فرصت ها
دوباره اومد پیشم. بهش گفتم اون پسره ک میخواستت چی شد. هست هنوز. گفت اره هست بهم گفته : خدا منو (پسره رو) دوست داشته ک شوهرت فوت کرده تا تو مال من بشی
بهش گفتم چرا خب روی خوش نشونش نمیدی
گفت: این ی کاسه ای زیر نیم کاسه اشه. وگرنه کی باور میکنه 30 سال منتظر من بمونه درحالیکه شوهر و بچه داشتم. این جای کارش میلنگه
میگه شوهرم غذا براش خیلی اهمیت داشت
بهش میگم برای همه مردها غذا خیلی مهمه
میگه نه والا شوهرخواهرهام اینجور نیستن. شوهر من ب همه چیز اهمیت میداد الا به من
میگه : بعد از این همه سال زندگی تازه این یکی دو سال اخر داشتیم خوب زندگی میکردیم
میگه: رو همه چیزم حساس بود حتی نمیذاشت ی شورت توری بپوشم. وقتی ی بار پوشیدم باهام کلی دعوا کرد وقتی جوون بودیم. ولی حالا 2 ماه قبل از مردنش رفت خودش برای چند دست ست لباس زیر رنگ های مختلف و مدلهای مختلف خریده بود. ولی نموند ک ببینه پوشیدمشون
سالهایی ک از دستش رفتند...
از دست هردوشون...
..............................
دایی ام صدام میکنه میگه : مریم من خیلی وقتها به تو فکر میکنم. فکر میکنم باید طوری بشه که تو به چیزهایی ک استحقاقشو داری برسی
میگم : ممنون حس خوبیه آدم بفهمه یکی بهش فکر میکنه.
و دور میشم. فکر میکنم به حرفش. فکر میکنه من کی ام ؟؟
واقعا استحقاق چیو دارم؟؟؟
استحقاق چه چیزی رو دارم؟؟؟
چیزی به ذهنم نمیرسه