روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

آدمها توصیه هاشون فقط نگه میدارن برا دیگران

نوبت خودشون که برسه خود واقعیشون نشون میدن

 

نطق میکنه برای دختره که برای هر مرحله که رابطه پیشرفت میکنه باید جشن گرفت و نیازها و انتظارات دوباره چک کرده بشه  باهم

 

جشن پیشکش، چرا وقتی کسی خودش کوچکترین نیاز طرف مقابلش تو رابطه برطرف نکرده و به این مزخرفات اعتقادی نداره در عمل، بعد توصیه اش می کنه به دیگران

 

فقط یه دلیل داره که بعدن می گم بهت بانو، شایدم نگفتم...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۰۶
مریم بانو

حدود نیمی از‌ جمعیت کره زمین رو‌ نرهای‌ نفهم خر طلبکار در برگرفته

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۶:۱۷
مریم بانو

ننوشتم چون نمیدونستم از چه کلماتی برای بیان احساس درونم استفاده کنم. استرس زیادی داشتم که باعث می شود کلمات از زیر دستم فرار کنند.

نوبت ویزامتریک داشتیم برای دوشنبه ی دو هفته ی گذشته. چند شب قبلش اصن نخوابیدم. شده بودم مثل روزهای قبل از کنکور کارشناسی

باید کلی مدارک آماده می کردم باید متنی که ازم سوال می کردن رو جواباش حفظ می کردم. بچه های آتیه هم انگار تا حد کافی اطلاعات نداشتن

یکشنبه رفتم تهران و آتیه برا چک کردن مدارک. غروب برگشتم. دوباره مهیا کردن وسایل برای سفر. دوشنبه همه رفتیم تهران. رفتیم آتیه بعدش ویزامتریک . مدارکمون ناقص بود افتادیم واسه سه شنبه.

سه شنبه رفتیم آتیه مدارک کامل دوباره چک کردیم و رفتیم ویزامتریک. مسیول پرونده همه چیز چک کرد و در نهایت یه مصاحبه کوتاه انگلیسی با من و یه مصاحبه کوتاه آلمانی با علی کرد. برگشتیم خونه خاله نرگس و شب ساعت 11 بود حرکت کردیم و برگشتیم. من این سه روز به اندازه سه هفته خسته شدم.

برخلاف حرفی هم که به دخترک زده بودم نتونستم ببرم بگردونمش.

تو تمام این بارهایی که تهران رفتم همش تصور اینکه دخترک همراهم باشه و بریم بگردیم و عکش العملش ببینم برام هیجان انگیز بود. اما هیچ وقت فرصت نشد ببرمش و این بار هم که رفتیم فرصت نشد ببرمش بیرون

شد چهارشنبه زنگ زدن از سفارت که بیا برا چک امنیتی پنجشنبه 9 صبح. تا صبح بیدار موندم واسه چک کردن فرم و جواب به سوالاش. دیگه کار زیادی نمونده رفتن به سفارت و پر کردن یه فرم. دخترک را با خودم می برم. میریم سفارت یه ساختمان بزرگ 10،12 طبقه دو سه ساعتی علاف می شیم تا نوبتمون بشه و فرم رو پر کنیم. میایم بیرون داره بارون میاد و هوا سرده دست همو میگیریم و می دوییم. دخترک عاشق این کاراست میخنده بلند بلند و من عاشق خنده هاش می شم. میرسیم مترو ، غر میزنه که تو منو نبردی بگردونی. میگم صبررررر کن. میریم انقلاب ذوق می کنه از دیدن مغازه های لواز التحریر کنار هم. هی میره تو میاد بیرون میره تو مغازه ی بعدی خخخخخخ

بعد میریم اون اسنک فروشی سر انقلاب با هم اسنک میخوریم همون که هر وقت از جلوش رد شدم دوست داشتم برم بشینم اسنک بخورم اما تنها بودم حوصله ام نکشید.

میریم کتاب زبانش می خره باز از این همه کتاب فروشی کنار هم ذوق می کنه.

بهش میگم هنوز مونده بیا بریم. میریم مترو تاترشهر، میبرمش سمت غرفه ها یهو میگه وااااااااااای اینجارو کل غرفه ها رو دور میزنیم میرسیم به جای اولمون. میریم دوباره مترو سوار بشیم که دست فروش های ایستگاه رو میبینه و میگه وااااااااای چقدر چیز اینجاست. با همه خستگی اش پاکت خریدهامونو دست می گیره و حواسش هست که جایی جا نمونه. برمی گردیم با قطار توی قطار مثل خرس می خوابیم. وقتی می رسیم اینجا هنوز هوا روشنه تازه ساعت 5 عصره مسیرمون از بازار می گذره میریم بازار هم میگردیم . دیگه خیلی خوشحاله خیلی بهش خوش گذشته میخنده و بازیگوشی می کنه.

حالا منتظریم. منتظر ایمیل ویزامتریک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۳۵
مریم بانو

از مترو‌ میام بیرون درحالیکه نرسیدم‌ همه کارا رو‌ بکنم باید برم خونه خاله نرگس بخوابم تا فردا تاییداتم بگیرم، تو فکر کارتمم ک گم شد، آخه چجوری‌،‌ کاغذ رمز همراه بانکمم باهاش بود، بیشتر شبیه این بود ک کسی گوشه کارت رو‌دیده از کیف‌ پولم‌ کشیده بیرون و اون کاغذم همراهش افتاده بیرون، یا شاید خودم کشیدم بیرون ک کلن دیفالت من ب کارت مترو‌ اصن دست نمیزنم و‌ جاش ثابته، ب همین چیزا فکر میکنم که یه دست گل بزرگ‌ جلو‌م میبینم
دست پسریه ک بیرون مترو‌ منتظره، یه جعبه کادو‌ شبیه قلب،  یه پاکت کادو ک توش‌ ی خرگوش آبی‌ رنگه و‌ همون دست گل بزرگ گل‌ نرگس‌هایی ک با گل رز احاطه شده بودند، پسر کم سن و‌ سالی بود ک این پا و‌ اون پا میکرد و همش سرک میکشید تو ایستگاه
هیچ وقت انقدر از نزدیک جو ولنتاین ندیده بودم.
همیشه فکر میکردم آخه مگه چند نفر از این کارا میکنن
اما دیروز‌ تهران یه جور‌ خاصی‌ قشنگ‌ شده بود انگار گرم بود
پر از دختر‌ پسرای‌ گل‌ ب دست شده بود، کناره خیابون اینایی ک لوازم ولنتاین میفروختن کلی سرشون شلوغ بود، ی ترافیک بی سابقه ای بود ک مسیرم کلی طول کشید، (اگه دوست دختراتونو از محل خودتون انتخاب میکردید اینقدر ترافیک نمیکشیدیم) ، ولی من دوست داشتم همین شلوغیو ، کافه های شلوغ ، دختر‌ پسرایی ک دست همو‌ گرفته بودن و نزدیک تو‌ گوش‌ هم پچ پچ میکردند و‌ ریز ریز میخندیدند، راستش‌ حسودیم‌ شد،‌‌ ب خنده هاشون ، به اینکه انقدر همه چیز گرم بود
کاری هم ندارم ک اینا ظاهره یا نه
اصن ظاهر باشه، ولی معلوم بود همونم چقدر‌ لذت بخشه براشون،‌ فقط همون لحظه، بیخیال آینده، بیخیال دغدغه ها، بی خیال دنیا ،
تهران گرم بود دیروز 
میگویند جهان استوار نمی ماند
مگر با سری خمیده
بر روی شانه ی کسی که دوستش داریم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۲
مریم بانو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۱۰
مریم بانو

رفتم سالن

مشتریم دیر کرده. منتظرم تا بیاد. تو اتاق بغل صدای حرف زدن فرزانه و مشتریش میاد که اومده برا شینیون و آرایش چون شب انگار عروسی دعوته. همینطوری دارم فکر میکنم کاش یه ساعتی مشتری داشتم که این خانومه شینیون و آرایشش رو میدیدم و همزمان به تاخیر مشتری خودم فکر می کنم. یهو ناگهانی نمیفهمم چی میشه پرت میشم به چند سال آینده... اصن نمیفهمم ذهنم با چه سرعتی این داستان رو پردازش می کنه... ولی داستان جذابیه که دوسش دارم. مشتریم میرسه و رشته افکارم پاره میشه. کارم تموم میشه و میرم بعدش یه کمی خرید شیر و ... . میرسم خونه

دوست دارم ادامه اش رو بسازم. میرم تو آشپزخونه میز هست و صندلی که لازمشون دارم. میشینم رو صندلی دمنوشی که برای خودم دم کردم و سیبی که پختم میارم میزارم رو میز. چشمام میبندم یه خنده ی بزرگ میشینه رو صورتم. دوست دارم خودمو با این خنده ببینم. میرم تو آینه نگاه میکنم با ادامه داستان میخندم. چقدر با این خنده خوشگل میشم. فکر نمیکردم با یه خنده ی گنده خوشگل بشم. ولی این خنده ی بزرگی که صورتم پر کرده چقدر خوشگلم کرده.

برمیگردم تو آشپزخونه چشمامو میبندم خودمو از بیرون تماشا می کنم. خوشگل شدما... دم نوشم می نوشم سرفه هام کمتر میشه.. زمستونه ها انگار... سیب رو پوست می کنم تکه تکه می کنم خنک بشه.. نمیدونم آخر شب موقع برگشت چی میشه. هرچی فکر می کنم آخر شب چی میشه، نمیتونم بسازمش...

قشنگ و دلنشین بود...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۲۲
مریم بانو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۰۳
مریم بانو

اصن من اون روز‌ برا چی رفته بودم تهران؟؟؟؟ نمیدونم آزمون تولیمو بود یا چی بود، فقط یادمه تهران بودم و از قبل هم بهش گفته بودم‌ میرم، ساعت انگار ۱۱ اینا بود زنگ‌ زدم بهش با لحنی ک انگار خبر نداره هستم پرسید عه اومدی تهران و.....
خبر نداشت تهرانم ولی از قبل بهش گفته بودم فلان روز میام، اما یادش رفته بود
یه خرده تو‌ خیابونا چرخیدم، اما زنگ‌ نزد، فکر کردم مدرسه است و طبق اطلاعی ک‌ از مدارس غیرانتفاعی داشتم پیش گفتم خب تا ۲:۳۰ مدرسه است، حتما از مدرسه تعطیل بشه زنگ میزنه همو ببینیم، اما نزد ، دوباره پیش خودم فکر کردم لابد اضافه کاری مونده یا کاری براش پیش اومده و داشت دیرم‌ میشد بنابراین مسیر برگشت پیش‌ گرفتم
از بعد از اون ساعت ۱۱ دیگه تماسی نداشتیم تا ساعت ۳ و‌ ۴ ، ک زنگ زد ک ببینه تو راه برگشتم یا نه،‌ ک‌ گفتم آره دارم برمیگردم, گفت آره حدس زدم خسته ای دیگه بهت زنگ‌ نزدم ک همو ببینیم ، گفتم آره خسته ام،  برگشتم حرفی هم نزدم، اما میخاستم بدونم چ‌ ساعتی تعطیل شده که ساعت ۳ و۴ ب من زنگ‌ زده،
چند روز‌ گذشت همینجوری سوال کردم‌ تو تا چ‌ ساعتی مدرسه ای گفت ۱۲:۳۰
ی لحظه انگار یخ زدم، من ساعت ۱۱ کارم تموم‌ شده بود و اونم خبر داشت، و ساعت ۱۲:۳۰ هم تعطیل شده بوده اما تازه ۳ ب من زنگ‌ زد ک از برگشتم بپرسه نخواسته بود ک منو ببینه.
به خودم قول میدم ک ی بار بیام تهران اما اصن بهش نگم,
یه اتفاقایی افتاد ک حدس میزدم بعدش چی بشه، ولی راستش فقط حدس بود و البته با احتمال بالا، و‌ من به همان احتمالات پایین امید داشتم هرچند کم
اواخر دی بود اومدم تهران، آتیه کار داشتم ، و برا ترجمه ، بهش نگفتم ، به هرحال مدرسه بود و بعدشم بلاخره من خسته بودم دیگه آرهههههه
اما قبلش دی ماه اگهی برگزاری گردهمایی فیزیک رو دیدم از همین بهانه شروع کردن بهش گفتم: دیدی روز فیزیک میدونستی؟ میدونستم نمیدونه اما سوال خوبی بود برا شروع, ک گفت نه، گفتم اینو یادم نبود اما همایش کیهان ک دو روزه و تو بهمنه میخام ثبت نام کنم (یا ثبت نام کردم)
و خب طبق انتظاری ک داشتم چیز خاصی نگفت، دوست داشتم به آدم دیگه ای بود که یهو با خوشحالی می‌گفت عه قراره بیای اونم دو روز میتونیم با هم باشیم و ببینمت،
بهمن شد ایمیل واریز هزینه اومد، هی با خودم کلنجار رفتم بگم یا نگم دوباره ، پیش خودم گقتم ی بار دیگه بزار بهش بگم ببینم عکس العملش چیه، شاید با دفعه قبل فرق داشته باشه , بهش گفتم آره ایمیل اومده برا اسکان، می ارزه بگیرم ، گفت آره می ارزه بگیر 😅😅😅😅😅
حتی ی تعارف نکرد، جا نمیتونست جور کنه اما ی تعارف ک میتونست بکنه، همه اینا در حالی بود خودش ب من میگفت جاجیگا جور کن قم ی شب بیام ، اما وقتی با این صراحت و روشنی از رفتنم به تهران حرف میزنم .....
نتونستم خودمو نگه دارم ، فهمید ناراحت شدم، اما براش قابل درک نبود ک چرا باید ناراحت باشم، هنوزم‌ درک نمیکنه متاسفانه، شایدم میفهمه اما ب نفعش نیست ب روی‌خودش بیاره
فکر میکنم من اگر جای اون بودم چیکار میکردم، اگر اون قرار بود بیاد شهر من، ن برای من بلکه برای یه همایش، بعد من چیکار میکردم؟؟؟ بعد فکر میکنم چقدر برنامه می‌ریختم برای وقت گذروندن باهاش، احتمالا شبا خوابم نمیبرد از پیش بینی دو روز پشت سر هم باهاش بودن
شد ۱۲ بهمن ماه، دو ساله ک زمستون شده... ، صبح میام ، ظهر زنگ میزنه میپرسه تهرانی؟ میگم آره میپرسه کجا میگم دانشگاه و خب با اینکه بهش گفته بودم اما طبق معمول یادش رفته بود ک چ تاریخی میام، ی کم حرف میزنیم میپرسه کی تموم میشه چند روزه؟ میگم ۶عصر و دو روزه
ی کمی حرف میزنیم و خدافظی، میدونم این طور نمیشه اما با احتمال یک درصد فکر میکنم ک ساعت ۴ پیام میده که داره آماده میشه بیاد دنبالم یا مثلا پیام میده بیا فلان ایستگاه مترو منم دارم میام
همایش تموم میشه، میام بیرون میرم انقلاب کتاب بخرم، ساعت ۷:۴۰ زنگ میزنه ک کجایی
این همه دیر .... با اینکه بهش گفته بودم همایش ۵ و ۶ تموم میشه
تازه تعجب میکنه ک من هنوز هستم،،، درحالیکه بارها بهش گفتم این همایش دو روزه است و حتی صبح همین روز، توجیه میکنه میگه: نه من فکر کردم تو میخای برگردی و شب نمیمونی ، خدایی فکر میکنه من آیکیو ام در حد جلبکه ک از این توجیهات میکنه
محض خالی نبودن عریضه زنگ زده بود، داشتم برا دخترک اسنپ میگرفتم ، بهش گفتم قطع کن ده مین دیگه زنگ بزن، انگار هنوز امیدوار بودم ...
دیگه زنگ نمیزنه... ب آرومی میرم خونه خاله نرگس ... ساعت ۹:۳۰ شب زنگ میزنه میگه که یادش رفته زنگ بزنه و بعد با پرویی تمام میگه عه ی جا جور نکردی شب منم بیام........
با تمام وجود دلم میخاست بزنم تو دهنش
اصن نمیدونم باید چی جوابش بدن ، انقدر آدم میتونه آشغال باشه یعنی....
یعنی انتظار داشته من ک میام خونه جور کنم ساعت ۱۲ شب براش اسنپ بگیرم بیاد ، لخت آماده باشم تا از در میرسه تو پاهام بدم بالا بکنه بعدم ساعت ۶ صبح براش اسنپ بگیرم برگرده
یعنی آدم چقدر میتونه پرو باشه، اصن هیچی‌ ب مغزم نمیرسه جوابش بدم، میفهمه ناراحت شدم دیگه انقدرم خل نیست، چرت و پرت میگه ک چ‌خبر بود و فلان
انگار میخاد یه جوری راه فراری پیدا کنه
حوصله شنیدن حرفاش ندارم قطع میکنیم،
روز دوم شروع میشه، با احتمال کمتر از یک درصد فکر میکنم شاااااااید واسه تموم کردن ناراحتی دیروز، ساعت ۱۲ ظهر زنگ بزنه بگه اومدم در دانشگاه ، همین جام، بیا بیرون با هم بریم نهار بخوریم... یا ساعت ۵ و ۶ یهو زنگ بزنه بی مقدمه بگه اومدم در دانشگاه دنبالت دقیقا کجایی، فقط ی لحظه فکر کردم، فکره دیگه میاد، چیکارش کنم، مثل آذر ماه ک مغزم داشت از این همه فکر منغجر میشد و همش خالی میشد اینجا
نه ظهر زنگ میزنه نه عصر‌، همایش تموم میشه میام بیرون ساعت نزدیک‌ ۷ شده ، ی بار زنگ زده دیده آنتن ندارم و‌ احتمالا خیلی هم خوشحال شده، بهش پیام میدم ک آنتن نداشتم، زنگ میزنه ک کدوم ایستگاهی بیام دنبالت... نمیگم بهش... دیگه وقتی نمونده ک بگم. ساعت ۷ شبه.. بابام زنگ میزنه پشت خطیه بهش میگم پشت خطی دارم قطع کن،
فکر کردم شاید پیام بده ، شاید تلگرام پیام بده، فقط فکر‌ کردم شاید دوباره زنگ‌ بزنه... اما همون زنگ و ساعت ۷ شب پرسیدن اینکه کجام‌، واسه این بود ک بعدن حرف داشته باشه بزنه بگه: آره من بهت زنگ‌‌ زده بودم و‌ ازت پرسیدم کجایی اما تو‌ نگفتی
اما با تخماش بازی کرد وقتی نگفتم کجاست و احتمالا پیش خودش میگه: خب دیگه من ازش‌ پرسیدم و خودش نگفت پس بعدن میتونم از همین استفاده کنم و‌ توجیه کنم باز همه چیزو،
ساعت ۷ شب تازه میپرسه کجایی خخخخخخخخ
درحالیکه میدونست همایش ۵‌ و ۶ تموم میشه، تلفن بابام قطع میشه حالم خیلی بده ، سرم گیج میره حس میکنم ایستگاه مترو با تمام متعلقاتش داره دورم میچرخه میشینم رو نزدیکترین صندلی میشینم انگار من فریز میشم و دنیا در حال حرکته،‌ سه تا قطار میاد و میره و همچنان نشستم و هنوز همه چیز داره میچرخه ، انگار جون ندارم از جام بلند شم
دیگه هم زنگ نزد، دیگه‌ زنگ هم میزد هیچی‌ عوض‌ نمیشد
ساعت ۸ شب پیام میده، محض اینکه بلاخره ی چی‌ گفته باشه،
ساعت نزدیک‌ ۹‌شبه میرسم خونه‌ خاله نرگس...
راستش میدونستم این تهران اومدنم این دو روز براش مهم نیست از چند وقت پیش‌ با اتفاقایی ک افتاد حدسش میزدم اما نمیدونستم تا این حد
حالا سوال بزرگم از خودم اینه ک برای چی من هنوز بهش پیام میدم؟؟؟؟؟؟؟
روز ب روز این رابطه بدتر و بدتر میشه و الان جایی ام ک از دیدن نوتیفش روی گوشیم حالم بهم میخوره
و به این فکر میکنم ک آیا از این بدتر هم میشه بشه؟؟؟
حس میکنم مغزم داره متلاشی میشه و سینه ام سنگینه ، یک ساعته دارم مینویسم و فکر میکنم اگر بدون نوشتن بخوابم مغزم منفجر میشه ، میمیرم، همه افکارم پخش میشه تو‌ این اتاق و روی این تختی که روش‌ خوابیدم
تنها فکر درستی ک این مدت کردم و‌ سعی میکردم ک عقب برانمش: پیش‌خودش‌ میگه داره میاد تهران، خب ب تخمم، عه تهرانه خب ب تخمم ک هست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۰۹
مریم بانو

چقدر دلم یه صفحه کیبرد بزرگ‌ میخواد، درحالیکه فقط ی صفحه کیبرد حدود ۳ در ۶ سانت موبایلمو دارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۰۳
مریم بانو

بهش گفتم سلام خانم دکتر من مریم هستم که داوری پایان نامه دکترای منو به عهده داشتید تیر ماه
خندید و با خوشحالی ازم استقبال کرد مشغول حرف شدیم، بهم گفت نزار پشت درست باد بخوره و این نصیحت از من داشته باش، بگرد پسداک پیدا کن یا موقعیت ریسرچ، برو بگرد، برو‌ دنیا رو بگرد، جایی برو ک‌ حالت خوش‌ باشه دلت شاد باشه، پویا باش، علم پیشرفت میکنه و‌ تو جا میمونی، نباید تو‌ سختی ها تسلیم بشی چون همین سختی ها بخشی از موفقیه، به همه ایمیل بزن و موقعیت مختلف رو اگر بهت پیشنهاد شد قبول کن حتی اگر ب نظرت شرایطشون زیادم ایده آل نبود ، برو و تجربه کسب کن
گفتم خانم دکتر خیلی جاها اپلای کردم ریجکت شدم
گفت: از سطح پایین شروع کن مثلا از هند کسی خیلی اپلای نمیکنه قبولت میکنن زود، من بچم یک سال و‌ نیمش بود ک رفتم هند واسه چند ماه ، خیلی سخت بود و همه گفتن نرو گفتن میری بچه مریض‌ میشه، گفتم نه من بچه سالم برمیگردونم، خیلی کثیف بود همه چیز من تو مهمانسرای اساتید بودم و حشرات و حیواناتی بودن ک جایی هرگز ندیده بودم اما همش تجربه ست و با ارزشه و اگر حتی بازهم برگردم به عقب همین کارو میکردم

شنیدن بی مقدمه این حرف ها ازش چقدر برام با ارزش بود
چقدر همیشه شخصیت دوست داشتنی ای برام داشت

چقدر دوباره بودن تو‌ همچین همایشی بهم لذت و رضایت داد، دوباره یادم اومد من هنوز چقدر‌ شیفته ی فیزیک و کیهانم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۰۰
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید