My heart weight minimum a ton
بهش گفتم حالم ازت بهم میخوره ازت متنفرم
مهم نبود براش
به حالت مسخره آمیزی گفت قبلن هم گفتی
درحالیکه قبلن نگفته بودم
اون لحظه که بهش گفتم واقعن حسم همین بود. واقعن حالم ازش داشت بهم میخورد که این همه منو تحقیر کرد
من از طرف آدمی که این همه دوستش دارم این همه تحقیر شدم... بعد آخر بحثمون میگه مطمین باش کیو تو دنیا نمیتونی پیدا کنی اندازه من دوستت داشته باشه
آخه چه دوست داشتنی چه کشکی
وقتی برای ناراحتی من ارزش قایل نبود حداقل آرومم کنه حداقل معذرت خواهی کنه انقدر منو شکوند
بعد من وقتی از مشکلاتش حرف میزنه هی خودمو میخورم که مریم چرا شکایت می کنی
هی به خودم میگم بهش حق بده
درحالیکه حق با اون نیست
حق با منه
قلبم سنگین شده. انگار یه چیزی رو قلبم سنگینی می کنه
با همه اینها بازهم دلم می خوادش
دلم نمیخاد من سبب ناراحتیش بشم
اما مگه اون سبب این همه ناراحتی و شکستن من نشد؟؟؟؟؟؟؟
من چرا چشمام به همه چیز بسته است؟؟؟
دوست دارم باهاش حرف بزنم دوست دارم صداش بشنوم دوست دارم بخنده پشت تلفن
من چرا نمیفهمم اون منو له کرد...
میفهمم اما یه چیزی هست در من که قوی تر از این فهمیدنه هست
چقدر دلم تنگ شده براش
چقدر دوستش دارم