روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

قدیما گفته بودم‌ همه ادمها یع باغ وحش درون دارند، شایدم ننوشتم ولی تو ذهنم بوده، به هرحال ب تو چ‌ ایراد میگیری دلم میخاد مینوشته بودم دلم نمیخواست نمینوشته بودم پس خفه شو
حس میکنم اژدهای درونم داره بیدار میشه، یه چیزی خیلی فراتر از سگ درونه

مثل تو‌ اون فیلمه گات اون دختره ی کون نشور اشغال عوضی نکبت ک مثل جنده ها میخنده ریدم ب اون قیافه ایکبیریش با اژدهاش کل کشور رو ب اتیش‌ کشید
تمایل ب انجام فعالیت های خشونت آمیز دارم، در حد قتل
دیگه دوست ندارم بمیرم دوست دارم آدم بکشم 😁😁

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۴
مریم بانو

اپیزود اول

تو این زندگی با همه پستی و بلندی هاش، به اینجا نرسیده بود که کنده بشم از زندگی متاهلی، 
کنده شدم از این زندگی متاهلی

دلم میخاد همه آدمها رو از زندگیم حذف کنم
و دلم میخاد بمیرم
قدیما وقتی ب مرگ فکر میکردم، دخترک میامد جلو‌  نظرم و فکر میکردم مگه میشه آدم با داشت بچه بازهم به مردن فکر کنه،
و حالا میفهمم ک میشه، اون‌خدایی داره
دوست دارم خودمو بکشم
............
اپیزود دوم
حرفمون شد با علی ، از خونه زد بیرون گفت اعصابم خورد میشه
دارم‌ کارایی ک دوست نداره انجام میدم، همه برق های خونه رو روشن میکنم، زیر غذا رو زیاد میکنم، اصلن خونه رو مرتب نمیکنم، ب معنای واقعی از خونمون داره گه میریزه، حتی سبد کوچیک توی سینک ک مخصوص اشغال هاست انقدر پر شد و‌ خالی‌ نکردم که حالا یک سمت سینک‌ ظرفشویی کلن پر آشغال‌ شده ، پوست میوه، سیب زمینی، دستمال کاغذی.....
بهم‌ گفت داری لج میکنی، گفتم آره مثل تو ک لج میکنی با من ، مثل تو ک ب من گوش نمیدی
خیلی سخته واسم آره سخته خب چرا شعار بدم، آره سخته که بفهمم برای هیچ کس مهم نیستم و اهمیتی ندارم، و یاد گرفتم باید خودم برا خودم مهم باشم و هیچکس ب تخمدونم نباشه
...........
اپیزود سوم
بی هدف دراز میکشم روی مبل، چشمامو میبندم
دخترک دوروبرم پرسه میزنه فکر میکنه خوابم و سعی میکنه آروم و بی سروصدا بازی کنه
ساعت ۴ میشه یهو‌ ب ذهنم میرسه پاشم برم آرایشگاه،
دخترخالم برای بچه اش جشن دندونی و تولد گرفته و مارو‌ دعوت کرده, یهو می افته تو ذهنم برم سالن
زنگ میزنم فرزانه: سلام سرت خلوته؟ من بیام‌ موهامو ی سشوار بکشی و‌ دخترک‌ باهم
میریم‌ سریع دوش میگیرم و با دخترک میریم سالن، داریم آمده میشیم
دخترک: مامان چرا همش انقدر‌ تندی‌ داد میزنی
جوابی‌ براش‌ ندارم
میریم خونه نرگس فقط واسه اینکه مشغول بشم
چقدر خوشگل شدم، چقدر موهام قشنگ شده، بهش گفتم اگر لازمه کوتاه کن، گفت نه
..................
اپیژود چهارم
بهش پیام میدم:
اینحانب مریم .... همسر علی ..... رضایت خود را مبنی بر ازدواج مجدد ایشان اعلام میدارم،
به چند جمله ای اضاقه تر ک در صحت سلامت کاملم و‌ حق هرگونه شکایتی در این‌ رابطه ندارم و‌ این چیزا
براش ارسال میکنم و‌ بهش میگم پرینت گرفته اش هم در اسرع وقت میدم
زنگ میزنه میگه این حرفا چیه میزنی.........
..................
اپیزود صفرم درواقع
چند روزی‌ رفتیم سفر تو‌ تعطیلات ، با خاله ملیحه و‌ خاله فاطی و نفیسه و‌ زهرا، مامی و‌ الی و‌ بابام
خوش‌گذشت، واقعن چقدر بدون مردا همه چیز بهتره

همه چیز عالیه در حقیقت


فکر میکردم کاش‌ زندگی‌ به لذت بخشی همین سفر بود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۳
مریم بانو

دیگه نمی تونم تحمل کنم

 

مردهایی که اینو می خونید چون نمی دونید میگم که بدونید که همه تون یه مشت آشغال کثافطید که امیدوارم همتون بمیرید. دوست دارم برینم رو همتون چون همتون گه هستید

یه کپه عن هستید که دنیا رو دارید متعفن می کنید ایشالا که همتون سقط بشید و به درک واصل بشید؛

به جز بابام

              آمین‌

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۱ ، ۰۰:۱۱
مریم بانو

فکر میکنم دیگه واقعن این زندگیو نمی خوام

دیگه نمی خوام تو این زندگی بمونم

دیگه ازش کنده شدم. از این زندگی متاهلی

فقط دلم برا علی می سوزه . دلم می سوزه چون به بعدن فکر میکنم و به گذشته

پیش خودش میگه ببین عمرم و جوونیم گذاشتم برای این زن و حالا اینچور جواب گرفتم

و راست میگه

اما قسمت بد ماجرا اینجاست که:‌ خب منم راست می گم

من ۱۹ سالم بود که ازدواج کردم واقعن واقعن هیچی از یه زندگی مشترک از مسیولیت هاش از همسر داشتن نمی دونستم.

واقعن هیچی نمی دونستم.

یه خواستگاری ای انجام شد و بعد تحقیقاتی و همه گفتن پسر خوبیه و منم گفتم عه خوبه خب پس بله

من واقعن هیچی نمی دونستم نه دو تا کتاب خونده بودم در این مورد نه مشاوره ای نه صحبتی چیزی...

مشاوره هم رفتما خودم تنهایی. ولی خب مثل اینکه رسالت مشاوران دانشگاه ترغیب به ازدواج بود خلاصه

حرف هم زدما با خاله ها و .... اما باز هم مثل اینکه رسالت آن ها هم ترغیب به ازدواج با یه پسر خوب متدین سید بود.

هیچ کس از من نپرسید خودت چی مریم؟ خودت اصلن میدونی ازدواج چیه میدونی مسیولیت چیه؟؟ میدونی تفاهم چیه؟ نگاه مشترک به زندگی سلیقه مشترک داشتن هدف مشترک داشتن روحیات نزدیک به هم داشتن

من اصلن در اون سن دختری مناسب ازدواج نبودم.

فقط می دونستم این پسره همه ازش تعریف می کنن میگن خیلی خوبه. ولی من عاشقش نشدم . پسر خوبیه ها خوشگله خوش تیپ (و هنوزم هست و بین مردهای فامیل وقتی به خودش می رسه از همه بهتره. انصاف داشته باشیم خلاصه) بعد با چند نفر حرف زدم که این پسره خوبه اما من عاشقش نیستم. و همه بهم گفتن مهم نیست. گفتن عشق بعد از ازدواجه. حتی یکی بهم گفت خطبه عقد که خونده میشه عشق میاد تو دل آدم خواهر میترا بود.

و من هی منتظر بودم که این عشق لامصب پس کی میاد. حتی یادمه اون سال اول ازدواجم مادر می خواست بره مکه من یه نامه نوشتم برا خدا. بچگانه به نظر میاد ولی خب مثل اینکه اینم ریسمانی بود که بهش چنگ میزدم که انسان در تنگناها و ندانم ها به هر ریسمانی چنگ می زند. نوشتم که خدایا من و علی عاشق هم بکن (البته اون موقع نمی دونستم که تنها عشق هم کافی نیست. و الان می دونم )  کلی مهر و موم کردم و دادم مادر گفتم ببر اینو یه جا بزار نزدیک کعبه. مادر وقتی برگشتم بهم گفت گذاشتمش لای یکی از قرآن های همون مسجد خلاصه همون نزدیکای خونه ی خدا.

همش برنامه می چیدم و منتظر بودم عشق بیاد.  میگفتم این پسر خوبیه و عشق هم که بیاد که دیگه من چی می خوام از این زندگی.

دوست داشتم موقعیت های عاشقانه خلق کنم بلکم عشقم بیاد برنامه می ریختم برای رفتن پارک و بیرون شهر و ... خودمو همیشه بهش می چسبوندم و سرم رو شونه اش بود که صدای افراد فامیل دراومد که مریم این کارا رو می کنه زشته. مدام کنارش عکس میگرفتم انگار می خواستم تو عکسا بخندم و بهش بچبم تا بعدن که عکسو دیدم گول بخورم و بگم عه دیدی عاشقش شدم.... همه زورم زدم برای گرفتن عروسی با پول خودم و مبلغی که مادر کمک کرد. فکر میکردم لباس عروس و جشن و عکس و فیلم و ..... شادی ای برام میاره پایدار و شاید عشق هم بیاد چون خوبه دیگه خوش می گذره. ولی پایدار نبود و خنده ها در حد همون عکس ها باقی ماند. و حالا من کسی شدم که مدت هاست باهاش عکس نگرفتم. شاید سالی یکبار نوروز. کلن البته عکس نمی گیرم دیگه به زور میگن وایسو بابا ی عکس ازت بگیریم. انگار فهمیدم اون لبخندهای توی عکسا چقدر قلابیه...

علی مرد خوبیه خیلی خیلی خوب تر از مردهایی که تو این جامعه می بینم. علی همراه بود همیشه باهام تو مسیر چیزهایی که دوست داشتم ؛ نجوم رصد ها درسم کارم؛ از همون اولش همراه بود و هنوزم هست. اما ما هیچ وقت عاشق هم نشدیم. من نشدم. علی هم نشد. علی مرد خانواده است یعنی هرکس دیگه ای هم جای من بود اون همینطور رفتار می کرد چون خوانواده دوسته. واقعن مرد خوبی بود و هست اما ما نگاه مشترک نداشتیم هیچ وقت؛ هدف مشترک کلن هر چیزی که وجه اشتراکمون باشه یا نیست توی زندگیمون یا به زور پیدا می شه

اون تو یه مسیره من تو یه مسیر دیگه

حالا من موندم و مرد خوبی که نه عاشقش شدم و نه بهش نزدیک شدم. حالا منم و یه زندگی در حد زنده مانی جلوی روم که تا مرگ برام ادامه داره. هرکاری هم می کنم هر تلاشی هر چیزی ... برای خودم نیست. برای دخترکه. که پر از شور و شوق و امید زندگیه

 

آره علی خوب بود و خوبه. اما ما لنگه ی هم نبودیم

من نمیتونم حالا شونه خالی کنم از این مسیولیت نمی تونم تنهاش بزارم. البته که در حقیقت هر دو به شدت تنهاییم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۱ ، ۰۰:۳۰
مریم بانو

حمله وحشیانه حیوانی بی شرفانه سنگ دلانه ظالمانه

مردم

خیابان ها

امنیت

دانشگاه شریف

دانشجویان

دانشگاه ها

کودکان

نوجوانان

این روزها خارج از خانه وجودم پر از ترس

و داخل خانه صورتم پر از اشک است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۰۰:۰۴
مریم بانو

نت قطع و وصل میشه و نوشته هام داره آرشیو میشه بدون پست شدن تو وبلاگ

 

دیشب خواب خوبی دیدم

خواب دیدم عاشق شدم. عاشق یه پسر کافه چی

خوابم مثل فیلما فلش بک میزد همش به کافه

کافه ای که خیلی اوقات موقعی که خسته یا ناراحت بودم می رفتم یه کیک شکلاتی با نسکافه سفارش میدادم و پسری برام میاورد که بدون اینکه بفهمم بهم توجه میکرد.

یه روز که خیلی خسته بودم رفتم خواستم سفارش بدم که نذاشت گفت: خودم میدونم چی براتون بیارم

اون روز بهترین کیک شکلاتی و نسکافه عمرم رو خوردم. وقتی برام آورد اجازه گرفت و نشست کنارم. از خودش گفت. گفت که هر بار که میرم کافه واسش بهمه و فهمیده کیک شکلاتی دوست دارم. ار خودش می گفت. از اینکه این کافه مال خودشه و خودش زده.

به نظرم بامزه حرف میزد و جذاب بود...

ساعتها گذشت بدون اینکه بفهمم و چنین بود هم صحبتی با وی. دیرم شده بود خدافزی کردم و اومدم بیرون. اما از اون روز به بعد بیشتر کافه رفتم

و بعد هم هر روز

و بعد هم  روزی چند بار

اینجا مثل فیلما دور تند شد. خیلی تند روزهایی که باهاش بودم نمایش داده می شد. پاتوق عزیزمان که همان کافه بود و پسر کافه چی و دختر مشتری. دورهمی های دوستانه و خنده هامون که صداش کافه رو پر می کرد و پارک نزدیکی که شاهد بوسه هامون و آغوش هامون بود.

خیلی تند روزها یا شاید نمیدونم ماه ها یا شاید سال های زیبایی پر از صمیمیت پر از عشق پر از شادی از جلوی چشمانم گذشت.

انگار که بهترین روزهای عمرم بودند. ناگهان پرت شدم به همان کافه اما در زمانی دیگر. کافه ای متروک که دیگر زیبایی سابقش را نداشت. خاک گرفته بود و من جلوی در بودم و عده از که به نظر دوستان مشترکمان میامدند منتظر که بروم.

فرهاد جلوی در کافه ایستاده بود. سرش پایین بود. من اشک می ریختم بهش التماس می کردم می گفتم فرهاد بیا ترخدا بیا بریم

اما نمیامد.  سرش پایین بود اما میدیدم در چشمانش غم  پادشاهی می کند. هرچه من اصرار کردم که بیاید... او ... بیشتر نیامد...

نمیدانم به کجا یا کی یا اصلن چه بود داستان ؛ هرچی بود که نیامد.

و حالا چندین سال گذشته و من برگشتم به همان کافه عزیزمان اما هرچه بر در می کوبم کسی باز نمیکند. هرچه فریاد میزنم فرهاد فرهاد کجایی فرهاد در باز کن فرهادددد . کسی جوابی نمی دهد. انگار دیگر فرهادی نیست

خوابم از همین جا شروع شد که با صدایی غمگین اسمش را صدا می زدم و درب کافه ای متروک را می زدم و کسی جواب نمیداد و فلش بک به گذشته

حتی در همین نوشتنش هم حس عجیبی دارم...

انگار که بهترین روزهای عمرم بودند...

انگار که واقعن بهترین روزهای عمرم بودند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۱:۴۸
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید