روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

فرهاد

يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۸ ق.ظ

نت قطع و وصل میشه و نوشته هام داره آرشیو میشه بدون پست شدن تو وبلاگ

 

دیشب خواب خوبی دیدم

خواب دیدم عاشق شدم. عاشق یه پسر کافه چی

خوابم مثل فیلما فلش بک میزد همش به کافه

کافه ای که خیلی اوقات موقعی که خسته یا ناراحت بودم می رفتم یه کیک شکلاتی با نسکافه سفارش میدادم و پسری برام میاورد که بدون اینکه بفهمم بهم توجه میکرد.

یه روز که خیلی خسته بودم رفتم خواستم سفارش بدم که نذاشت گفت: خودم میدونم چی براتون بیارم

اون روز بهترین کیک شکلاتی و نسکافه عمرم رو خوردم. وقتی برام آورد اجازه گرفت و نشست کنارم. از خودش گفت. گفت که هر بار که میرم کافه واسش بهمه و فهمیده کیک شکلاتی دوست دارم. ار خودش می گفت. از اینکه این کافه مال خودشه و خودش زده.

به نظرم بامزه حرف میزد و جذاب بود...

ساعتها گذشت بدون اینکه بفهمم و چنین بود هم صحبتی با وی. دیرم شده بود خدافزی کردم و اومدم بیرون. اما از اون روز به بعد بیشتر کافه رفتم

و بعد هم هر روز

و بعد هم  روزی چند بار

اینجا مثل فیلما دور تند شد. خیلی تند روزهایی که باهاش بودم نمایش داده می شد. پاتوق عزیزمان که همان کافه بود و پسر کافه چی و دختر مشتری. دورهمی های دوستانه و خنده هامون که صداش کافه رو پر می کرد و پارک نزدیکی که شاهد بوسه هامون و آغوش هامون بود.

خیلی تند روزها یا شاید نمیدونم ماه ها یا شاید سال های زیبایی پر از صمیمیت پر از عشق پر از شادی از جلوی چشمانم گذشت.

انگار که بهترین روزهای عمرم بودند. ناگهان پرت شدم به همان کافه اما در زمانی دیگر. کافه ای متروک که دیگر زیبایی سابقش را نداشت. خاک گرفته بود و من جلوی در بودم و عده از که به نظر دوستان مشترکمان میامدند منتظر که بروم.

فرهاد جلوی در کافه ایستاده بود. سرش پایین بود. من اشک می ریختم بهش التماس می کردم می گفتم فرهاد بیا ترخدا بیا بریم

اما نمیامد.  سرش پایین بود اما میدیدم در چشمانش غم  پادشاهی می کند. هرچه من اصرار کردم که بیاید... او ... بیشتر نیامد...

نمیدانم به کجا یا کی یا اصلن چه بود داستان ؛ هرچی بود که نیامد.

و حالا چندین سال گذشته و من برگشتم به همان کافه عزیزمان اما هرچه بر در می کوبم کسی باز نمیکند. هرچه فریاد میزنم فرهاد فرهاد کجایی فرهاد در باز کن فرهادددد . کسی جوابی نمی دهد. انگار دیگر فرهادی نیست

خوابم از همین جا شروع شد که با صدایی غمگین اسمش را صدا می زدم و درب کافه ای متروک را می زدم و کسی جواب نمیداد و فلش بک به گذشته

حتی در همین نوشتنش هم حس عجیبی دارم...

انگار که بهترین روزهای عمرم بودند...

انگار که واقعن بهترین روزهای عمرم بودند...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۷/۱۰
مریم بانو

نظرات  (۱)

۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۲:۱۰ حدیث ملاحسینی

تجربه‌ای مشابهت دارم. خیلی با این متنت کیف کردم. مرسی که نوشتی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دانلود آهنگ جدید