روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

رفتم آمادای

با وجود استرس و نگرانی ای که پیش اومد اما بهم خوش گذشت. خوشحال بودم از دیدن دوباره اش.

رفتم آبشار وقت داشتم فقط به اندازه خوردن یه کیک و یه بستنی نشستم روبروی آبشار و حظ کردم. یه انرژی خوبی بهم میداد دوست داشتم کلی بمونم و نفس بکشم. کلی بهم انرژی داد همون یه ربع شنیدن صدای آب و باد و قطرات بارون مخصوصا تو این موقعیت بی اندازه خلوت فقط صدای طبیعت بود که شنیده میشد

بارون گرفت بعد شد تگرگ کلی خندیدم و کیف کردم

درسته آمادای برام یادآوری خاطرات تلخی هم هست. اما من تو همین شهر مستقل زندگی کردن رو یادگرفتم. من این شهر کوچک زیبا را دوست دارم heart

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۳۵
مریم بانو

دارم فایل های لب تاب رو مرتب می کنم . یه فایل ورد پیدا میکنم که فکر میکنم برای یکسال قبل باشه احتمالا حدودا یکسال قبل نوشتمش یا کمتر:

 

خانومی رو می‌شناسم که با شوهرش قهر کرده. بعد از کلی دعوادفعات مختلف دعوا سر اینکه:

چرا مرد  به خواهرش توجه کرده

چرا خواهرش مریض بوده  بردتش بیمارستان

چرا برای  خواهراش هدیه میخره

چرا اگر خواهراش کاری داشته باشند براشون انجام میده

چرا به مادرش محبت میکنه

چرا تو جمعی که خانم‌ها هستند میخنده

چرا با خانم‌های جمع زیاد حرف میزنه

چرا خانم همکارش باهاش تماس گرفته

چرا در مورد آب و هوا بیشتر از حد معمول با خانم همکارش حرف زدن

و……….

 

به خودم فکر میکنم

علی تمام این کارها رو میکنه و من تا حالا از هیچکدوم ناراحت نشدم. هیچ کدوم حتی یکبار هم سبب دعوامون نبوده.

فقط یه بار اوایل خیلی اوایل از فاطمه دختر خواهرش خیلی تعریف می‌کرد همش می‌گفت دوسش داره خیلی دختر خوبیه و …… و من هنوز فاطمه رو ندیده بودم و از فاطمه ای که ندیده بودم به شدت بدم میمومد. که بعد وقتی دیدمش دیگه اون حس از بین رفت و عادی شد برام

 

این تنها موردی بود که تو دلم از ارتباط یک خانم با علی که دخترخواهرش بود ناراحت شده بودم.

دیگه هیچ وقت از هیچی ناراحت نشدم. از تعریف کردن هاش از خانم‌های دیگه از حرف زدن هاش با خانم‌های دیگه با دخترهای فامیل از شوخی کردن هاش با خانم ها (لاس نمیزنه البته) . از توجهش به مادر و خواهراش. حتی یک بار یادم نمیاد ناراحتم کرده باشه این چیزا.

مطمین بودم از اینکه علی مال منه و این چیزا کوچکترین خللی به رابطه مون وارد نمیکنه. یه تفریح گذراست و اهمیت به خانواده

و انقدر همیشه بهش اعتماد داشتم و دارم که میندونم اینجور مسایل اصلن براش جدی نیست که بخواد منو آشفته کنه.

 

اما چی میشه که آدم آشفته میشه؟؟؟؟

 

چی شد که منجر شد به دعوای مفصلی بین اون خانم و شوهرش.

نمیدونم؛ اما :

 

شاید مطمین نیست که شوهرش همیشه مال خودش باشه

شاید همیشه ترس از دست دادنش رو داره و این‌ها رو نشونه مربوط به از دست دادنش میبینه

شاید حس میکنه اگر حواسش به این چیزا نباشه مرد ازش دور میشه یا بقیه میتونن تصاحبش کنن

شاید میترسه که بقیه به دستش بیارن و این از دستش بده

شاید میترسه محبت و توجه مرد رو از دست بده

شاید خیلی دوسش داره زیادی دوسش داره

شاید بهش اعتماد نداره و از شکست و پس زده شدن و کنار گذاشته شدن میترسه

 

من نمیدونم. ولی میدونم که اگر تو زندگی میخوای همه چیز خوب پیش بره رو خط اعتدال راه برو.

نه کسیو بیش از اندازه دوست داشته باش نه از کسی بی اندازه نفرت داشته باش.

اگر افراط و تفریط نداشته باشی تو امور مختلف تو همه چیز. بعد میتونی مسایل رو بهتر پیش ببری. دیگه از اتفاقای مختلف زیادی ناراحت یا زیادی خوشحال نمیشی

اعتدال تو دین تو مَحبت کردن به افراد تو خوشگذرونی کردن تو خرج کردن تو همه چیز

 

باید اعتدال رعایت کرد حتی تو دوست داشتن آدم ها

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۴۸
مریم بانو

در اوج یک عالمه کار, مانتو‌ کرمی ای که میخاستم بپوشم رو‌ درست کردم شستم اتو‌کرده اماده و مرتب، رفتم شال خریدم ک ب مانتوم بیاد،
کلی فکر کردم چیکار کنم چی بپوشم قشنگ باشه
همش خودمو تو آینه و تو شیشه مغازه ها چک کردم
کلی هم ذوق کردم واسه دیدن دوباره اش
کلی خیال‌ شیرین ساختم، اما


او نیامد...
میدونست من ۲۳ ام آزمون تولیمو دارم اما وقتی پیام بهش دادم و سوال پرسیدم و بعد زنگ زد که جوابمو بده تعجب کرد که تهرانم
اصلن یادش نبود که من میام
اصلن یادش نبود، اصلن

 

یه جوری شدم وقتی دیدم حتی یادش نیست ک قراره بیام

 

فکر کردم باهم‌ نهار میخوریم و بعدش ی بستنی حسابی

رفتم دنبال کارام، دیگه زنگ نزد ، نزد، نزد تا ساعت شد ۳ دیدم ساعت نزدیک ۲ دوبار زنگ زده اما من مترو بودم و انتن نداشتم،

نهار نخوردم منتظر بودم بیاد باهم نهاز بخوریم حتی منوی چندتا اغذیه فروشی هم چک‌کردم و هی گفتم الانه ک بیاد، هیچی نخوردم

 

بهش زنگ زدم ، اولش گفت : بیا اینجا
من اخع باید برم مگه؟؟؟؟؟؟؟
برعکس شده
گفتم نه من خسته ام و .....
 گفت خب صبر کن من بیام نیم‌ساعت چهل دقیقه ای پیش‌هم باشیم

داشت تعارف میکرد معلوم‌بود دلش نیست بیاد یا خسته بود یا هرچی
گفتم نه طول میکشه تا تو بیای و‌..... خیلی طول میکشه

گقت اره راس میگی ، اما رسیدی بهم خبر بده

نیومد..
یه چیزی گلمومو فشار داد..


اصلن واقعن فکرشو نمیکردم نیاد

اما نیومد

 

گلوم‌ درد گرفته چشمامم میسوزه

دوست نداشت بیاد

مثل قدیم‌ دوست نداشت‌بیاد ببینتم، وگرنه میومد وگرنه حواسش‌بود مرتب زنگ‌بزنه و‌ قرار بزاریم، اما... دوست نداشت...

به خودم میگم اخه مریم چقدر توقع میکنی، اصلن تو‌ مگه کی ش هستی که اینجور‌ توقع داری این کارو اون کارو برات بکنه

آره‌ راس میگی من هیچکسشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۴۱
مریم بانو

می خوام بگم می ترسم

از ؛ از دست دادنت می ترسم

خیلی میترسم

می ترسم یه روزی بری

یه روزی نباشی

یه روزی بری

می ترسم از دستت بدم

و این فکر ته دلمو خالی میکنه

فکر به نبودنت

اگر نباشی اگر بری دیگه چه فرقی می کنه من کجا باشم اینجا یا اون ور آب ها؛ دیگه چه فرقی میکنه چیکار کنم و کجا برم

یه جور بد جور ته دلم خالی میشه بغضم میگیره

 

من خودمم خوب میدونم که اگر نبودمم زندگیت خیلی بهتر از این پیش می رفت

اما من از بی تو موندن می ترسم

از اینکه تو تنها بمونی هم می ترسم

از اینکه غصه بخوری از اینکه تو سختی ها تنها باشی

نمیتونم

 

 فال می گیرم. خانمه میگه یه زن مطلقه هست که بینتون جدایی میندازه

 

یهو دلم خالی میشه

 

من نمیتونم بدون تو زندگی کنم

بدون تو میمیرم

 

من نمیزارم تو بری نمیزارم چیزی جدامون کنه ؛ نمیزارم

 

اما

.

.

باید بزارم

 

اما

.

.

نمیتونم

 

دچار گشته ام به تو

باشی یا نباشی

من که عوض نمیشم

قلبم عوض نمیشه

 

کاش برای همیشه دوستت داشته باشم

کاش برای همیشه دوستم داشته باشی

کاش برای همیشه برای هم بمانیم؛ کاش...

 

من دچار گشته ام به تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۴
مریم بانو

نوشته ی ۲۰ اسفند ماه ۱۴۰۰:

 

من امروز چیز جالبی رو‌کشف کردم، 
امروز فهمیدم که از بعد عمل دماغم دیگه نوک زبونم به نوک دماغم نمیرسه 
قدیما زبون دراز بودم نوک هاشون بهم میرسید 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۳۵
مریم بانو

چند روزیه یه حسی دارم

یه حس بدی دارم

می نویسم که بمونه

یه چیزی هی مثل سوزن بهم فرو میره

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۳۳
مریم بانو

دوست دارم بنویسم از این روزهای پر مشغله اما فرصتش ندارم

با یکی کلاس خصوصی گرفتم برا تقویت زبانم. وقتی براش توضیح دادم که چه فعالیت هایی این روزها دارم؛ بهم گفت: همه میگن با یه دست دوتا هندونه نمیشه بلند کرد اما شما میخای با ی دست نه دوتا بلکه یه کامیون هندونه بلند کنی

 

همش در حال دویدنم از مدرسه به خونه از خونه به کلاس و ....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۴۱
مریم بانو

باز اومدی سر وقت ما؟ 

ای بابا! 

چی می خوای دکتر؟! 

خوبم من

نیگا گوشه پیشونیم زخمه

می بینی؟ 

پریشب با پیچ گوشتی شکافتمش، یه عالمه مورچه ازش ریختن بیرون، رفتن پی روزگار. 

دکتر! می دونی مورچه ها پیر می شن چی می شه؟ 

می شن غذای بقیه مورچه ها. 

یعنی یهو می بینی یه مورچه میونسال بابا ننه شو خورده دکتر!

یا مثلاً یارو دلبر جوونه جنازه عاشق پیرشو خورده جای ناهار. 

کوفت بخوره

وحشتناک نیس؟ 

دکتر! یعنی بین مورچه ها هم عاشق کشی رسمه؟ 

تف به روزگار. 

خوبم

اون قرصا رو که نوشتی، می خورم، همه ش می خوابم، انگار که مرده باشم. 

دکتر! دیوونه ها بمیرن، می رن بهشت. مگه نه؟ 

باس برن

2 تا جهنم واسه یه نفر خیلی نامردیه

نی؟ 

هس دیگه

ما باس بریم بهشت

بهشت هم که می دونی کجاست؛ همونجایی که دلبر ما رو بخواد

نه؛ نه بابا... 

دلبرو فراموش کردیم، به موت قسم

کجا دیگه عین اون وقتا می ریم زیر برف وایسیم آدم برفی بدبخت عاشق خورشید شیم؟ 

کو؟ 

همه ش افتادیم گوشه اتاق، هرکی هم می خواد از دلبر بپرسه، خودمون رو می زنیم به خواب. 

یادمون رفته دلبرو

تو بمیری

یادمون رفته صداشو

یادمون رفته چشماشو وقتی می خندید

یادمون رفته دستاشو که حلقه می کرد دور تن ما و سفت می چسبید بهمون

همه رو یادمون رفته

کو؟ 

گریه؟ 

نه بابا! قطره ریختم تو چشام، هوا دوده چشمامون می سوزه

حالا بی خیال دکتر! 

شما فردا صب بگو ما رو ببرن، سرمون رو برق بذارن، بلکه م شد و دیگه خواب دلبرم ندیدیم. 

ناکس می آد تو خواب، گیساشو وا می کنه، می ریزه رو شونه هاش، قربون گیساش می ریم، به روی ما می خنده، می گه: یادت نره دوستت دارم.

مام که ساده، باورمون می شه، صبح پا می شیم، می بینیم خیسه بالش کهنه از گریه هامون

گریه خوبه ها واسه حال دیوونه ها، اون خانوم پرستاره گفت

اما شما بگو بیا ما رو ببرن، سرمون رو برق بذارن، خسته ایم

یه شب هم بخوابیم، خواب دلبر نبینیم، صب بشه، بیدار شیم عین آدم، بی دلتنگی و پریشونی ؛ بی دلتنگی و پریشونی

خوبم دکتر! 

به قول این یارو دیوونه عه، "از اون خوبا که پدربزرگ بود و صبحش مرد". 

مام خوبیم، اما یه وقت هم دیدی فردا صبح خودمون رو آویزون کردیم به این درخت خشک وسط محوطه آسایشگاه. 

یعنی بستگی داره امشب که دلبر می آد به خوابمون چی بگه

اگه ما رو بخواد، هوا خوبه

اگه نخواد، ابره

ابر بی بارون

 ابر سیاه

اگه صبح شنیدی ما زنده موندیم، بگو ما رو ببرن، سرمون رو برق بذارن، خوابمون می آد.

یادت نره؟ 

#حمید_سلیمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۳۴
مریم بانو

موبایلم زنگ میخوره

یه صدای غمگینی میگه : سلام مامان

و یهو بغضش میترکه

شروع میکنه به حرف زدن ولی چیزی نمیفهمم فقط میدونم که داره گریه میکنه

اول میخام آرومش کنم: عزیزم یه نفس عمیق بکش کمی آروم باش. حالا برام بگو چی شده

صدای نفس عمیقی که میکشه را می شنوم: مامان اینجا مهمون اومده ؛ دوتا بچه کوچیک هیچ کس (صدای گریه اش زیاد میشه بازهم نمیشنوم) فکر میکنن من نمیتونم فکر میکنن من عقب مونده ام

بهش مگم: عزیزم اونجا مهمون اومده بچه کوچیک دارن؟

میگه: آره یکی نرگس که بچش تازه دنیا اومده بود رفتیم خونشون بچش دختره یکی دیگه هم هست بچش پسره

میگم: آها پس اونجا مهمون اومده. کسی تورو اذیت کرده؟

کمی با این مکالمات آرومتر شده ادامه میده: مامان کسی اذیتم نکرده ولی من میخام بچه کوچیک بغل کنم نمیزارن. بچه نرگس رو بغل کردم ولی میخام اون یکی بچه رو هم بغل کنم اما صورتش زخم شده نمیزارن.

با صدای آکنده از بغض ادامه میده: مامان ترخدا بچه کوچیک بزا. مامان من هرچی میگم بچه کوچیک بزا تو نمیزایی

من همه کار برای تو میکنم دخترکم. اما نمیدونم در مقابل این خواسته ات چقدر بتونم مقاومت کنم. وقتی با لحنی ملتمسانه میگی مامان ترخدا بچه کوچیک بزا من خودم همه کاراشو میکنم تو بخواب

به همه میگی: من به مامانم میگم بچه بزا ولی نمیزاعه. من مواظبشم بهش شیر میدم خوابش میکنم اما مامانم بازهم بچه نمیزاعه

تقریبا برای کل فامیل این درددل رو کرده

قشنگ من آخه چی بگم نمیدونم

............................

در ادامه تماس نقشه کشیدیم که چجور بچه رو بغل کنه و بعدش زنگ زدم به مامانم گفتم بچه رو بدید بغل کنه خیلی ناراحته

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۵۴
مریم بانو

بعضی وقت ها قسمتی از آدم ؛ گاهی همه آدم؛ یه جایی جا میمونه

تو مکان خاصی

تو زمان خاصی

تو اتفاق خاصی

آدم جا میمونه. فریز میشه

بعد از اون دیگه چرخش زمین اثری نداره

مثل من که تو زمستون جا موندم. دیگه نفهمیم بهار کی اومد؟ تابستون چه جور بود؟ اصلن مگه پاییز داشتیم امسال؟

بقه چیزا بی معنیه برام ؛ تو زمستون فریز شدم. فصلی که ازش بدم میاد

دیگه فرقی نداره بهار باشه تابستون باشه پاییز باشه؛ دیگه همیشه زمستونه؛  دیگه نمیفهمم کی بهار شد؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۳۳
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید