خانه
سلام خانه جان
عجب حس تعلقی ست به تو. خانه ی من. تو تمام مرا از بری
دلم یک دل سیر نوشتن میخواهد برایت
بنویسم و بنویسم و بنویسم برایت
از خواب بدی ک دیشب دیدم. که دخترک در رودخانه ای در حال غرق شدن است و با حال پریشان بیدار شدنم
از چیزهای خوبم هم بگویم . بگویم که امروز دخترک را صدا زدم و در جوابم گفت : " بله قربونت برم الان میام نازگلم" . و من حظ دنیا را بردم
ولی این هم بگویم برایت ک حس گوسفند بودن دارم خانه جانم. قدردان نباشم و ناشکری کنم و نعمت هایم را نبینم . ولی ب تو ک میتوانم بگویم. چه کنم این حس من است نمیتوانم بگویم نیست یا به حسم بگویم برو گمشو. خب حسمه میفهمی خانه جان
میدانی ، دلمشغولی ها که زیاد باشد آدم از خودش باز میماند
ولی یک روز یکهو به مشابه آن مردی میشویم که چند لحظه با مکث ب تصویر خودمان در آینه نگاه می اندازیم
شاید هم در دلمان بپرسیم : هی جانم خوبی؟؟؟
این چیستان بی جواب بر در و دیوار میپیچد صدای هیس هیس
میدانی گفته ام بارها که چقدر دوست دارم بغلت کنم
سرم روی پاییت باشد به من بخندی و حالم خوب باشد و حالت از نوشته هایم خوب باشد
برایت از آرزوهای بزرگم، نه از رویاهایم بگویم. چشمانمان را ببندیم و با کلاف های رنگارنگ زندگی ببافیم
دلم چقدر میخواهدت. و چقدر خوب که دارمت که مختص ب منی منحصر ب من و من هرچه در ذهن و دلم باشد روان میشد روی دیوارها و شاید هم گاهی سقفت
تو نبودی من کجا این درددل های پر شده را خالی میکردم آخر. تا دلم آرام گیرد
دلم هم که بگیرد روانه ات میشوم. تو همیشگیه منی پایدار و همیشه
تو تنها ماوای امن منی. خانه جان من تورا نداشتم چه میکردم.....