روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

انقدر من این همایش هارو شرکت کردم
استادم احتمالا فکر میکنه عاشق همایش رفتنم
امروز میگه بیا کارت دارم رفتم پیشش میگه: ببین ی همایش دیگه ام هست تو ترکیه برو ی نگاه بکن اگر خواستی برو ثبت نامش رایگانه
یعنی غیر مستقیم میگفت تو که بیکاری میری همه رو اینم برو خب
من : 😐
استادم : 😎
همایش توی ترکیه : 😈😈😈
پووول : 😂😂😂😂😂😂
و دوباره من : 😩😩😩

علیمحمدی کریم پور ابوالحسنی اردلان  6 نفر دکترای ورودی 67 اولین دوره شریف در ایران

عاقا ما یهو دیدیم فضا امنیتی شد یعنی ی عده اومدن بیسیم و گنده و اینجور والا ترسیدم. ک گفتن صاحابش اومده
هیچی دیگه یه 5  6 تا دوربین حرفه ای ب این گنده گی والا
از منم فیلم گرفتن حالا نمیدونم فکر کنم معروف میشم بلاخره

من یادم رفته بود لاریجانی ها 5 تان فقط قیافه یکیشون رو میشناسم. اینم دیدیم.

اقای مهندس صالحی این بنده ی خدا ی مدتی بوده انگار سخنرانی جایی نرفته بود، هرچی سخنرانی تو دلش باد شده بود سر ما خالی کرد. واقعا خودش خسته نشد از این همه حرف زدن؟؟؟😑😑
سوالی هم ک پرسیده شد ب بهترین وجه پیچاند 😆
خیلی هم سعی داشت چون تو ی جمع ساینتفیسته بعضی جمله ها انگلیسی بگه . آورین دکتر آورین


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۹
مریم بانو

کنار هم خوابیدیم
میگه - دوووست دارم
بهش میگم - بزرگم بشی همینجوری دوسم داری؟
- (فکر میکنه چند لحظه) نه فکر نکنم
میخنده خودش
اضافه میکنه - آخه من بزرگ بشم نق نقو میشم برای همین.
بهش میگم - بزرگ بشی نق نقو بشی من بازم دوستت دارم
فکر میکنه
میگع: چرا دوست نداشته باشم ؟؟!!! دوووست دارم
و تیر خلاصو میزنه و پیشونیم رو میبوسه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۲۵
مریم بانو

اومدیم آمادای خانوادگی اینبار. علی دو بار غذا درست کرد و تمام ظرف هاشم شست. امشب سر شام ک الویه درست کرده بود. یواش بهم گفت: ببین من اینجور مهربونی و روست داشتنمو نشون میدم
گفتم ممنون
واقعا ممنون ازش
عجب جاده ی سنگلاخیست...

امشب تی وی الکی روشن بود اصلا نفهمیدم چی داره نشون میده ولی ی چیزی شنیدم ی آقایی میگفت
حس خوب آمدنی ست نه آوردنی.
من تقلا کردم برای آوردن بعضی حس ها
یجورایی من همیشه فکر میکردم اینکه ی حس خوبی باشه یا نه ب خود آدم بستگی داره. یعنی آدم شرایطی رو ب وجود بیاره ک مثلا توش خوشحال باشه یا هرچی.
ولی انگار اون گفت هرحسی خودش پا داره خودش بخاد میاد یا میره، و انگار راست میگفت
منم آوردن حس رو تجربه کردم مثلا دوست داشتم حس خوبی داشته باشم و بعد شرایطی رو ایجاد کردم ک فکر میکردم اگر اینجور بشه حسم خوب میشه و فلان. مثلا طرف فکر میکنه بره سینما حس خوبی داره بعد میره سینما اما حس خوبه نمیاد یا موقتیه.
اون حس خوبی ک فکر میکردم نمیامد یا موقتی میامد، بعدشم ب خودم میگفتم ول کن بابا خسته شدم و سعی میکردم فراموش کنم
انگار اون مرد راس میگفت
من نوعی نمیتونم حسی رو بزور بیارمش هرکاری هم بکنم ک فکر کنم ربط داره و اون حس رو میاره اما اون حسه نمیاد. چ کنم؟؟؟
دست و پازدن بیخودیه
آرام بنشینم، و همین ما را بس...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۰
مریم بانو

دیروز نوشت



عاشق کارتون کارگاه گجت هست. حتی چندبار گشته اسباب بازی یا مثلا دفترنقاشی با عکس گجت پیدا کنه ولی پیدا نکردیم
امروز داشت نگاه میکرد منم تو آشپزخانه بودم یهو وسط کارتون با صدای بلند زد زیر خنده و بعد اومد پیشم گفت بپرس براچی خندیدی
پرسیدم
گفت کارگاه گجت این کارو کرد و رفت بالا.....
ی چیزایی تعریف کرد ک نفهمیدم
ولی چشماش چنان با ذوق و شوق تعریف میکرد ک چشماش برق میزد. با حرکات دست و تکون دادن بدنش میخاست بهم بفهمونه گجت چکار کرده و وسط تعریف کردنش خودش هم میخندید. منم سرم رو ب نشونه فهمیدن حرفاش تکون دادم و باهاش میخندیدم. حرفاش تموم شد فقط دوست داشتم بهش بگم "دوستت دارم" و گفتم
ب این فکر میکردم وقتی بزرگ بشی اگر از چیزی انقدر لذت ببری و بیای برام تعریف کنی با همون ذوقی ک گجت رو تعریف کردی، چقدر برام ارزشمنده و منو میبره  ب آسمون. چقدر منه مادر کیف میکنم از این ذوقت عزیزکم
...
الان داره از باباش میپرسه: زمین چرا میلرزه؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۹
مریم بانو

دیروز فکر میکردم

اگر ی روزی یکی منو بدزده مثل مهربانو

کسی هست مثل خسرو که بیاد تمام شهرو زیرپا بزاره تا پیدام کنه و نجاتم بده؟؟

بعد دیدم الکی خودمو ب مظلومی نزنم بعله ک هست

مامانم بابام خواهر کوچیکه علی هستن دیگه


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۲
مریم بانو
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۳
مریم بانو

20 روز رو از دست دادم😢
یه استغفاری بود ک باید 60 روز مدام روزی چهارصد بار میگفتم
امروز یادم رفت
یعنی 20 روز هدر دادم
باید دوباره شروع کنم😢


اینی ک فکر میکنید آدمی با تحصیلاتش سنجیده میشه صددرصد اشتباهه
منم میگم اشتباهه
ولی اینکه تحصیلاتشو تو سرش بزنید اشتباه تره بنظرم
اینکه بهش بگید درس خوندن خودخواه و بیشعورت کرده ، دکترا میخونی اینجور شدی دیوانه شدی و خودخواه و بیشعور و..... فکر کردی دکترا داری میخونی حالا چی هستی
و منم جواب میدم ک هیچ فکری نکردم ک چی هستم، من قبل از دکترا خوندنم خودخواه و عن بودم و حالا هم هستم. و این ربطی ب تحصیلاتم نداره
اینو بفهمید ترخدا بفهمید.
من بیسواد میموندم یا پرفسور بشم بازم همین عنی هستم که همیشه بودم.
وقتی نفهمید این موضوعو وقتی بگید دکترا خوندم اینجور شدم. منم انقدر جیغ میزنم تا صدام برسه ب مریخ
حالا شما بگید جیغ زدنم از تاثیرات روزه است یا بازم دکترا، دیگه مهم نیست چون جیغ زدن باعث میشه صدای بقیه رو نشنوم

اره من بیشعورم دیگه چی؟؟؟؟؟؟؟؟ حرفیه؟؟؟؟؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۸
مریم بانو

به جای اینکه بگم جالبه میگم اسف باره
من هیچ وقت نتونستم ایده هایی ک تو ذهنم هست رو عملی کنم
سال 90 بود تقریبا ی روز رفتیم خونه عموم. زن عموم با خرما یه شیرینی خاصی درست کرده بود. ک من خیلی خوشم اومد
ی مدتی تو مارکت ها میگشتم ببینم مشابه اش هست یا نه، و نبود. ب علی گفتم میتونیم ی کارگاه یا ی زیرزمین اجاره کنیم این نوع شیرینی رو تولید کنیم با انواع مختلفش میتونه با طعم های مختلف هل زنجبیل دارچین و... باشه و روش هم انواع مغزیات.
طرحش رو تو ذهنم چیدم اینکه ب چند نفر احتیاج داریم چ وسایلی احتیاج داریم.
دیگه در همین حد بلد بودم و تنها
علی هم خوشش اومد
اما این طرح هیچ وقت عملی نشد. تا دو سال پیش دقیقا همون شیرینی ها وارد بازار و مارکت ها شد. شیرینی ای وارد مارکت شد ک ایده اش مال من بود. وقتی دیدم کلی افسوس خوردم.  فقط عمل نکردم و کسی پایه نبود باهام برا عملی کردنش

همون سال 90 کلی اوج عروسی اقوام و اینا بود منم دو دوره کلاس تزئینات رفته بودم. ی ایده ای ب ذهنم اومد و یه کارت زدم اسمش رو گذاشتم تزئینات جهزیه و... ....  رفتم آرایشگاه ها و آتلیه ها کارتم رو پخش کردم ولی خیلی کم . یعنی کلا تو ی خیابون اینکارو انجام دادم. بعدش سرد شدم هیچ کس همراهیم نکرد

سال 92 نمایندگی رباتیک رو توی شهرم گرفتم ولی باید برای پیدا کردن دانش آموز تبلیغ میکردم. و کسی پایه نبود و تنهایی سخت بود. ی مدتی دنبال کردم و سرد شدم . والان هرجا رو نگاه کنی رباتیک دارن اموزش میدن و من اون اولش شروع کردم اما ادامه ندادم

گذشت و درمورد این چیزا ی بار با دایی ام حرف زدم. سال فکر کنم 93 بود  بهم گفت مریم ایده های خوبی داشتی بیا باهم ی کاری شروع کنیم. گفتم اتفاقا ی چیزی هست تو ذهنم.
و اون این بود:
همه جا پر از رستورانه اما جایی نبود ک سرویس صبحانه ارائه بدن. میتونیم ی سرویس بیرون بر درست کنیم برا صبحانه. صبحانه های خاص و متنوع کشورها رو داشته باشیم ببریم برا ادارات مراکز و... و کارمون ک گرفت رستوران صبحانه بزنیم.
حتی ب درست کردن برشورهای تبلیغاتی اش هم فکر کردم
دایی ام قبول نکرد گفت خیلی سخته
و الان حدود 6  7 ماهه ک رستوران چاشتینو تو این شهر باز شده و فقط صبحانه میده. و قبلش ب مدت یکسال فعالیتش فقط بیرون بر بود. یعنی دقیقااااااااااا همون ایده ی من.

ی ایده دیگم اون موقع داشتم
ساخت ی کلبه وحشت تو این شهر حتی مکانش را هم درنظر گرفته بودم
. دایی ام رفت دنبال تحقیقات مالیش گفت حداقل 40 میلیون سرمایه میخاد
و اونم دنبال نشد. البته این یکی رو هنوز کسی نساخته😆😅

ی چیزهای دیگه ای هم تو ذهنم بود
پرورش بلدرچین و پخش تخم بلدرچین
کاشت زعفران (کلی درموردش تحقیق کردماا)
پرورش و کاشت قارچ

خلاصه هیچ کدوم از ایده هام عملی نشد
از چیزهای ساده ک تبلیغ تدریس خصوصی و ایناست بگذریم تاااا ساخت کلبه وحشت

اما این بار میخام ی کاری کنم
با چندتا مرکز صحبت کردم بهم کلاس اجاره بدن و قبول کردن
میخام کاری ک دوسش دارم رو انجام بدم
میخام نجوم درس بدم
و دو ساعت هم با کمک دخترک داشتیم اگهی های تبلیغاتی رو تو خیابون پخش میکردیم و می چسباندیم
دیگه کوتاه نمیام
فقط باید بیشتر تبلیغ کنم.
و نکته بسیار مهم اینکه "برای موفقیت تو کار ،  ی کار متفاوت بکن"
اگر رستوران میزنی میتونی ی سس خاص عرضه کنی
اگر کافه میزنی میتونی ی سرویس خاص ارائه بدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۷
مریم بانو

امروز 5 خرداد

امروز برا اولین بار گفت میخاد خودش از عرض کوچه عبور کنه. بهش گفتم باید مراقب باشه و دو طرفش رو نگاه کنه. همین کارو کرد و کلی خوشحال شد ک تونسته

نزدیک پله برقی اسمش یادش رفته بود میگفت مامان اونیکه مارو بالا میبره و پایین میبره
- پله برقی
- آره آره همین. من میتونم خودم تنهایی ازش برم
-آره
- واقعا من میتونم میتونم؟؟؟؟ (خیلی براش مهم بود این موضوع ک بهش بگم اره تو میتونی حتما)
- آره حتما ک میتونی
بالا رو راحت رفت اما سمت پایین رو میترسید گفت تو بیا هرچی صبر کردم نرفت بلاخره باهم رفتیم ولی یهو پشیمون شد گفت: من میتونم میتونم
پله برقی ای ک ب سمت پایین میرفت بدوبدو رفتیم بالا
و ازش رد شدیم( ترسناک بوداااا😅) گفتم خب حالا برو
- کمکم کن
-باشه ببین دستت اینجا بگیر برو
بلاخره رفت کلی خوشحال شد و وقتی رسیدیم پایین شروع کرد رقصیدن 😆

رفتیم یونی. تو سالن بودیم ک آقای فلان داشت رد میشد سلام کردیم بهم
دخترک: این کی بود
- دوستم
- یعنی میخاید باهم ازدواج کنید
زدم زیر خنده
- نه. من قبلا ازدواج کردم
- آها با بابا
- اره
- منم اونجا بودم
- وقتی ازدواج کردیم دوست داشتیم تو بیای پیشمون تورو آوردیم تو دلم
ذوق میکند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۸
مریم بانو

 

یکی دو دوز پیش نوشت:

 

رفتیم سرکوچه نماز رو ب جماعت خوندیم و افطار کردیم. روزی چهارصد بار دارم استغفار میگم
وقتی ب ماه رمضان نزدیک میشم
میگم واااای دوباره چجور اخه من روزه بگیرم واقعا دوباره شروع شد
بعد وقتی شروع میشه ب طور خیلی خوبی میتونم روزه بگیرم و هیچیم نمیشه و ی جوری هم هست ماه رمضان چشم رو هم بزاری تموم شده. بعدش ب خودم میگم عه این ک چیزی نبود تموم شد من همونی بودم ک میگفتم ای واااای داره شروع میشه؟؟؟
و دعای مورد علاقه ام جوشن کبیر ک هر سال شبهای قدر تا نخونم نمیخوابم.  امشب ک ساعت یک شده هنوز وقت نکردم بخونمش. جوشن کبیر رو ک آدم بخونه دیگه هیچ روضه ای نیاز نیست بره. و فراز مورد علاقه ام ک دوست دارم بارها تکرارش کنم.
شبهای قدر ی چیز دوست داشتنی ای داره، وقتی بری جاییکه مراسمه کلی شلوغ پلوغه مردم کلی چیز میخورن همه جا چراغ روشنه. چندباری رفتیم روی تپه ی سال ک دخترک کوچیک بود شاید دوساله. حرفهایی اونجا شنیدم ک دیگه هیچ وقت نشنیدم. بارها برای شنیدن اون سخنرانی رفتم اونجا ولی دیگه نبود

از مردن حرف میزد و از قبر میگفت
نه حرفای تکراری ی چیزای دیگه منم دنبال دخترک بودم ک میچرخید اونجا تو فضای باز اون سخنران انقدر گفت و توصیف کرد ک دیگه نتونستم وایسم. پایین ی تپه ی کوچیک ک دخترک داشت ازش میرفت بالا با بقیه ی بچه ها نشستم و زارزار گریه کردم.
هیچ وقت دیگه نفهمیدم اون سخنران کی بود اسمش چی بود. ولی دیگه پیداش نکردم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۲
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید