مست از شرابی ام که ننوشیده ام
رفتم سالن
مشتریم دیر کرده. منتظرم تا بیاد. تو اتاق بغل صدای حرف زدن فرزانه و مشتریش میاد که اومده برا شینیون و آرایش چون شب انگار عروسی دعوته. همینطوری دارم فکر میکنم کاش یه ساعتی مشتری داشتم که این خانومه شینیون و آرایشش رو میدیدم و همزمان به تاخیر مشتری خودم فکر می کنم. یهو ناگهانی نمیفهمم چی میشه پرت میشم به چند سال آینده... اصن نمیفهمم ذهنم با چه سرعتی این داستان رو پردازش می کنه... ولی داستان جذابیه که دوسش دارم. مشتریم میرسه و رشته افکارم پاره میشه. کارم تموم میشه و میرم بعدش یه کمی خرید شیر و ... . میرسم خونه
دوست دارم ادامه اش رو بسازم. میرم تو آشپزخونه میز هست و صندلی که لازمشون دارم. میشینم رو صندلی دمنوشی که برای خودم دم کردم و سیبی که پختم میارم میزارم رو میز. چشمام میبندم یه خنده ی بزرگ میشینه رو صورتم. دوست دارم خودمو با این خنده ببینم. میرم تو آینه نگاه میکنم با ادامه داستان میخندم. چقدر با این خنده خوشگل میشم. فکر نمیکردم با یه خنده ی گنده خوشگل بشم. ولی این خنده ی بزرگی که صورتم پر کرده چقدر خوشگلم کرده.
برمیگردم تو آشپزخونه چشمامو میبندم خودمو از بیرون تماشا می کنم. خوشگل شدما... دم نوشم می نوشم سرفه هام کمتر میشه.. زمستونه ها انگار... سیب رو پوست می کنم تکه تکه می کنم خنک بشه.. نمیدونم آخر شب موقع برگشت چی میشه. هرچی فکر می کنم آخر شب چی میشه، نمیتونم بسازمش...
قشنگ و دلنشین بود...