روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۲۶۷ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

دیگه نمی تونم تحمل کنم

 

مردهایی که اینو می خونید چون نمی دونید میگم که بدونید که همه تون یه مشت آشغال کثافطید که امیدوارم همتون بمیرید. دوست دارم برینم رو همتون چون همتون گه هستید

یه کپه عن هستید که دنیا رو دارید متعفن می کنید ایشالا که همتون سقط بشید و به درک واصل بشید؛

به جز بابام

              آمین‌

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۱ ، ۰۰:۱۱
مریم بانو

نت قطع و وصل میشه و نوشته هام داره آرشیو میشه بدون پست شدن تو وبلاگ

 

دیشب خواب خوبی دیدم

خواب دیدم عاشق شدم. عاشق یه پسر کافه چی

خوابم مثل فیلما فلش بک میزد همش به کافه

کافه ای که خیلی اوقات موقعی که خسته یا ناراحت بودم می رفتم یه کیک شکلاتی با نسکافه سفارش میدادم و پسری برام میاورد که بدون اینکه بفهمم بهم توجه میکرد.

یه روز که خیلی خسته بودم رفتم خواستم سفارش بدم که نذاشت گفت: خودم میدونم چی براتون بیارم

اون روز بهترین کیک شکلاتی و نسکافه عمرم رو خوردم. وقتی برام آورد اجازه گرفت و نشست کنارم. از خودش گفت. گفت که هر بار که میرم کافه واسش بهمه و فهمیده کیک شکلاتی دوست دارم. ار خودش می گفت. از اینکه این کافه مال خودشه و خودش زده.

به نظرم بامزه حرف میزد و جذاب بود...

ساعتها گذشت بدون اینکه بفهمم و چنین بود هم صحبتی با وی. دیرم شده بود خدافزی کردم و اومدم بیرون. اما از اون روز به بعد بیشتر کافه رفتم

و بعد هم هر روز

و بعد هم  روزی چند بار

اینجا مثل فیلما دور تند شد. خیلی تند روزهایی که باهاش بودم نمایش داده می شد. پاتوق عزیزمان که همان کافه بود و پسر کافه چی و دختر مشتری. دورهمی های دوستانه و خنده هامون که صداش کافه رو پر می کرد و پارک نزدیکی که شاهد بوسه هامون و آغوش هامون بود.

خیلی تند روزها یا شاید نمیدونم ماه ها یا شاید سال های زیبایی پر از صمیمیت پر از عشق پر از شادی از جلوی چشمانم گذشت.

انگار که بهترین روزهای عمرم بودند. ناگهان پرت شدم به همان کافه اما در زمانی دیگر. کافه ای متروک که دیگر زیبایی سابقش را نداشت. خاک گرفته بود و من جلوی در بودم و عده از که به نظر دوستان مشترکمان میامدند منتظر که بروم.

فرهاد جلوی در کافه ایستاده بود. سرش پایین بود. من اشک می ریختم بهش التماس می کردم می گفتم فرهاد بیا ترخدا بیا بریم

اما نمیامد.  سرش پایین بود اما میدیدم در چشمانش غم  پادشاهی می کند. هرچه من اصرار کردم که بیاید... او ... بیشتر نیامد...

نمیدانم به کجا یا کی یا اصلن چه بود داستان ؛ هرچی بود که نیامد.

و حالا چندین سال گذشته و من برگشتم به همان کافه عزیزمان اما هرچه بر در می کوبم کسی باز نمیکند. هرچه فریاد میزنم فرهاد فرهاد کجایی فرهاد در باز کن فرهادددد . کسی جوابی نمی دهد. انگار دیگر فرهادی نیست

خوابم از همین جا شروع شد که با صدایی غمگین اسمش را صدا می زدم و درب کافه ای متروک را می زدم و کسی جواب نمیداد و فلش بک به گذشته

حتی در همین نوشتنش هم حس عجیبی دارم...

انگار که بهترین روزهای عمرم بودند...

انگار که واقعن بهترین روزهای عمرم بودند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۱:۴۸
مریم بانو

شنبه به دلایل مختلف عصر بابام زنگ زد به علی که برگرده خونه

 

مامانم میگفت بهتره زیاد خونه مادرش نمونه چون هرچی بیشتر بمونه نبودش عادی تر میشه برا دخترک و خودش هم عادت میکنه

 

شب ساعت ۱۰ بود که برگشت

خیلی عادی سلام و احوالپرسی یه کم میوه خریده بود فقط. بدون هیچ دلجویی از من . خیلی عادی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. و سکسی بازهم بدون رضایت من بدون لذت من اصلن بدون هیچیه من

میگفت مادرم حالش بد شده دوباره . تنگی نفس گرفته نمیتونه نفس بکشه فکر کنم باز رگ های قلبش گرفته

منظورش این بود که تقصیر منه . لابد مامانش گفته تقصیرزنته من باز قلبم گرفته و جلوش نفس نفس زده که مثلا نفس نمیتونه راحت بکشه

امروز دو شنبه از دکتر مادرش نوبت قلب گرفتن تهران

بدون هیچ درخواستی به طور پیش فرض انگار وظیفه ام باشه مطرح کرد که میریم تهران.

که بهش گفتم من نمیام چرا بیام. خودت ببر دیگه مادرت ؛ به من نیازی نداری ک

و چون نمیخاست تنها بره پسر خواهرش جور شد باهاش بره. خواهرش هماهنگ کرد

امروز فکر میکردم که اون زن شد لحظه ای تو دلش بگه که : این دختر با چشمای گریون از خونه من رفت بیرون درحالیکه من کلی سردش فریاد زده بودم و به خودش و خانواده اش بد و بیراه گفته بودم و تهمت زده بودم

 

و راستش الان بعد از یک روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم که : نه هیچ وقت پیش خودش این فکرو نمیکنه.

نقطه سر خط

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۴۰
مریم بانو

رد می شدم از کوچه ها. خب کجا برم الان با این حال

خونه خالم نزدیک بود فکر می کردم برم پیشش

ولی نه اشتباه بود.

زنگ میزنم ماهی فقط چند جمله. بعد یهو فکر میکنم اصلن برا چی باید بهش زنگ بزنم. من از همین آدم کم زخم نخوردم.

تلفن قطع می کنم.شدیدا دوست دارم با کسی حرف بزنم اما هیچ کس پیدا نمی کنم. و اشکالی نداره این قسمتی از رنج بزرگ شدنه.

 

میرسم به یه فلکه . جایی که بچه بودیم با خواهری میرفتیم تا مامان از مدرسه بیاد. وسط فلکه یه حوض بزرگ بود و خوشحال شدم که فواره هاش هم بازه و این باعث میشد صدای آب زیادی یپیچه تو فضای پارک. جورابامو درمیارم و پاهامو میکنم تو آب.

گریه ام بند نیاد

هیچ کس تو پارک نیست نشستم لب حوض دارم زار زار گریه می کنم . به خاطر همه اتفاقایی که افتاد و حرفایی که شنیدم.

و هزاربار به خودم میگم خاک تو سرت مریم خاک تو سرت بدبخت. تو چرا اول ازدواج  قبول کردی که زیرزمین خونه مادرت اینا زندگی کنید که حالا مادر علی همچین تصوری در مورد خانواده ات داشته باشه و با گوه یکیشون کنه.

و دوست دارم داد بکشم که آهای ایها الناس وقتی ازدواج می کنید؛ مستقل بشید؛ با مادرشوهر یا مادرزن در یک آپارتمان زندگی نکنید سر جدتون.

شب شده پارک تاریکه راستش می ترسم. میرم دراز می کشم رو صندلی پارک. یک ساعتی میگذره که دستشوییم میگیره.

میرم دستشویی تو همین حین علی زنگ میزنه و بهش میگم که کارت پولش تو کیفم جا مونده میسپرم فلان مغازه بیاد بگیره. بعدم اون میگه با مامانم و خواهرم میخواهیم بریم سر فلان خیابون چایی میدن بخوریم و اینا تو هم میای؟ که میگم نه خودتون برید

دیگه داره دیر میشه. ساعت حدود ۷و ربع عصر بود که از خونشون اومدم بیرون و الان ساعت ۹ شده و من هنوز نشستم تو فلکه ی خلوت تاریک. اون چهارده میلیونی که برام واریز کرده بود. ده میلیونش رو واریز می کنم به کارت خودش. زنگ میزنه که چرا این کارو کردم و میگم نیازی به این پول ندارم.

به خودم فکر می کنم و به مگی ری به زنی که دوست دارم به قوی بودن اون باشم

دخترک زنگ میزنه که کجام. پام میشم میرم سمت خیابون دوست دارم کل شهر پیاده راه برم . از کنار مغازه ها رد میشم یادم میفته چندتا چیز ضروری مثل تاید و اینا برای خونه لازم داریم. میرم میگیرم از مغازه ها. یهو یه روسری فروشی هم میبینم حراج زده یادم میاد که عه من روسری چقدر وقته می خوام بخرم. دو تا روسری خوشگل ازش می خرم هرکدوم ۶۵ هزارتومن.

میرسم به سر خیابونی که از تهش پیاده روی شروع کردم. ساعت دیگه نزدیک ۱۱ شبه. دیگه تاکسی خیلی کمه. یه ماشین سوار میشم به مقصد خونه.  حدود ۴ ساعت تو فلکه و خیابونا فقط فکر کردم به خودم به علی به اینکه کجا اشتباه کردیم به آلمان

دخترک میاد استقبال که مامان کجا بودی چقدر دیر کردی.

میگم خرید بودم. میرم پایین صورتمو که از اشک زیاد  یه جوری شده میشورم خوب . یه کوچولو آرایش می کنم تا این حالت گریه ای چشمام معلوم نباشه. و میرم تا بقیه کار آپلود مدارک مامان عزیزمو تو سایت آموزش پرورش انجام بدم.

 

و الان ساعت از ۲ بامداد گذشته. لباس هایی که شسته بودم پهن کردم روی بند و دخترک رو خوابوندم و مثل شب قبل گفتم پایین می خوابیم.

و

نقطه سر خط

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۳۱
مریم بانو

میدونم که دارم خیلی پراکنده می نویسم

امروز و درواقع دیروز روزی بود که اضافه شد به تقویم روزهای زندگیم در زمره ی ؛از بدترین روزها؛

و خب بهتر . کسی غیر از خودم نمیفهمه چی به چی شد

اون شب که در اتاق تاریک سیر میکردم اومد پیشم و در نهایت کمی حرف و آرامش و همه چیز آروم شد

چند روزی گذشت بازهم بدون حرف و توضیحی و باز این منه نا آرام . شد سه شنبه. سه شنبه از صبح من میخاستم حرف بزنیم و نشد دل نداد بهم. ظهر بود وقتی دخترک رفته بود کلاس زبان. قاطی کردم دیگه جیغ میکشیدم سرش فقط جیغ میکشیدم رفته بودم جلوش صورتم جلوی صورتش بود و جیغ میزدم فقط بدون هیچ کلمه ای

مامان بابام از بالا بدو اومدن پایین . بابام میگفت مریم مریم ؛ آروم باش قلبم درد گرفته

سوییچ ماشین ازش گرفتم. وقتی آروم شدم و بعد از نیم ساعتی که همه حرف زدیم. مامان بابام رفتن بالا. ازش پرسیدم جوابم بده ماشینت میفروشی یا نه وانت بخری با وانت کار کنی

سرش انداخت پایین و گفت: من از این کارا نمیکنم

بهش گفتم باشه پس پاشو برو خونه مامانت جلو روی من نباش ببینمت. من نمیتونم تحملش ندارم

اولش فکر میکرد مثل همیشه شل هستم نیم ساعتی گذشت. وایسادم سفت و سخت گفتم حالم بده نمیتونم ببینمت جلو روم میشی تو خونه فقط تی وی تماشا می کنی پس پاشو برو تو همون مثل همون برادرت بیکار باش.

گفت ماشینو لازم دارم بده

گفتم نمیدم پاشو برو حالم بده

پاشد رفت. تا شب بهش صد تا مسیج دادم فحش میدادم بهش. تا ظرفیت پیامک مخابراتم تکمیل شد و اجازه پیام دادن نمیداد دیگه.  دو باری بهش زنگ زدم. بهش گفتم ماشینت برداشتم رفتم اسنپ دارم کار میکنم. و راست گفتم

چهارشنبه هم ظهر بهش زنگ زدم. گفت چکش پاس شده و برام پول ریخت. تقریبا همه ی پولو ریخت. حدود ۱۴ میلیون و نیم.

حقوق عقب افتاده اش بود. نفهمیدم کجا رفته و شب کجا خوابیده

چهارشنبه عصر مادرش نوبت دکتر داشت . خودم براش نوبت گرفته بودم. عصر رفتم خونشون مادرش برداشتم با ماشین بردمش دکتری که برا دیابتش میره. موقع برگشت داروهاشو گرفتم. و اومدم خونه شون و روی کاغذ مصرف داروهاشو نوشتم و خدافزی و برگشتم خونه

طبق حرف مشاور هم به مادرش گفتم که دیروز از خونه رفته و شب هم خونه نیومده شما بهش زنگ بزن سراغش بگیر

۵نشبه رفتیم استخر اما با  تلاطم و پر از فکر گذشت برام تماس هم داشتیم باهم و حرف زدیم حرفای معمولی. جمعه ظهر بود که بعد از کلی فکر بهش زنگ زدم و گفتم تا سه شنبه یه کار پیدا میکنی وگرنه یه فکر دیگه می کنم.

پشت تلفن خیلی بی خیالانه گفت که چند هفته وقت میخاد و کار زود پیدا نمیشه و این حرفا

این حرفاش بیشتر عصبانیم میکرد

عصر جمعه یعنی دیروز رفتم خونشون بهش پیام داده بودم اسنپ کار میکنی نوشته بود باشه. رفتم که ثبت نامش بکنم. توی راه خیابونا خلوت بود شیشه ماشین داده بودم بالا و جیغ میزدم انگار میخاستم یه چیزی شاید یه چیزی مثل غم اندوه از وجودم بیاد بیرون. رسیدم؛ خودش بود برادرش بود مادرش  و خواهر کوچیکه اش.

موقع ثبت نام وقتی می خواست از خودش عکس بگیره گوشیو درست نگه نمیداشت بهش گفتم این چ مدل گوشی نگه داشتنه درست نگه دار اه

اونم گوشیو پرت کرد و گفت ثبت نام نمی کنم. منم از بازوش مینگوش محکم گرفتم. از کنارم بلند شد رفت توی آشپزخونه که مادرشم همونجا بود. عصبانی بودم معلوم بود عصبانی ام اما خودمو کنترل میکردم.  فقط ی چیزی به ذهنم رسید رفتم توی آشپزخونه آروم با انگشت زدم روی شونه مادرش بهش گفتم: شما ببین به شما دارم میگم اگر نره با اسنپ کار کنه من ماشینو برمیدارم. این چند روز خودم با اسنپ کار کردم ۴۰۰ تومن پیدا کردم. شما بهش بگو بره سر کار بلکه به حرف شما گوش بده. (خیلی آروم این حرفا رو زدم)

از آشپزخونه اومدم بیرون.

مادرش پشت سرم اومد بیرون داد زد که به من چه من دخالت نمی کنم این پسرم اینجوری نبود من دادمش دست شما. تو و خانواده ات اینجورش کردید. پسر من فروشنده بوتیک بود. تو این بلا رو سرش آوردی

من ماتم برد. قدرت عمل نداشتم فقط با تعجب گفتم من ؟؟

فریاد میکشید سرم که بله تو ؛ تو و مادر و خواهرت این بلا رو سر پسرم آوردید.

و من خشکم زده بود تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چادرم از روی مبل برداشتم و اومدم از خونه برم بیرون که خواهر کوچیکه دوید جلومو گرفت و به مادرش گفت مامان بسه ساکت باش داد نزن

ولی مادرش ساکت نشد.اومده بود جلوم دستش تکون میداد و  سرم فریاد می کشید و میگفت که من و خانواده ام ۱۵ ساله که بچه اش دزدیدیم و زندگی ما با دخالت های مادرم و خواهرمه که به این روز افتاده. میگفت مگه تو میزاری ۱۵ ساله تو خانواده ات دارید منو میسوزونید. اینکه من بیماری قلبی گرفتم از دست تو مادر خواهرته. 

من خشکم زده بود و فقط اشک بود که از چشمام سرازیر شد. خواهرشوهر کوچیکه ام جلوی منو گرفت که نرم اما نتونست مادرش آروم کنه

من فقط به ذهنم رسید که دستش گرفتم گفتم عطیه ولش کن حالش خوب نیست بزار حرفاشو بزنه بیا بریم تو اتاق

 

دست خواهرشوهر کوچیکه رو گرفتم بردم تو اتاق و اونم سپرد که علی یه لیوان آب بده دست مادرش

ما شروع کردیم به حرف زدم از شرایطم گفتم اونم از اینکه علی واقعن خودش ناراحته و اینا گفت و از اینکه درسته کار نداره اما مرد خوبیه و این حرفا

نیم ساعتی حرف زدیم

 

و تمام این نیم ساعت مادرش همچنان به من و خانواده ام بدو بیراه می گفت و فریاد میکشید. هیچ کس نتونست آرومش کنه

نمیشد این جور برم بیرون از عطیه تشکر کردم که باهم حرف زدیم از اتاق رفتیم بیرون رفتم سمت مادرش دست انداختم گرنش بهش گفتم آروم باش گونه هاشو بوسیدم و دستم گذاشتم رو کمرش بهش گفتم خوب نیست برا شما ؛ گفت چی فکر میکنی دارم پسرم میبینم میسوزم اینجور جلو رومه گفتم دعاش کن گفت مگه نمیکنم دعا می کنم گفتم میدونم ولی بیشتر دعا کن

دستم گردنش بود و همچنان داد میکشید سرم. دوباره بهش نزدیکتر شدم و گونه شو بوسیدم گفتم باشه باشه شما آروم باش نفس عمیق بکش . من الان میرم منو نبینید.

بوسیدمش و خدافزی کردم درحالیکه هنوز درحال بدو بیراه گفتن بهم بود. از علی و عطیه هم با بغضی که به سختی می تونستم کنترلش کنم خدافزی کردم.

از خونه زدم بیرون درحالیکه چادرم کشیده بودم روی صورتم و زار زار گریه میکردم و کوچه های خلوت رو برای عبور انتخاب می کردم.

من عاشق خانواده ام هستم و مادر علی امروز سر من فریاد میکشید و خانواده ام رو تحقیر میکرد.

من فقط برخی حرفاش رو شنیدم و نوشتم. زمانیکه تو اتاق بودیم و مشغول حرف بودیم با عطیه. در بسته بود کامل و عطیه عامدانه بلند حرف میزد تا جزییات حرفای مادرش نشنوم. منم چیزی نمیشنیدم فقط صدای داد و فریاد مادرش بود به مخاطبی که من باشم همراه با کلماتی که برام مفهوم نبود. یا نمیدونم شایدم بعضیاشو شنیدم

 

من امروز داغون شد

بد داغون شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۱ ، ۰۲:۰۷
مریم بانو

  حالم خیلی بده دارم میرم خونه مادر علی خدا بخیز بگذرونه بتونم‌خودم کنترا کنک

 

......................... 

ساعت: 19:40

دوست دارم با یکی‌حرف بزنم ، اما هیچ‌کس نیست

تمام کانتکت های گوشیم نگاه کردم

هیچ کس نبود ک بتونم بی پرده باهاش حرف بزنم ، خودم باشم

وبلاگ جان من فقط تورو دارم

یه فلکه دیدم اومدم نشستم یه حوض‌بزرگ داره که فواره هاش روشنه و صدای آب میاد‌،‌مدتها بود دلم میخاست صدای آب بشنوم ، اومدم کفش و‌جورابم درآوردم پاهامو کردم توی حوض آب، 

 

................................

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۴۵
مریم بانو

خب میدونی ماهی؛ دیگه دوست ندارم بیای اینجا و بخونی. میخام فقط خودم باشم وخوانده شدن توسط کسایی که نمیشناسنم

و مجبور میشم علی رغم میل باطنیم برخی پست هایی که دیگه قطعن نمیخام بخونیشون رمزدار کنم. و نمیتونم از اینجا مهاجرت کنم ؛ میدونی... سخته ؛ عادت کردم بهش و کلی خاطره دارم توش. کاش دیگه یادت بره این آدرس برای همیشه.

........................................................................................

دارم رادیو راه گوش میدم اپیزد روزمردگیم. متوجه میشم دچار ملال شدم

 

هرچی خواستم خودمو کنترل کنم نشد. دلم خیلی پره. بهش گفتم تو حتی درمورد کارایی که تصمیم داری بکنی یا برنامه هایی که داری با من حرف هم نمیزنی. اما من در مورد برنامه هام باهات حرف میزنم. ولی تو  با خواهرت حرف میزنی. مگر من زنت نیستم؟؟؟ تو همون رده شغلی ای که من از دیوار برات پیدا کردم حتی پرسوجو نکردی چیه. اما وقتی همونو خواهرت بهت پیشنهاد داد قبول کردی بری شرکتش

داد میزدم.

پاشدم از تو سالن رفتم تو اتاق ؛ لباسام درآوردم رفتم داخل حمام. همه جا تاریک بود. نه تاریکه تاریکا نه؛ تنها نوری که بود. نور لرزانی از چراغی که توی سالن روشنه و از پنجره بالای در اتاق میاد تو و بعد میرسه به پنجره حمام. یه نور باریکی فقط میخورد به کاشی های روبروی پنجره ی بالا درب حمام. دوش باز کردم...

مدتی گذشت؛ یهو یکی برق روشن کرد: مامان عهههه چرا تاریکی تو حمامی؟؟؟ از چی ناراحتی؟

باوجود اصرارهام برق خاموش نکرد و از اتاق رفت بیرون. از حمام میایم بیرون... میبینم نی ای که داشت باهاش بازی میکرد افتاده وسط اتاق. داد میزنم س... (اسمش) بیا این نی ات برداررررررر. با بغض سریع میاد نگاه نگاه میکنه میگه من ننداختم. میگم دست تو بود بازی میکردی. میگه: من گذاشتم اون گوشه نمیدونم کی انداخت وسط. میگم: بس کن جواب نده . بگو مامان باشه برمیدارم. با بغض میگه: باشه

برمیداره و از اتاق میره بیرون. پشت سرش در میبندم دوباره لامپ رو خاموش میکنم. دارم موهای زشت با چندتا تار سپیدی که الان تو تاریکی نمیبینمشون شونه میزنم که صداش از تو سالن میشنوم: من گرسنمه

ولی خودمو میزنم به نشنیدم. خب باباش بشنوه.

چند دقیقه بعد صدای بهم خوردن در میاد که معلومه رفته بالا بلکه یه چیزی بخوره.

از اتاق میرم بیرون. میرم سر میزم. لب تاب؛ هارد؛ دفترم؛ پماد پسوریازیسم رو برمیدارم میزنم زیر بغلم میرم سمت مبل. لم داده روی مبل بهش میگم: تو حتی درمورد برنامه هات و چیزایی که تو فکرته با من حرف نمیزنی. ممنون ازت. دارم ازت متنفر میشم

البته واقعیت اینکه یه دایره کشیدم من مامانم بابام خواهری و دخترک و هرکس بیرون دایره است ازش متنفرم شامل تمام مردم جهان

رهسپار میشم دوباره به همین اتاق . در میبندم. میشینم لب تاب روشن میکنم. هارد میزنم به لب تاب تا نسخه نهایی پایان نامه ام بریزم توش. صدای تلوزیون که داشت حیات وحش پخش میکرد متوقف میشه. از این برنامه های حیات وحش متنفر شدم.

صدای یه خانم که داره زبان آلمانی یاد میده خیلی ضعیفه میپیچه تو خونه.

موبایلم برمیدارم. میرم رادیو راه رسیدم به اپیزود روزمردگی . چه دقیق مطابق حالم

مجتبی شکوری میخونه : کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۱۷
مریم بانو

ماهی تو گوه زدی ب زندگی من، گوه زدی ب زندگی من

از همون روزهایی که فهمیدم با دخترای دیگه ای هم در ارتباطی 

گلی ، سیمین اون چی بود اسمشون دخترایی ک تو چت علموص باهاشون لاس خشکه میزدی جنده هایی‌ ک دور خودت جمع کرده بودی و‌ میکنی


هنوز‌ دارم آتیش میگیرم، هنوز آروم نشدم گاهی فقط‌ میشم آتش‌ زیر خاکستر، اما هنوز این داغ هست
الان دیگه اهمیتی نداره با کدوم‌ خری هستی ، اما اون حس بد اون اتفاقایی ک افتاد داره هر روز‌ منو ویران میکنه

 

دیگر صلاح نیست بمانم کنار تو
بدرود ای شیرین ترین اشتباه من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۴۲
مریم بانو

امروز دوباره از لینکدین نوتیف اومد برا ماکس پلانک آلمان . تقریبا چهار ساعتی طول کشید تا مدارکم آماده کردم و برا هر سه پوزیشن اپلای کردم.

من خوب میدونم چیزی که میخام با مهاجرت به دست نمیارم

درسته اگر خوب پیش بره شرایطم بهتر میشه موقعیت بهتر وجه اجتماعی بهتر پول بیشتر امنیت ، اما چیزی که میخام به دست نمیارم ، چیزی ک می خوام با مهاجرت به دست نمیاد

چیزی که میخام هیچ وقت به دست نمیاد دیگه

فقط نکته روشنی که میبینم بهتر کردن آینده برا دخترک کوچولوست و این خیلی مهمه برام. وگرنه که از ما که گذشت ما 7 سال دیگه چهل سالمون میشه و سراشیبی پایان زندگی رو داریم طی می کنیم. که به قول اون کامنته بهش فکر نکنیم

ولی میدونی دیگه قشنگ میفهمم واقعن بزرگ شدم واقعن 33 سالم شده. دیگه چیزی به راحتی متلاطمم نمیکنه، یه نفس عمیق می کشم و تموم میشه (رمز واتسا‍‍‍‍پم)

................................................................................................................................

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۲۴
مریم بانو

میرم تو حمام

چرا هیچ راهی پیدا نمیکنم

همش یه غم بزرگی میاد تو‌ دلم و‌ بیرون نمیره

ای غم از چه آمده ای؟ این آمدنت بهر چیست؟ به کجا میروی؟

چِمه آخه؟ 

نمیدونم، فهمیدی به ما هم بگو

دوست دارم برم به یه سیاره دیگه تنهای تنها

غم های بی دلیل رو‌که رو دل آدم مثل ی وزنه ی ۱۰۰ کیلویی سنگینی میکنه، شاید دلیلشو‌ ندونیم و نفهمیم

اما مطمینن بی دلیل نیست

آی دنیا ،‌خیلی چیزا ب ما بدهکاری

۷ سال دیگه میشم یه زن چهل‌ساله، حتی فکرشم ترسناکه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۱۶
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید