانه جان من تورا نداشتم چه میکردم.....
دوباره اومد پیشم. بهش گفتم اون پسره ک میخواستت چی شد. هست هنوز. گفت اره هست بهم گفته : خدا منو (پسره رو) دوست داشته ک شوهرت فوت کرده تا تو مال من بشی
بهش گفتم چرا خب روی خوش نشونش نمیدی
گفت: این ی کاسه ای زیر نیم کاسه اشه. وگرنه کی باور میکنه 30 سال منتظر من بمونه درحالیکه شوهر و بچه داشتم. این جای کارش میلنگه
میگه شوهرم غذا براش خیلی اهمیت داشت
بهش میگم برای همه مردها غذا خیلی مهمه
میگه نه والا شوهرخواهرهام اینجور نیستن. شوهر من ب همه چیز اهمیت میداد الا به من
میگه : بعد از این همه سال زندگی تازه این یکی دو سال اخر داشتیم خوب زندگی میکردیم
میگه: رو همه چیزم حساس بود حتی نمیذاشت ی شورت توری بپوشم. وقتی ی بار پوشیدم باهام کلی دعوا کرد وقتی جوون بودیم. ولی حالا 2 ماه قبل از مردنش رفت خودش برای چند دست ست لباس زیر رنگ های مختلف و مدلهای مختلف خریده بود. ولی نموند ک ببینه پوشیدمشون
سالهایی ک از دستش رفتند...
از دست هردوشون...
..............................
دایی ام صدام میکنه میگه : مریم من خیلی وقتها به تو فکر میکنم. فکر میکنم باید طوری بشه که تو به چیزهایی ک استحقاقشو داری برسی
میگم : ممنون حس خوبیه آدم بفهمه یکی بهش فکر میکنه.
و دور میشم. فکر میکنم به حرفش. فکر میکنه من کی ام ؟؟
واقعا استحقاق چیو دارم؟؟؟
استحقاق چه چیزی رو دارم؟؟؟
چیزی به ذهنم نمیرسه
میخواستم ماشین رو پارک دوبل کنم یه ماشین از جلو اومد ایستاد تا من پارک کنم. ی جای کوچیک بود و دو طرفم ماشین پارک بود. کنار پیاده رو مغازه ها ک فروشنده ها اومده بودند بیرون و لب جدول نشسته بودند. همشون نگاهشون افتاد ب من ک تصمیم داشتم اونجا پارک کنم. خلاصه زیر سنگینی نگاه ده تا مردی ک منتظر بودند ی سوتی بدم تا بزنند زیر خنده پوزخند گوشه لبشون نشان از همین بود. خلاصه با دو فرمون تونستم پارک کنم.
پوزخند گوشه لب مردهای لب پیاده رو خشکید😇
سرشون رو چرخوندند و ب اطراف مشغول شدند
ماشینی ک جلو منتظر ایستاده بود اومد از کنارم رد شد
ی خانواده تو ماشین نشسته بودند آقای جوان راننده کنارم ترمز زد و گفت خانم آفرین عالی پارک کردی. گفتم مرسی
خانمهای توی ماشین داشتند لبخند میزدند
راستش رو بگم مث خر ذوق کردم
.......................
عصبانی شده خیلی زیاد میخاد هرچی دم دستشه رو پرت کنه
یه آینه داشت ک از زنعمو هدیه گرفته بود دورش دالبر بود. اینه اش زیر پای کارگرها شکست و خیلی غصه دار شد. و خاله بهش قول داد ی اینه براش میخره. اینه رو خریده بود ولی دورش دالبر نبود. و از این عصبانی بود.
تلفن بغلش بود با عصبانیت فراوان تلفن رو گرفت ک پرت کنه. بهش گفتم دختر اگر تلفن رو پرت کنی تلفن میشکنه و تو باید هرچییییی پول توی قلکت جمع کردی بیاری بدی ب اقاجون تا برای خونشون تلفن بخره
با مکث نگاهم کرد. فکر کردم نفهمیده چی گفتم . دوباره تکرار کردم. میخای پرت کنی پرت کن اما تلفن میشکنه و تو باید تماااام پولهای قلکت رو بدی اقاجون تا تلفن بخرن. و دیگه هیچ پولی برای خودت نمیمونه حتی ی پول
با حالت غصه دار نگام کرد گفت: ولی من پولهای قلکم رو برای تو نگه داشتم ک چیز برات بخرم
- برای من !!!! چرا من ؟؟؟!!!!
- میخواستم بدم بهت بری برای خودت ی ماشین بخری
عصبانیه و ناراحتم از عصبانیتش. میخندم و میگیرمش تو بغلم
انقدر این دختر تو حرفها توجه داره و یادش میمونه. که از مدتها پیش یادشه من چی میخام با اینکه اصلا بهش نگفتم لای حرفام با علی شنیده و برنامه ریخته پولاشو جمع کنه. و دقیقا حواسش خیلی جمه تا کسی بهش پول میده تندی میندازه تو قلکش
نگفت برای خودش چیزی بخره دوچرخه یا چیزهایی ک دوست داره
آخ آخ چقدر ادم یکیو میخاد که اینجوری دوستش داشته باشه. همینجور غیرمنتظره و عاشقانه
من فکر میکنم زنهایی که خیلی به خونه شون میرسند همه جای خونه رو تمیز میکنند و همه چیزو مرتب و منظم میکنند ؛ به خودشون هم میرسند رژ قرمز میزنند ؛ کدبانو گری میکنند شام نهار ب موقع اماده میکنند ؛ چارقاچ گری میکنند و...
دو گروهند: یا خیلییی شادند یا خیلیییی غمگین
پ.ن : من واقعا نمیدونم این علاقه ی وافر ب زدن رژ قرمز تو این دو گروه از کجا میاد. نمیدونم ؛ فقط عمل میکنم
منتظرم چراغ قرمز بشه تا بتونم از خیابون رد بشم. یه گروه هم از اون سمت دارن میان این طرف خیابون. نگاهم میافته ب دست یکی از دخترهایی که داره از خیابون رد میشه. آستین مانتوش کوتاه . دستش پیداست
میخندید. نگاهم گیر کرده بود روی دستش. از عرض خیابان عبور کرد. از عرض خیابان عبور کردم. همچنان نگاهم میچرخید روی دستش...
..........................................................................
خیلی مرتب و منظمه به خودش رسیده. یه کمی آرایش داره. موهاشو از دو طرف بافته و به حالت قشنگی کنار سرش جمع کرده. میگفت دوتا دختر دارم یکی ۹ ساله یکی ۵ ساله. موبایلش زنگ خورد. نمیتونست گوشی رو دست بگیره برای همین زد رو اسپیکر صدای مردونه ای از اون طرف خظ شنیده شد:
- سلاااااااااااااااااااااامممممم خانوووووووووووم خووووووشگلممممم. چطوری همسرم
- سلام فدات شم خوبم
- عزیزدلم من میرم ابزار رو از خونه مامانم بردارم. بعد بیام دنبالت خانووم نازم
- باشه فدات شم منم آخرای کارمه
- خسته نباشی فدای دستات بشم عزیزم. منم میام دنبالت قربونت برم
- باشه فدات شم منم تا بیای اماده شدم
- قربووووون چشمات برم فعلا
- فدات شم
تماس تموم شد. تا دقایقی در حیرت این طرز حرف زدنشون بودم.
انقدر این مکالمه برام عجیب بود. مرگ من اگر یه کلمه اشو زیادی نوشته باشم. یعنی هر جمله ای که این مرد میگفت با یک پسوند عاشقانه همراه بود. هر جمله اش
حس کردم دوست دارمم مرده الان اینجا بودم میرفتم بهش میدادم :| حسمه دیگه خب بدون سانسور
مکالمه ای بود که به دو دقیقه هم نرسید.
وسط مکالمه هر لحظه منتظر بودم خانومه بگه : عهههه عزیزم صدا رو اسپیکره حالا بعدا بهت زنگ میزنم.
یا منتظر بودم بزنه زیر خنده یا یه حس خجالت از این همه عشق بازی کلامی شوهرش جلوی یه غریبه
به اون خانوووووم خوشگلش نگاه کردم. خیلی عادی و طبیعی بود. انگار یه چیز خیلی عادیه. انگار یه چیز خیلی عادی رخ داده یه چیز همیشگی
خدافزی میکنیم. سوار ماشین میشم. هنوز اون صدای مردونه با اون لحن جذاب صحبت کردنش توی گوشمه. با خودم حرف میزنم
- دیدی چجوری باهاش حرف زد
- بازهم ظاهرو دیدی
- خب حداقل ظاهرش که خوبه. ما که ظاهرمونم خوب نیست
- خب تو آخه از کجا میدونی. این مرده لابد هفتاد قلم کثافت کاری داره یا هرچی . پس قضاوت نکن
- آره نمیدونم. فقط اینو میدونم شیفته حرف زدنش شدم
- اگه بقیه چیزاش بد باشه چی
- من ک از بقیه چیزاش خبر ندارم
- ویترین میبینی
- آره ویترین میبینم.چقدر مگه ویترین داشتم. همون کوچه تاریکه بودم همیشه. پس خفه شو و حالا تو منو قضاوت نکن
و اینگونه اون یکی مریم درون خفه می شود
میدونستید من دوتا مریم درون دارم ک خیلی وقتا باهم بحث میکنن