چرا اشکام بند نمیاد
-مریم جونم عزیزم یه کم دیگه صبر کن میریم مشاوره
- مبدونی اگر باز پیام بده من وا میدم
- نباید وا بدی
- دلم میخوادش
-مریم
- مگه من دیگه میتونم چند نفرو مثل اون دوست داشته باشم آخه
- مریم ندیدی چیکار کرد باهات، چقدر نادیده گرفتت، تحقیرت کرد، بهت اهمیت نداد، بهت توجه نکرد، ندیدی عزیزم؟
- دیدم, ولی مگر من دیگه چندبار میتونم تو زندگیم کسیو داشته باشم ک اندازه ی ماهی دوسش داشته باشم
- بچ قیمتی، زیر پا له شدن خودت؟
- دوسش دارم میفهمی؟ .... بی قرار ودل شکسته ام بر عشق کسی ب جز تو دل نبسته ام... غمت مرا رها نمیکند...
- میفهمم چون دوستت دارم مریم
- من دلم تنگ شده براش
- میدونم عزیزم، ولی باید طاقت بیاری
- میدونی چی شده؟
- چی شده عزیزدلم؟
- توییت گذاشته بود که می خوام برگردم به اکسم. بعد من یه جورای خندیدم. میدونم برنمیگردیما ولی همین حتی فکر کردن هم بهش خوب بود
- خب؟
- بعد نوشت دروغ 13 بود. یه جوری شدم. حس کردم داره تحقیرم میکنه
- مریم...... میشه چکش نکنی
- نه فعلن نمیتونم . تازه میدونی یه توییت بود دختره نوشته بود شغل و درآمد و فلانتونو به هرکس نگید اینم کامنت داده که بد دل بودنت رو هم به کسی نگید، جار هم نزنید. مگه من بد دل بودم؟؟ مگه من از اولش بد دل بودم؟ اصن مگه این بد دلیه؟؟؟؟ من فقط شواهد رو دیدم.
- چی بگم. حق داری
- تازه یه چیز بدتر یه توییت بود نوشته بود نسل پسرایی که از رابطه سکس نمی خوان منقرض شده. بعد کامنت داده که نسل دخترایی که میان زندگی بسازن نه اینکه سوار زندگی بشن هم منقرض شده. من مگه خواستم سوار زندگیش بشم؟؟
- شاید منظورش تو نیستی چرا به خودت میگیری؟
- منظورش منم چون میدونه می بینم. میدونی دلم پر گریه است. میدونی وقتی اینارو می خونم یه چیزی انگار تو دلم چنگ میزنه یه چیزی انگار چنگ میزنه دلمو زخمی میکنه
- مریم... توییتر ول کن
- نفسم داره بند میاد
- فیلم بین کتاب بخون ، بهش فکر نکن
مریم
اول باید بپذیری تو عاشقشی
که چی هی مقاومت که نه معمولیه برام معمولیه برام
دیدی معمولی نیست
میگی همه چیز عادیه اما نیست، دلت آشوبه و به روی خودت نمیاری، بی قراری و میندازی گردن کارایی که داری، میخای خودت مشغول کنی با هزارتا چیز اما باز فکرت ازش پره. یه پیام میده اینستا میری بهش فحش میدی اما همون ی پیامش برای چند ساعت آروم نگه ت میداره، خیالت راحت میشه که هست
دوسش داری خیلی ام دوسش داری
انقدر که اگر بیاد حرف بزنه واسه تمام دلخوری هایی که داری معذرت خواهی کنه، با اینکه میگی نمیبخشیش... اما ... میبخشیش
و واقعیت اینکه همین الانم بخشیدیش، فقط دلخوری
یه جایی، یه قسمتی از قلبت داره میگه که ماهی حق داشته
دومی که می خوام بگم جواب همین سواله : چون دوستت داره اونم چون آدمیزاده، فوق بشری ک نیست
اونم رویا بافت و خاطره درست کرد اما اونم تو دلش یه جایی هی بهش نهیب زد هی پسر این زن شوهر داره
با همه این حرفا شاید می خواسته خودشو آروم کنه شاید می خواسته ببینه میتونه جدا بشه یا نه، شاید می خواسته دخترای دیگه رو جذب کنه با همون قدرتی که خودش ازش حرف میزنه که میخواسته ثابت کنه
اما هرچی که هست میدونم این نیست که اونا رو بیشتر از تو می خواسته، این نیست عزیزترینم
تو جایگزین اونا نبودی
اونا یه مسکن موقت بودن براش
با همه این چیزا، ماهی حق داشته چون تو رابطه رو بردی جلو درحالیکه شوهر داشتی بچه داشتی و اون تنها
چه توقعی داری
باید مثلا به پای تو بمونه؟
تا کی؟
که چی بشه مثلا؟
دنبال چی هستی تهش؟
سوم :مریم، همینجور بزار بمونه
تو میخوای برگردی، اونم میخواد برگرده
اما نزار
تو مجبوری
بزار بلاک بمونه
میره دنبال زندگیش، و شاید بدون حضور تو خیلی خوشبخت تر بشه، خیلی شادتر
اینو نمیخوای:
اینجوری نگو آره دلم یه جوری میشه (حسی که نمیتونم کلمه ی معادلش رو پیدا کنم)
مریم تو مامانش نیستی که مراقبش باشی، خدای اونم بزرگه، بزار تنها باشه شاید مسیر درست خودشو پیدا کرد، نگران نباش اون بلده چه جور از پس بحران ها بربیاد دیگه یاد گرفته
چاره ای نیست دخترجون... راهی دیگه ای غیر این نیست...
هرچی بهش نزدیکتر باشی دورشدن سخت تره. اصن مگه تو خودت منتظر دفاعش نبودی؟ مگه قرار نذاشتی با خودت که مقاله اش بده و دفاع کنه و تموم
عزیزجان دوباره اینجوری گفتی "آره" ... زیاد فرقی نداره الان تموم بشه یا بعد دفاعش. حتی یک روز طولانی تر میشه یک روز سخت تر. اون از پسش برمیاد، آره سخته، خیلی سخته ولی باید رهاش کنی و چاره ای نداری
کمک کردنت اینکه حواست باشه پیام ندی بهش، اینجا چیزی ننویسی بخونه لیز بخوره پیشت،
مریم بزار بره پی زندگیش
اون نمیتونه کنار تو بمونه
این رابطه غلطه، شما برای هم نیستید، کاری نکن تحریکش کنی به پیام دادن، مریم تو نزاربرگرده اگر خواست
میتونی مریم جان ترخدا نزار برگرده، به خاطر خودش، اون با تو هیچ آینده ای نداره، مگه دوسش نداری؟ واسه همین حس ارزشمند دوست داشتن نزار برگرده تورخدا مریم
میدونم... باید اینو بپذیری تو یه دختر مجرد نیستی، اما اون مجرده........ به خاطر خودش نزار برگرده، خواهش میکنم.
ببین من همیشه هستم، هروقت دلت گرفت بیا حرف میزنیم بیا به من بگو
باز اینو گفتی، حرفای تکراری نزن، اونم بلاخره مسیرش پیدا میکنه، شاید یه دختری هم پیدا کنه خیلی از تو بهتر خخخخخخخ
من هستم، هروقت خواستی
درضمن انقدر چکش کن، چت ها رو هم نخون همش، مریضی خودتو عذاب میدی!!
یادت نره رهاش کن به خاطر خودش، تو مجبوری میفهمی مجبوری عزیزکم
آدمها توصیه هاشون فقط نگه میدارن برا دیگران
نوبت خودشون که برسه خود واقعیشون نشون میدن
نطق میکنه برای دختره که برای هر مرحله که رابطه پیشرفت میکنه باید جشن گرفت و نیازها و انتظارات دوباره چک کرده بشه باهم
جشن پیشکش، چرا وقتی کسی خودش کوچکترین نیاز طرف مقابلش تو رابطه برطرف نکرده و به این مزخرفات اعتقادی نداره در عمل، بعد توصیه اش می کنه به دیگران
فقط یه دلیل داره که بعدن می گم بهت بانو، شایدم نگفتم...
ننوشتم چون نمیدونستم از چه کلماتی برای بیان احساس درونم استفاده کنم. استرس زیادی داشتم که باعث می شود کلمات از زیر دستم فرار کنند.
نوبت ویزامتریک داشتیم برای دوشنبه ی دو هفته ی گذشته. چند شب قبلش اصن نخوابیدم. شده بودم مثل روزهای قبل از کنکور کارشناسی
باید کلی مدارک آماده می کردم باید متنی که ازم سوال می کردن رو جواباش حفظ می کردم. بچه های آتیه هم انگار تا حد کافی اطلاعات نداشتن
یکشنبه رفتم تهران و آتیه برا چک کردن مدارک. غروب برگشتم. دوباره مهیا کردن وسایل برای سفر. دوشنبه همه رفتیم تهران. رفتیم آتیه بعدش ویزامتریک . مدارکمون ناقص بود افتادیم واسه سه شنبه.
سه شنبه رفتیم آتیه مدارک کامل دوباره چک کردیم و رفتیم ویزامتریک. مسیول پرونده همه چیز چک کرد و در نهایت یه مصاحبه کوتاه انگلیسی با من و یه مصاحبه کوتاه آلمانی با علی کرد. برگشتیم خونه خاله نرگس و شب ساعت 11 بود حرکت کردیم و برگشتیم. من این سه روز به اندازه سه هفته خسته شدم.
برخلاف حرفی هم که به دخترک زده بودم نتونستم ببرم بگردونمش.
تو تمام این بارهایی که تهران رفتم همش تصور اینکه دخترک همراهم باشه و بریم بگردیم و عکش العملش ببینم برام هیجان انگیز بود. اما هیچ وقت فرصت نشد ببرمش و این بار هم که رفتیم فرصت نشد ببرمش بیرون
شد چهارشنبه زنگ زدن از سفارت که بیا برا چک امنیتی پنجشنبه 9 صبح. تا صبح بیدار موندم واسه چک کردن فرم و جواب به سوالاش. دیگه کار زیادی نمونده رفتن به سفارت و پر کردن یه فرم. دخترک را با خودم می برم. میریم سفارت یه ساختمان بزرگ 10،12 طبقه دو سه ساعتی علاف می شیم تا نوبتمون بشه و فرم رو پر کنیم. میایم بیرون داره بارون میاد و هوا سرده دست همو میگیریم و می دوییم. دخترک عاشق این کاراست میخنده بلند بلند و من عاشق خنده هاش می شم. میرسیم مترو ، غر میزنه که تو منو نبردی بگردونی. میگم صبررررر کن. میریم انقلاب ذوق می کنه از دیدن مغازه های لواز التحریر کنار هم. هی میره تو میاد بیرون میره تو مغازه ی بعدی خخخخخخ
بعد میریم اون اسنک فروشی سر انقلاب با هم اسنک میخوریم همون که هر وقت از جلوش رد شدم دوست داشتم برم بشینم اسنک بخورم اما تنها بودم حوصله ام نکشید.
میریم کتاب زبانش می خره باز از این همه کتاب فروشی کنار هم ذوق می کنه.
بهش میگم هنوز مونده بیا بریم. میریم مترو تاترشهر، میبرمش سمت غرفه ها یهو میگه وااااااااااای اینجارو کل غرفه ها رو دور میزنیم میرسیم به جای اولمون. میریم دوباره مترو سوار بشیم که دست فروش های ایستگاه رو میبینه و میگه وااااااااای چقدر چیز اینجاست. با همه خستگی اش پاکت خریدهامونو دست می گیره و حواسش هست که جایی جا نمونه. برمی گردیم با قطار توی قطار مثل خرس می خوابیم. وقتی می رسیم اینجا هنوز هوا روشنه تازه ساعت 5 عصره مسیرمون از بازار می گذره میریم بازار هم میگردیم . دیگه خیلی خوشحاله خیلی بهش خوش گذشته میخنده و بازیگوشی می کنه.
حالا منتظریم. منتظر ایمیل ویزامتریک
از مترو میام بیرون درحالیکه نرسیدم همه کارا رو بکنم باید برم خونه خاله نرگس بخوابم تا فردا تاییداتم بگیرم، تو فکر کارتمم ک گم شد، آخه چجوری، کاغذ رمز همراه بانکمم باهاش بود، بیشتر شبیه این بود ک کسی گوشه کارت رودیده از کیف پولم کشیده بیرون و اون کاغذم همراهش افتاده بیرون، یا شاید خودم کشیدم بیرون ک کلن دیفالت من ب کارت مترو اصن دست نمیزنم و جاش ثابته، ب همین چیزا فکر میکنم که یه دست گل بزرگ جلوم میبینم
دست پسریه ک بیرون مترو منتظره، یه جعبه کادو شبیه قلب، یه پاکت کادو ک توش ی خرگوش آبی رنگه و همون دست گل بزرگ گل نرگسهایی ک با گل رز احاطه شده بودند، پسر کم سن و سالی بود ک این پا و اون پا میکرد و همش سرک میکشید تو ایستگاه
هیچ وقت انقدر از نزدیک جو ولنتاین ندیده بودم.
همیشه فکر میکردم آخه مگه چند نفر از این کارا میکنن
اما دیروز تهران یه جور خاصی قشنگ شده بود انگار گرم بود
پر از دختر پسرای گل ب دست شده بود، کناره خیابون اینایی ک لوازم ولنتاین میفروختن کلی سرشون شلوغ بود، ی ترافیک بی سابقه ای بود ک مسیرم کلی طول کشید، (اگه دوست دختراتونو از محل خودتون انتخاب میکردید اینقدر ترافیک نمیکشیدیم) ، ولی من دوست داشتم همین شلوغیو ، کافه های شلوغ ، دختر پسرایی ک دست همو گرفته بودن و نزدیک تو گوش هم پچ پچ میکردند و ریز ریز میخندیدند، راستش حسودیم شد، ب خنده هاشون ، به اینکه انقدر همه چیز گرم بود
کاری هم ندارم ک اینا ظاهره یا نه
اصن ظاهر باشه، ولی معلوم بود همونم چقدر لذت بخشه براشون، فقط همون لحظه، بیخیال آینده، بیخیال دغدغه ها، بی خیال دنیا ،
تهران گرم بود دیروز
میگویند جهان استوار نمی ماند
مگر با سری خمیده
بر روی شانه ی کسی که دوستش داریم
بهش گفتم حالم ازت بهم میخوره ازت متنفرم
مهم نبود براش
به حالت مسخره آمیزی گفت قبلن هم گفتی
درحالیکه قبلن نگفته بودم
اون لحظه که بهش گفتم واقعن حسم همین بود. واقعن حالم ازش داشت بهم میخورد که این همه منو تحقیر کرد
من از طرف آدمی که این همه دوستش دارم این همه تحقیر شدم... بعد آخر بحثمون میگه مطمین باش کیو تو دنیا نمیتونی پیدا کنی اندازه من دوستت داشته باشه
آخه چه دوست داشتنی چه کشکی
وقتی برای ناراحتی من ارزش قایل نبود حداقل آرومم کنه حداقل معذرت خواهی کنه انقدر منو شکوند
بعد من وقتی از مشکلاتش حرف میزنه هی خودمو میخورم که مریم چرا شکایت می کنی
هی به خودم میگم بهش حق بده
درحالیکه حق با اون نیست
حق با منه
قلبم سنگین شده. انگار یه چیزی رو قلبم سنگینی می کنه
با همه اینها بازهم دلم می خوادش
دلم نمیخاد من سبب ناراحتیش بشم
اما مگه اون سبب این همه ناراحتی و شکستن من نشد؟؟؟؟؟؟؟
من چرا چشمام به همه چیز بسته است؟؟؟
دوست دارم باهاش حرف بزنم دوست دارم صداش بشنوم دوست دارم بخنده پشت تلفن
من چرا نمیفهمم اون منو له کرد...
میفهمم اما یه چیزی هست در من که قوی تر از این فهمیدنه هست
چقدر دلم تنگ شده براش
چقدر دوستش دارم
رفتم سالن
مشتریم دیر کرده. منتظرم تا بیاد. تو اتاق بغل صدای حرف زدن فرزانه و مشتریش میاد که اومده برا شینیون و آرایش چون شب انگار عروسی دعوته. همینطوری دارم فکر میکنم کاش یه ساعتی مشتری داشتم که این خانومه شینیون و آرایشش رو میدیدم و همزمان به تاخیر مشتری خودم فکر می کنم. یهو ناگهانی نمیفهمم چی میشه پرت میشم به چند سال آینده... اصن نمیفهمم ذهنم با چه سرعتی این داستان رو پردازش می کنه... ولی داستان جذابیه که دوسش دارم. مشتریم میرسه و رشته افکارم پاره میشه. کارم تموم میشه و میرم بعدش یه کمی خرید شیر و ... . میرسم خونه
دوست دارم ادامه اش رو بسازم. میرم تو آشپزخونه میز هست و صندلی که لازمشون دارم. میشینم رو صندلی دمنوشی که برای خودم دم کردم و سیبی که پختم میارم میزارم رو میز. چشمام میبندم یه خنده ی بزرگ میشینه رو صورتم. دوست دارم خودمو با این خنده ببینم. میرم تو آینه نگاه میکنم با ادامه داستان میخندم. چقدر با این خنده خوشگل میشم. فکر نمیکردم با یه خنده ی گنده خوشگل بشم. ولی این خنده ی بزرگی که صورتم پر کرده چقدر خوشگلم کرده.
برمیگردم تو آشپزخونه چشمامو میبندم خودمو از بیرون تماشا می کنم. خوشگل شدما... دم نوشم می نوشم سرفه هام کمتر میشه.. زمستونه ها انگار... سیب رو پوست می کنم تکه تکه می کنم خنک بشه.. نمیدونم آخر شب موقع برگشت چی میشه. هرچی فکر می کنم آخر شب چی میشه، نمیتونم بسازمش...
قشنگ و دلنشین بود...
دو روز اخیر چقدر عذاب کشیدم، چقدر دلم آشوبه هنوز
با تپش قلب بیدار میشم، انگار به چیزی رو دلم سنگینی میکنه دلم میخاد گریه کنم
دیروز اصن نمیتونستم تحمل کنم بی اختیار اشکام سرازیر میشد همش تو دستشویی بودم،
باورم نمیشه من دو روز اینجا بودم و ماهی نخواست منو ببینه
اصن باورم نمیشه
وای خدای من، من دو روز اومدم تهران بودم و اون نخواست منو ببینه
مگه میشه، باورم نمیشه
من تهران بودم و نخواست منو ببینه وای باورم نمیشه ،
دفعه قبل هم نخواست منو ببینه
وای قلبم انگار داره میترکه، باورم نمیشه نخواست یعنی منو ببینه
احتمالش میدادم ولی دلم میخاست این احتمال کم باشه اما برخلاف تصورم بزرگ بود،
بهش گفتم ازت متنفرم
صبح بیدار شدم چی میشد الان کنارم خوابیده بود
.........................................................................................................................
16 بهمن
و زمانیکه زنی مردی را دوست دارد، تا چه اندازه بی دفاع می گردد
صددرصد مقصر بود، اینو منطقم میگه
اما وقتی حرف میزنه از کاراش از عقب افتادن برنامه هاش و... ناراحت میشم
میخام بار بزرگتر نشدم
من خودم حالم بده و هیچکس نیست آرومم کنه، ماهی هم نمیفهمه و حرفام رو بچه بازی و خالخانباجی بودن تعبیر میکنه
و من باید هم مراقب خودم باشم هم مراقب باشم حرفی نزدنم که اذیت بشه
پس من جی؟
پس کی به فکر منه؟؟؟؟؟؟
من دو روز تهران بودم نخواست منو ببینه وقتی اعتراض کردم به جای اینکه ابراز پشیمونی کنه تازه گارد گرفت که من مشکل دارم تو نمیفهمی
اما اون کی منو فهمید؟؟؟
دلم یه جوریه
خیلی تنهام
به جای اینکه آرومم کنه تازه حق به جانب شد که من اشتباه می کنم
چجور دلش اومد به من این حرفا رو بزنه
و حالا باز هم حس بدی بهم دست بده. حس بی ارزشی
حرفامو مفصل بهش زدم حسمم گفتم اما پاش از تینیجر بازی پایین تر نذاشت
واقعن چجور دلش میاد ب من این حرفا رو بزنه
به جای اینکه منو آزوم کنه فقط بیشتر بهم القا کرد که جایی تو زندگیش ندارم
مگه من چقدر تهران میرم همین فرصت کوتاهم نخواست منو ببینه
اما دوست ندارم دعوامون ادامه پیدا کنه
اون درک نکرد حرفامو اصن نفهمید. اصن حرفامو نفهمید. اصن نفهمید چی میگم
اما راس میگه اونم مشکل داره و... نمیخوام دعوا ادامه پیدا کنه تموم میکنم. عادی می شم
ولی هرگز یادم نمیره که من بعد از مدتها بعد از ماه ها دو روز تهران بودم و او در تمام این دو روز به اندازه 2 ساعت هم برا من وقت نداشت
حس می کنم چقدر بدبختم و چقدر بی دفاعم