اما
در اوج یک عالمه کار, مانتو کرمی ای که میخاستم بپوشم رو درست کردم شستم اتوکرده اماده و مرتب، رفتم شال خریدم ک ب مانتوم بیاد،
کلی فکر کردم چیکار کنم چی بپوشم قشنگ باشه
همش خودمو تو آینه و تو شیشه مغازه ها چک کردم
کلی هم ذوق کردم واسه دیدن دوباره اش
کلی خیال شیرین ساختم، اما
او نیامد...
میدونست من ۲۳ ام آزمون تولیمو دارم اما وقتی پیام بهش دادم و سوال پرسیدم و بعد زنگ زد که جوابمو بده تعجب کرد که تهرانم
اصلن یادش نبود که من میام
اصلن یادش نبود، اصلن
یه جوری شدم وقتی دیدم حتی یادش نیست ک قراره بیام
فکر کردم باهم نهار میخوریم و بعدش ی بستنی حسابی
رفتم دنبال کارام، دیگه زنگ نزد ، نزد، نزد تا ساعت شد ۳ دیدم ساعت نزدیک ۲ دوبار زنگ زده اما من مترو بودم و انتن نداشتم،
نهار نخوردم منتظر بودم بیاد باهم نهاز بخوریم حتی منوی چندتا اغذیه فروشی هم چککردم و هی گفتم الانه ک بیاد، هیچی نخوردم
بهش زنگ زدم ، اولش گفت : بیا اینجا
من اخع باید برم مگه؟؟؟؟؟؟؟
برعکس شده
گفتم نه من خسته ام و .....
گفت خب صبر کن من بیام نیمساعت چهل دقیقه ای پیشهم باشیم
داشت تعارف میکرد معلومبود دلش نیست بیاد یا خسته بود یا هرچی
گفتم نه طول میکشه تا تو بیای و..... خیلی طول میکشه
گقت اره راس میگی ، اما رسیدی بهم خبر بده
نیومد..
یه چیزی گلمومو فشار داد..
اصلن واقعن فکرشو نمیکردم نیاد
اما نیومد
گلوم درد گرفته چشمامم میسوزه
دوست نداشت بیاد
مثل قدیم دوست نداشتبیاد ببینتم، وگرنه میومد وگرنه حواسشبود مرتب زنگبزنه و قرار بزاریم، اما... دوست نداشت...
به خودم میگم اخه مریم چقدر توقع میکنی، اصلن تو مگه کی ش هستی که اینجور توقع داری این کارو اون کارو برات بکنه
آره راس میگی من هیچکسشم