روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۵۴ مطلب با موضوع «همسرانه» ثبت شده است

یه موقع هایی فکر میکنم که علی خیلی برا من زحمت کشیده تقریبا همیشه اولویت اولش من بودم
خیلی وقتا اولین حقوق یا پاداش کاریش رو تماما برا من چیز خریده
حتی برا تولدم قرض کرده هدیه خریده
من اوایل ک 19.  20 سالم بود اخلاق خیلی گندی داشتم و خیلی خوب منو تحمل میکرد اون موقع تا بزرگ بشم
در تصمیم گیری های فردیم به آزادی من احترام میزاره
انقدر ب من اعتماد داره که ده ساله بدون اجازه من یا یواشکی حتی دست به گوشی من نزده
اجازه تحصیل تو ی شهر دیگه ای ک کم مردی میشه ب زنش بده
یه مردیه که خودم یواشکی شنیدم از چند نفر دخترای فامیل که دوست دارن مثل اون رو پیدا کنند
در نقش شوهر فوق العاده است
فکر میکنم چرا با این همه خوبی هاش اما من هیچ وقت عاشقش نشدم؟؟؟؟
1. شاید پی ریزی رابطه ما خیلی بد بود. یه ازدواج سنتی بدون شناخت کافی. و دقیقا حرفی که ده روز قبل عقد بهش زدم این بود که : من از نظر عقلی به جواب مثبت رسیدم. ولی از نظر احساسی هنوز ب نتیجه ای نرسیدم.
یعنی درواقع نوع شناختی که توی چارچوب خواستگاری سنتی از هم پیدا کردیم. مبتنی بر ویژگی های خانوادگی و گاها فردی بود. نه قلب هامون
2. شاید گذراندن دوره ی بسیار بدی در ابتدای شکلگیری رابطه در زمان عقد. ما دوران قبل از عقد طولانی ای نداشتیم. پس دوران عقد خیلی مهم میشد طبیعتا که بنای یک زندگی باید روش ساخته میشد. ولی بسیار بد سپری شد. همه چیز بد بود. اون باید تو همین دوران قلب منو به دست میاورد. اما طوری از هم دور شدیم که هرکدوم یه طرف کره زمین ایستاده بودیم
3. شاید هم من یه آدم قدرنشناس زبان نفهم خر هستم. که علی هرچی خوبی میکنه میبینم اما باز دل نمیدم بهش. یعنی خوشی زده زیر دلم. یعنی یه آدم قدرنشناس عوضی ام. فکر میکنم کی ام مثلا. یه زن بی لیاقت نمک نشناسم. که تا علی رو دارمش نمیفهمم و حتما باید از دستش بدم تا بفهمم که چقدر دوسش داشتم. هان؟؟
4. شاید هم من یه آدم مریضم و دمدمی مزاج. یعنی از نظر روانی مریضم. و هرکس جای علی بود همینطور بودم. که هرکس از راه برسه دهنم اب بیفته مثل دقیقا بیماری که باید قرص مصرف کنه هستم. یعنی شخصیتی مریضم

 یه روزی 6 سال پیش. یکی بهم گفت پاشو بی هیچ دعوایی چمدونت رو ببند و برگرد خونه بابات و به شوهرت بگو دوباره بیا خواستگاریم . دفعه پیش خودمو به دست آوردی. اینبار دلمو به دست بیار
بهش گفتم نمیشه جوک میگی
گفت اگر نکنی بیشتر دور میشی ازش
شاید باید همون موقع به حرفش گوش میدادم...

نمیدونم... علی انقدر خوب اما من هیچ وقت عاشقش نشدم چرا واقعا؟؟؟!!!

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۹:۰۰
مریم بانو
دنبال برنامه ریزی طولانی مدتم میگشتم که پیداش کردم کنار دفترهای خاطراتم که از سال 83 پرشده
نشستم یک صفحه هم یه چیزایی تایپ کردم یه خلاصه از بعضی چیزایی که ب چشمم خورد
ولی پاکش کردم. گفتم چه دلیلی داره ملت بیان چس ناله های منو بخونن. و تو چرا بخونی
به چیزهای خیلی مهمی نوشته بودم. که به موقع خودش بهشون توجه نکرده بودم....
 
من یه موقع هایی خاطراتم رو مرور میکنم. یکی از دفترها رو سال 91 مرور کردم و اخرش اینو نوشته ام:
""""امروز 7 تیر 91 ساعت 9 شب. بعد از مدتها این دفتر رو مرور میکنم. چرا باید اینطور باشه. پر بود از سه چیز: تنهایی، ترس، اشک"""""
 
و یه چیز جالب دیگه. شعری بود که خیلی دوست داشتم روی کارت عروسیم نوشته بشه. ولی خب هیچ وقت نوشته نشد:
""""هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند، وانکه این کار ندانست در انکار بماند
از صدای سخت عشق ندیدم خوشتر، یادگاری که در این گنبد دوار بماند""""
 
 
و این شعر که نوشته شده بود وسط معی از خاطرات خوب و بد:
"""""ما را ز دل خویش چه غافل کردند، فهمیدن عشق را چه مشکل کردند
انگار کسی به فکر ماهی ها نیست، سهراب بیا که آب را گل کردند"""""
 
خب اینم پیدا کردم که همینو میخواستم جالب و خیلی خنده دار بود برام:
 
اینو اواخر سال 92 نوشتم:
 
"""دیدگاه دوساله:
الان در سال 94 هستیم من الان 27 سالمه. دانشجوی سال اول دکترا هستم. در دانشگاه حق التدریس دارم تدریس میکنم. هنوز تو خونه مامانم زندگی میکنیم. یه پراید داریم. دارم کلاس زبان میرم. و در حال تمام شدن دوره و گرفتن دیپلم زبانم هستم. 
امسال دوبار با علی مسافرت رفتیم با آرامش که خیلی بهمون خوش گذشته. پنجشنبه جمعه ها هم اکثرا بیرون شهر میریم تفریح و گردش.  بهار و تابستون و پاییز هم هم خیلی خوب بود ما همش شبا میریم پارک و پیاده روی. خیلی کیف میده. علی با من خیلی خوبه . طاقت دیدن ناراحتی ام رو نداره. تو همه کارا بهم کمک میکنه. با همه دنیا میجنگه تا یه قطره اشک از چشمم نیاد.
موقع خواب هرشب برای همدیگه دو صفحه کتاب میخونیم. زندگیمان اصلا تکراری و روزمره نیست.""""
 
""" دیدگاه 5 ساله:
الان من 30 سالمه. در سال 97 هستیم و و در حال گذراندن دوره دکترا هستم و به صورت پاره وقت در چندین دانشگاه تدریس میکنم.  ما یک منزل مستقل اما کوچک داریم. و یک ماشین تیبا. من یک مربی نجوم معروف هستم.
علی بسیار مهربان و عاشقانه است. او برایم شعر میخواند. و در کارهای خانه به من کمک میکند. ما همدیگر را بسیار دوست داریم. در روزهای تعطیل دوتایی با هم به مسافرت های کوتاه میرویم.
من و علی برای زندگیمان خیلی وقت میگذاریم و در طول هفته یکبار در مورد کارها و برنامه هایمان با هم صحبت میکنیم. ما در زمان استراحت برای هم کتاب های موردعلاقه مان را میخوانیم.
شروع کرده ام و به کلاس موسیقی میروم. ورزش را نیز از سر گرفته ام و ........ """"
 
 
اینکه اینا چی هستند. اینا ویو هستند یعنی چیدن زندگی برای ده سال آینده. در همه زمینه ها میتونه کاری مالی فرهنگی عاطفی و .... باشه.
 
نکته::: بچه دقیقا کجای زندگیم بود؟؟؟؟؟
 
نکته: یه مشت مزخرف نوشتم. در واقع نه. در حقیقت رویاهام رو نوشتم خیلی مختصر مفید. خیلی با رویا انگار آینده نگری کردم. باید واقعیات رو بیشتر ببینم
 
نکته: این ویو با اطلاع و حضور علی نوشته شد اون سال. و یه چیزی هم مشابه این علی نوشت. یعنی میگفت من براش مینوشتم.
-------------------------------------------------------------------------------------------
 
بعدا نوشت:
در راستای عملی شدن یا نشدن موارد بالا . یه نکته خیلی مهم اینکه
فقط باید رویاهایی رو گفت که خود آدم در رخ دادن یا ندادنش دخیلی باشه. یعنی اون رویا وابسته به فرد خاصی نباشه.
مثل اینکه شما رویاات این باشه که مامانت برات ماکارانی درست کنه. تو میتونی اینو از مامانت بخواهی ولی مسئول عملی کردن رویات دیگه تو نیستی و مامانته
پس مورد اول: رویاهایی رو بگد که صد درصد و فقط و فقط خودتون بتونید عملیش کنید و به کس دیگه ای وابسته نباشه
(((دقیقا برای همین بچه تو رویاهای من نبود چون وجود بچه صددرصد دست من نیست. (البته این یکساله فهمیدم چرا تقریبا 99.99 درصد دست منه)))
دوم اینکه نوشتن اهداف به این منظوره که کارهایی هر روز انجام بشه که شما به هدفتون نزدیکتر بشید. یعنی هر روز یا اصلا هرماه یک قدم به سوی هدفی که نوشتید بردارید.
پس مورد دوم: اهدافی را که مینویسید هر ماه بسنجید تا هرماه یک قدم به آنها نزدیک شده باشید.
مورد سوم: وضعیت مادی و نورم کشور را در اهداف مادیتان در نظر بگیرید.
 
 
من به اهدافی که تماما دست خودم بود خیلی نزدیک شدم. کلاس زبان رفتم. الان دانشجوی دکترا هستم. مربی نجوم هستم
ب بقیه اش نرسیدم. :(  به خاطر مواردی که ذکر کردم. و اشتباه بود اصلا اینگونه نوشتنم.
 
دلم خواست نوشت: اشتباه نبود اونجور نوشتنم. فقط دوست داشتم اونجور رخ بده. خوشحال میشدم .
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۷ ، ۱۷:۳۴
مریم بانو

4 آذر رفتیم کافی شاپ با علی
یه کافه ی لاکچری از اونا ک دوست دارم یه محیط درست و حسابی که نفس آدم نمیگیره
اولین کافه دونفره مان بود
چرا اولین انقدر دیر
چون هربار حساب کردم و کتاب کردم. هربار حرف رفتن شد این من بودم که گفتم نه. من بودم ک گفتم همین بستنی فروشی توی خیابان بیشتر میچسبد حتی گاها یک بستنی دونفره. که بازهم با اصرار من بود برای پس انداز بیشتر
و خیلی چیزهای به جایش نبود. از بس که من حساب و کتاب کردم که مبادا هزارتومن اینجا دوهزارتومن آنجا سه هزارتومن فلان جا و... زیادی خرج نشود
و نتیجه خوبی در پی نداشت
نه آن هزارتومن ها وضع مادی ما را بهتر کرد
نه چیزهایی که به موقع اش تجربه نکردیم جایش پر شد.
حتی در این اولین کافه دونفره مان که به خودم میگویم یکبار برویم و حالش را ببریم. بازهم در منو اولین چیزی که نگاه میکنم قیمت هاست. از روی قیمت ها سفارش میدهم.
چیزی شده مثل یک عادت. حتی وقتی پول هم باشد چیزی مثل یک عادت اشتباه
و چقدر سخت است ترک اینگونه عادت ها
دست کشیدن از حساب و کتاب کردن
کتاب زن واسپرده را همان موقع ها که خواندمش باید دوباره و سه باره تکرار میکردم انقدر که این عادت حساب کتاب کردن به این شدت در من حکمفرما نباشد.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۴:۲۷
مریم بانو

دو سه روزی ک میگذشت نمیدیدمش اعصابم بهم میریخت دعوا داشتم باهمه

ولی حرفی نمیزدم

مامانم میفهمید 

خودش زنگ میزد علی بهش میگفت بیا دیگه چرا دو روزه پیدات نیست

وقتی میامد آرامش میگرفتم خوشحال بودم 

...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۲:۱۱
مریم بانو

دوستی میگفت:
وقتی عروسی کردم خاله ام یه بالشت از این بالشت اای بزرگ دو نفره برام خودش درست کرده بود و بهش دعا و... خونده بود و به مامانم سفارش کرده بود ک اگر بخای دخترت خوشبخت بشه باید تا 40 روز با شوهرش سرشون روی این بالشت بزارن. و منم با کلی عشق اون بالشت رو اوردم و از بعد عروسی و شروع زندگی مشترک گذاشتم رو تخت و گفتم باید سرمون روی این بزاریم
چند روزی گذشت و شوهرم گفت این بالشتش خیلی بلنده من راحت نمیخوابم صبح همش کوفته ام میشه رو بالشت های خودمون بخوابیم
از شما چ پنهون که خودمم خیلی برام سخت بود خوابیدن روی اون بالشت بزرگ و خواب راحتی نداشتم. اما به خاطر از بین نرفتن زندگی مشترک و خوشبخت شدنم به شوهرم گفتم باید تحمل کنه و این لازمه
ده روز دیگه گذشت تا اینکه یه روز شوهرم از محل کارش بهم زنگ زد و گفت که چون شبا خوب نمیخابه صبح سرکارش همش خوابالو هست و گردن درد گرفته و دیگه حاضر نیست روی اون بالشت کذایی بخوابه
دیگه چاره ای نبود و من قبول کردم و بالشت رو عوض کردیم ولی هراس همیشگی با من بود که تا چند وقت دیگه حتما یه مشکل بزرگ برامون پیدا میشه و شاید حتی جدا شیم
گذشت یک ماهی
نه اتفاق بدی افتاد نه دعوا شد نه جدا شدیم. اتفاقا بعد این قضیه شوهرم و خودم خیلی سرحال تر شدیم چون شبا خوب میخوابیدیم.
نقطه سر خط
اما من : ما وقتی عقد کردیم دوتا کله قند طبق رسوم روی سرمان ساییدند. خرده قندهای ساییده شده نفهمیدم کی بود ک برایم جمع کرد و درون یک قوطی کوچک ریخت و بهم گفت خوبه با شوهرم بخورم. از سال 86
یعنی 11 سال پیش من هنوز این قوطی کوچک رو مثل یک شی ارزشمند نگهداری کردم
هیچ وقت نخوردیم تا امشب
11 سال پیش این قوطی کوچک شامل مقدار بسیاری کمی قند ساییده شده رو نگه داشتم و به خودم میگفتم من باید در طول زمان و با شناخت شوهرم عاشقش بشم نه با خوردن این ساییده های قند
مثل یک خوراکی معجزه آسا بهش نگاه میکردم ک عشق رو تزریق میکنه.
میگفتم وقتی میخورم که مطمئن باشم اولا علی رو میخام برای همه زندگیم دوما عاشقش نشده باشم و بخورم تا اثر کنه
جالبه

امشب قوطی رو باز کردم و علی رو صدا کردم فهمید چیه و انگشتم رو خیس کردم کشیدم ته قوطی ذرات ریز قند ساییده شده چسبید نوک انگشتم گذاشتم دهان علی و باز گذاشتم دهان خودم ذرات ساییده شده قند انقدر کم و کوچیک بودند که میشد شمردشون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۰
مریم بانو
11 سال گذشت از سفر کردنمان با هم
11 سالی که درخت زندگی رشد کرد با تنه ای پر از زخم چندیست که میفهمی تنه درخت زندگیمان چه قدر زخمی و پژمرده است و چه سرد و سرما زده شده است...
همسفرجان بی حس شده ام...
مریمی که مریم نیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۷:۲۶
مریم بانو
روزهامیگذرند وماه ها وسالها
ومیرسم ب جای عجیبی. اینجا...
پای پیاده وتنها گذر کردم وسالها طول کشید
ولی اکنون این منم اینجاتنهادور...
بارها وبارها پروسه ای قابل تامل رادر ذهنم میچینم ومیسازم. تارسیدن به اینجا
وبه هزاران دغدغه ی زندگی مشغول میشوم. ب دخترک ب درس ب کار
و یاد مردی میافتم که با دیدن چهره خودش در آیینه مکث میکند...


آخ
عزیزدل
بعد از 8 سال یادت افتاده بپرسی مریم تو چته
ذره ذره خراب شدنم را ندیدی... حالا هزار بار بپرس چته نمیتونم که 8 سال خراب شدنم را برات شرح ماوقع بدم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۲۹
مریم بانو
یه موقع هایی هست ک خیلی تلاش میکنی برا فهموندن نیازهات ب طرف مقابل. اینکه نمیفهمه نمیدونم چرا یعنی حتی ب واضح ترین شکل ممکن هم بیان بشه باز نمیفهمه یا شاید جدی نمیگیره.
نیازهایی که بارها و بارها فریاد زدی و گفتی و خواستی حل بشه. بارها گفتی منم آدمم منم نیازهایی دارم نیاز ب خوراک پوشاک مسکن نیازهای اجتماعی فرهنگی جسمی جنسی....



بیا درستش کنیم باهم بیا حلش کنیم بیا و نزار اینا همه جا خشک کنه تو روح و روانم بیا به هم کمک کنیم منم کامل نیستم منم بی عیب نیستم بیا بگو بهم بیا با هم...
اما
از یه جایی ب بعد دیگه هیچی نمیگی همیشه راضی هستی انگار. همیشه ساکتی. میترسم از زمانی که این زخم یهو سر باز کنه و خون همه جا را بگیره...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۵
مریم بانو
صدای گریه دخترک از طبقه بالا میاد. آبان 89 بود ک اینجا اومدیم قرار شد فقط دو سال بمونیم و شده 7 سااااال.
دوست ندارم اینجا زندگی کنم ب هزار دلیل شایدم یه روزی وقتی از اینجا رفتم پشیمون بشم از اینکه چرا رفتم ولی الان خیلی چیزها با زندگی در اینجا از بین رفت توی زندگی من. از بین رفتن حرمت پدرو مادرم؛ خبر داشتن علی از تمام

جزئیات زندگی پدرو مادرم
وابستگی شدید دخترک به خانواده ام
آغاز خیلی از مشکلات و درگیری ها بین من و علی . حس عدم استقلال هم در من هم علی. کم شدن مسئولیت پذیری علی و وابسته بودنش ناخودآگاه ب خانواده من و اینکه بدونه پشتش گرمه اگر پول نداشته باشه. بدون شک زندگی مستقل هم سختی داره وقتهایی ک غذا حاضر برای خوردن نداشته باشی

اما تو این جور مواقع میتونی بری بالا غذا بخوری. 
وقت هایی ک خسته ای و بچه اذیت داره میکنه میتونی بفرستیش طبقه بالا و بگیری تخت بخوابی.
وقت هایی ک دلت تنگ میشه تندی میتونی بری طبقه بالا 
وقت هایی ک حوصلت سر میره یا بیکاری هم همین طور
کار خونه خونه تکونی همیشه کمک داری
ولی نبایداما تو این جور مواقع میتونی بری بالا غذا بخوری. 
وقت هایی ک خسته ای و بچه اذیت داره میکنه میتونی بفرستیش طبقه بالا و بگیری تخت بخوابی.
وقت هایی ک دلت تنگ میشه تندی میتونی بری طبقه بالا 
وقت هایی ک حوصلت سر میره یا بیکاری هم همین طور
کار خونه خونه تکونی همیشه کمک داری
ولی نباید وابسته بود...
ولش کن اصن حوصله نوشتنم ندارم... وابسته بود...
ولش کن اصن حوصله نوشتنم ندارم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۷
مریم بانو
نمیدونم چرا ننوشته بودم: برای روز زن دوتا شاخه رز تو یه باکس چوبی خرید. خیلی قشنگه. کلی پولشو داده بود
دیشب علی لوبیا سبز خرید 3 کیلو. از 12 شب تا 3نشست تنهایی خودش همه لوبیا ها را خورد کرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۹
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید