سفارت. تهران
ننوشتم چون نمیدونستم از چه کلماتی برای بیان احساس درونم استفاده کنم. استرس زیادی داشتم که باعث می شود کلمات از زیر دستم فرار کنند.
نوبت ویزامتریک داشتیم برای دوشنبه ی دو هفته ی گذشته. چند شب قبلش اصن نخوابیدم. شده بودم مثل روزهای قبل از کنکور کارشناسی
باید کلی مدارک آماده می کردم باید متنی که ازم سوال می کردن رو جواباش حفظ می کردم. بچه های آتیه هم انگار تا حد کافی اطلاعات نداشتن
یکشنبه رفتم تهران و آتیه برا چک کردن مدارک. غروب برگشتم. دوباره مهیا کردن وسایل برای سفر. دوشنبه همه رفتیم تهران. رفتیم آتیه بعدش ویزامتریک . مدارکمون ناقص بود افتادیم واسه سه شنبه.
سه شنبه رفتیم آتیه مدارک کامل دوباره چک کردیم و رفتیم ویزامتریک. مسیول پرونده همه چیز چک کرد و در نهایت یه مصاحبه کوتاه انگلیسی با من و یه مصاحبه کوتاه آلمانی با علی کرد. برگشتیم خونه خاله نرگس و شب ساعت 11 بود حرکت کردیم و برگشتیم. من این سه روز به اندازه سه هفته خسته شدم.
برخلاف حرفی هم که به دخترک زده بودم نتونستم ببرم بگردونمش.
تو تمام این بارهایی که تهران رفتم همش تصور اینکه دخترک همراهم باشه و بریم بگردیم و عکش العملش ببینم برام هیجان انگیز بود. اما هیچ وقت فرصت نشد ببرمش و این بار هم که رفتیم فرصت نشد ببرمش بیرون
شد چهارشنبه زنگ زدن از سفارت که بیا برا چک امنیتی پنجشنبه 9 صبح. تا صبح بیدار موندم واسه چک کردن فرم و جواب به سوالاش. دیگه کار زیادی نمونده رفتن به سفارت و پر کردن یه فرم. دخترک را با خودم می برم. میریم سفارت یه ساختمان بزرگ 10،12 طبقه دو سه ساعتی علاف می شیم تا نوبتمون بشه و فرم رو پر کنیم. میایم بیرون داره بارون میاد و هوا سرده دست همو میگیریم و می دوییم. دخترک عاشق این کاراست میخنده بلند بلند و من عاشق خنده هاش می شم. میرسیم مترو ، غر میزنه که تو منو نبردی بگردونی. میگم صبررررر کن. میریم انقلاب ذوق می کنه از دیدن مغازه های لواز التحریر کنار هم. هی میره تو میاد بیرون میره تو مغازه ی بعدی خخخخخخ
بعد میریم اون اسنک فروشی سر انقلاب با هم اسنک میخوریم همون که هر وقت از جلوش رد شدم دوست داشتم برم بشینم اسنک بخورم اما تنها بودم حوصله ام نکشید.
میریم کتاب زبانش می خره باز از این همه کتاب فروشی کنار هم ذوق می کنه.
بهش میگم هنوز مونده بیا بریم. میریم مترو تاترشهر، میبرمش سمت غرفه ها یهو میگه وااااااااااای اینجارو کل غرفه ها رو دور میزنیم میرسیم به جای اولمون. میریم دوباره مترو سوار بشیم که دست فروش های ایستگاه رو میبینه و میگه وااااااااای چقدر چیز اینجاست. با همه خستگی اش پاکت خریدهامونو دست می گیره و حواسش هست که جایی جا نمونه. برمی گردیم با قطار توی قطار مثل خرس می خوابیم. وقتی می رسیم اینجا هنوز هوا روشنه تازه ساعت 5 عصره مسیرمون از بازار می گذره میریم بازار هم میگردیم . دیگه خیلی خوشحاله خیلی بهش خوش گذشته میخنده و بازیگوشی می کنه.
حالا منتظریم. منتظر ایمیل ویزامتریک