روزی دیگر اضافه شد به فصل ؛بدترین روزهای زندگی؛ از کتاب زندگی ام
میدونم که دارم خیلی پراکنده می نویسم
امروز و درواقع دیروز روزی بود که اضافه شد به تقویم روزهای زندگیم در زمره ی ؛از بدترین روزها؛
و خب بهتر . کسی غیر از خودم نمیفهمه چی به چی شد
اون شب که در اتاق تاریک سیر میکردم اومد پیشم و در نهایت کمی حرف و آرامش و همه چیز آروم شد
چند روزی گذشت بازهم بدون حرف و توضیحی و باز این منه نا آرام . شد سه شنبه. سه شنبه از صبح من میخاستم حرف بزنیم و نشد دل نداد بهم. ظهر بود وقتی دخترک رفته بود کلاس زبان. قاطی کردم دیگه جیغ میکشیدم سرش فقط جیغ میکشیدم رفته بودم جلوش صورتم جلوی صورتش بود و جیغ میزدم فقط بدون هیچ کلمه ای
مامان بابام از بالا بدو اومدن پایین . بابام میگفت مریم مریم ؛ آروم باش قلبم درد گرفته
سوییچ ماشین ازش گرفتم. وقتی آروم شدم و بعد از نیم ساعتی که همه حرف زدیم. مامان بابام رفتن بالا. ازش پرسیدم جوابم بده ماشینت میفروشی یا نه وانت بخری با وانت کار کنی
سرش انداخت پایین و گفت: من از این کارا نمیکنم
بهش گفتم باشه پس پاشو برو خونه مامانت جلو روی من نباش ببینمت. من نمیتونم تحملش ندارم
اولش فکر میکرد مثل همیشه شل هستم نیم ساعتی گذشت. وایسادم سفت و سخت گفتم حالم بده نمیتونم ببینمت جلو روم میشی تو خونه فقط تی وی تماشا می کنی پس پاشو برو تو همون مثل همون برادرت بیکار باش.
گفت ماشینو لازم دارم بده
گفتم نمیدم پاشو برو حالم بده
پاشد رفت. تا شب بهش صد تا مسیج دادم فحش میدادم بهش. تا ظرفیت پیامک مخابراتم تکمیل شد و اجازه پیام دادن نمیداد دیگه. دو باری بهش زنگ زدم. بهش گفتم ماشینت برداشتم رفتم اسنپ دارم کار میکنم. و راست گفتم
چهارشنبه هم ظهر بهش زنگ زدم. گفت چکش پاس شده و برام پول ریخت. تقریبا همه ی پولو ریخت. حدود ۱۴ میلیون و نیم.
حقوق عقب افتاده اش بود. نفهمیدم کجا رفته و شب کجا خوابیده
چهارشنبه عصر مادرش نوبت دکتر داشت . خودم براش نوبت گرفته بودم. عصر رفتم خونشون مادرش برداشتم با ماشین بردمش دکتری که برا دیابتش میره. موقع برگشت داروهاشو گرفتم. و اومدم خونه شون و روی کاغذ مصرف داروهاشو نوشتم و خدافزی و برگشتم خونه
طبق حرف مشاور هم به مادرش گفتم که دیروز از خونه رفته و شب هم خونه نیومده شما بهش زنگ بزن سراغش بگیر
۵نشبه رفتیم استخر اما با تلاطم و پر از فکر گذشت برام تماس هم داشتیم باهم و حرف زدیم حرفای معمولی. جمعه ظهر بود که بعد از کلی فکر بهش زنگ زدم و گفتم تا سه شنبه یه کار پیدا میکنی وگرنه یه فکر دیگه می کنم.
پشت تلفن خیلی بی خیالانه گفت که چند هفته وقت میخاد و کار زود پیدا نمیشه و این حرفا
این حرفاش بیشتر عصبانیم میکرد
عصر جمعه یعنی دیروز رفتم خونشون بهش پیام داده بودم اسنپ کار میکنی نوشته بود باشه. رفتم که ثبت نامش بکنم. توی راه خیابونا خلوت بود شیشه ماشین داده بودم بالا و جیغ میزدم انگار میخاستم یه چیزی شاید یه چیزی مثل غم اندوه از وجودم بیاد بیرون. رسیدم؛ خودش بود برادرش بود مادرش و خواهر کوچیکه اش.
موقع ثبت نام وقتی می خواست از خودش عکس بگیره گوشیو درست نگه نمیداشت بهش گفتم این چ مدل گوشی نگه داشتنه درست نگه دار اه
اونم گوشیو پرت کرد و گفت ثبت نام نمی کنم. منم از بازوش مینگوش محکم گرفتم. از کنارم بلند شد رفت توی آشپزخونه که مادرشم همونجا بود. عصبانی بودم معلوم بود عصبانی ام اما خودمو کنترل میکردم. فقط ی چیزی به ذهنم رسید رفتم توی آشپزخونه آروم با انگشت زدم روی شونه مادرش بهش گفتم: شما ببین به شما دارم میگم اگر نره با اسنپ کار کنه من ماشینو برمیدارم. این چند روز خودم با اسنپ کار کردم ۴۰۰ تومن پیدا کردم. شما بهش بگو بره سر کار بلکه به حرف شما گوش بده. (خیلی آروم این حرفا رو زدم)
از آشپزخونه اومدم بیرون.
مادرش پشت سرم اومد بیرون داد زد که به من چه من دخالت نمی کنم این پسرم اینجوری نبود من دادمش دست شما. تو و خانواده ات اینجورش کردید. پسر من فروشنده بوتیک بود. تو این بلا رو سرش آوردی
من ماتم برد. قدرت عمل نداشتم فقط با تعجب گفتم من ؟؟
فریاد میکشید سرم که بله تو ؛ تو و مادر و خواهرت این بلا رو سر پسرم آوردید.
و من خشکم زده بود تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چادرم از روی مبل برداشتم و اومدم از خونه برم بیرون که خواهر کوچیکه دوید جلومو گرفت و به مادرش گفت مامان بسه ساکت باش داد نزن
ولی مادرش ساکت نشد.اومده بود جلوم دستش تکون میداد و سرم فریاد می کشید و میگفت که من و خانواده ام ۱۵ ساله که بچه اش دزدیدیم و زندگی ما با دخالت های مادرم و خواهرمه که به این روز افتاده. میگفت مگه تو میزاری ۱۵ ساله تو خانواده ات دارید منو میسوزونید. اینکه من بیماری قلبی گرفتم از دست تو مادر خواهرته.
من خشکم زده بود و فقط اشک بود که از چشمام سرازیر شد. خواهرشوهر کوچیکه ام جلوی منو گرفت که نرم اما نتونست مادرش آروم کنه
من فقط به ذهنم رسید که دستش گرفتم گفتم عطیه ولش کن حالش خوب نیست بزار حرفاشو بزنه بیا بریم تو اتاق
دست خواهرشوهر کوچیکه رو گرفتم بردم تو اتاق و اونم سپرد که علی یه لیوان آب بده دست مادرش
ما شروع کردیم به حرف زدم از شرایطم گفتم اونم از اینکه علی واقعن خودش ناراحته و اینا گفت و از اینکه درسته کار نداره اما مرد خوبیه و این حرفا
نیم ساعتی حرف زدیم
و تمام این نیم ساعت مادرش همچنان به من و خانواده ام بدو بیراه می گفت و فریاد میکشید. هیچ کس نتونست آرومش کنه
نمیشد این جور برم بیرون از عطیه تشکر کردم که باهم حرف زدیم از اتاق رفتیم بیرون رفتم سمت مادرش دست انداختم گرنش بهش گفتم آروم باش گونه هاشو بوسیدم و دستم گذاشتم رو کمرش بهش گفتم خوب نیست برا شما ؛ گفت چی فکر میکنی دارم پسرم میبینم میسوزم اینجور جلو رومه گفتم دعاش کن گفت مگه نمیکنم دعا می کنم گفتم میدونم ولی بیشتر دعا کن
دستم گردنش بود و همچنان داد میکشید سرم. دوباره بهش نزدیکتر شدم و گونه شو بوسیدم گفتم باشه باشه شما آروم باش نفس عمیق بکش . من الان میرم منو نبینید.
بوسیدمش و خدافزی کردم درحالیکه هنوز درحال بدو بیراه گفتن بهم بود. از علی و عطیه هم با بغضی که به سختی می تونستم کنترلش کنم خدافزی کردم.
از خونه زدم بیرون درحالیکه چادرم کشیده بودم روی صورتم و زار زار گریه میکردم و کوچه های خلوت رو برای عبور انتخاب می کردم.
من عاشق خانواده ام هستم و مادر علی امروز سر من فریاد میکشید و خانواده ام رو تحقیر میکرد.
من فقط برخی حرفاش رو شنیدم و نوشتم. زمانیکه تو اتاق بودیم و مشغول حرف بودیم با عطیه. در بسته بود کامل و عطیه عامدانه بلند حرف میزد تا جزییات حرفای مادرش نشنوم. منم چیزی نمیشنیدم فقط صدای داد و فریاد مادرش بود به مخاطبی که من باشم همراه با کلماتی که برام مفهوم نبود. یا نمیدونم شایدم بعضیاشو شنیدم
من امروز داغون شد
بد داغون شدم