baby
موبایلم زنگ میخوره
یه صدای غمگینی میگه : سلام مامان
و یهو بغضش میترکه
شروع میکنه به حرف زدن ولی چیزی نمیفهمم فقط میدونم که داره گریه میکنه
اول میخام آرومش کنم: عزیزم یه نفس عمیق بکش کمی آروم باش. حالا برام بگو چی شده
صدای نفس عمیقی که میکشه را می شنوم: مامان اینجا مهمون اومده ؛ دوتا بچه کوچیک هیچ کس (صدای گریه اش زیاد میشه بازهم نمیشنوم) فکر میکنن من نمیتونم فکر میکنن من عقب مونده ام
بهش مگم: عزیزم اونجا مهمون اومده بچه کوچیک دارن؟
میگه: آره یکی نرگس که بچش تازه دنیا اومده بود رفتیم خونشون بچش دختره یکی دیگه هم هست بچش پسره
میگم: آها پس اونجا مهمون اومده. کسی تورو اذیت کرده؟
کمی با این مکالمات آرومتر شده ادامه میده: مامان کسی اذیتم نکرده ولی من میخام بچه کوچیک بغل کنم نمیزارن. بچه نرگس رو بغل کردم ولی میخام اون یکی بچه رو هم بغل کنم اما صورتش زخم شده نمیزارن.
با صدای آکنده از بغض ادامه میده: مامان ترخدا بچه کوچیک بزا. مامان من هرچی میگم بچه کوچیک بزا تو نمیزایی
من همه کار برای تو میکنم دخترکم. اما نمیدونم در مقابل این خواسته ات چقدر بتونم مقاومت کنم. وقتی با لحنی ملتمسانه میگی مامان ترخدا بچه کوچیک بزا من خودم همه کاراشو میکنم تو بخواب
به همه میگی: من به مامانم میگم بچه بزا ولی نمیزاعه. من مواظبشم بهش شیر میدم خوابش میکنم اما مامانم بازهم بچه نمیزاعه
تقریبا برای کل فامیل این درددل رو کرده
قشنگ من آخه چی بگم نمیدونم
............................
در ادامه تماس نقشه کشیدیم که چجور بچه رو بغل کنه و بعدش زنگ زدم به مامانم گفتم بچه رو بدید بغل کنه خیلی ناراحته
بیام یادگاری بسازم پس🙄