روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۲۶۷ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

امروز ۵ تیرماهه ولی من چون نمیخام پست هام پشت سر هم بیفته و با تغییر چند روزه تاریخ گاهی مینویسم. مثل چند پست اخیرم

 

آره فکر کردم حتی نوشتم از کارهایی که بهشون علاقه دارم. مثلا رقصیدم آهنگ گوش دادن دورهمی های دوستانه و .....

 

نمیگم بد بود آره خوب بود ولی حالم دلم بازم خوب نبود. حال ظاهرم خوب بود و موقت. فقط همین

 

زیاد فکر کردم چیکار کنم شادم کنه بعد احساس کردم که دوست دارم مهم باشم برای یه کسی یه چیزی احساس کردم که دوست دارم یه کار مهمی انجام بدم یه مسولیت مهمی داشته باشم و به خوبی انجامش بدم. و این بهم حس قدرت بده . این حسو پیدا کنم که کار مهمی کردم کار بزرگی کردم بهم اعتماد به نفس بده.حس کردم چیزی که بهم توان میده انجام یه کار مهمه که قدرت خودمو بتونم درش ببینم. یه کاری که من برای کسی انجام داده باشم بعد بتونم به خودم ببالم که من چنین کردم و چنان کردم

مثلا دوست داشتم برم خانه سالمندان یا پرورشگاه سر بزنم و بهشون هدیه ای بدم. که خب هیچ وقت اینکارو نکردم. و دلیلش خجالت کشیدن بود. خجالت میکشیدم برم خودمو نشون برم برم خانه سالمندان بهشون یه کادوی کوچیک بدم خجالت میکشیدم

 

یهو یاد حیوونا افتادم بعد فکر کردم وای چقدر خوب میشد اگر یه نوزاد حیوان می گرفتم بزرگش میکردم. اما چه حیوانی؟ یه چیزی که بتونه به انسان هم شبیه باشه. (شاید باید گوریل میخریدم خخخخخخ)  ولی دیدم عروس مینا کاسکو و ... حرف میزنند با صاحبشون دوست میشن. منم دوست داشتم یکی باهام دوست بشه یکی باهام حرف بزنه یکی همش بخاد همراهم باشه

دوست داشتم یکی باشه که من عه بی عرضه بتونم براش کاری کنم که از دید خودم مهم بشم.

حتی از فکرش هیجان زده شدم. حتی فکرش شادم کرد. بعد سرچ و سرچ یه چند روزی و تصمیم گرفتم یه مینای یکی دو ماهه بخرم

حتی فکر کردن بهش برام جذابیت داشت. یه هیجان مثبتی اومده بود سراغم که خیلی وقت بود تجربه اش نکرده بودم. دوست داشتم جوجه باشه نوزاد باشه مثل یه بچه نوزاد و من باشم که بزرگش می کنم. انگار که بچه ای داشته باشم.

رفتیم

خریدیم

با دخترک

یه جوجه مینای کوچولوی سه هفته ای زشت و بانک خریدیم. دوست داشتم همش بغلش کنم نوازشش کنم. باهاش حرف میزدم. بهش غذا میدادم حتی یه لحظه فکر کردم بیشتر از دخترک دوسش دارم.

 

فکر کردم انگار بچه مه وقتی دارم بهش غذا میدم وقتی میزارمش تو بغلم و ...  انگار یه نوزاد بغل کردم

۲۴ ساعت شد که

مرد

مثل همه چیزهای دیگه ای که خیلی دوسشون داشتم. و درشون خللی ایجاد شد.

همیشه هر چیزی که خیلی دوسش داشتم یه طوری شد

 

خدایا چرا با من اینطور میکنی؟

و من لاکپشت تر از قبل میشم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۰۳:۰۴
مریم بانو

باقیمانده از نوشته های ۲ یا ۳ ماه گذشته که پست نشده بود:

 

 

خب من الان ذهنم مشغوله نمیتونم تمرکز کنم

رفتم آگهی دادم و گلی را به عنوان نظافتچی معرفی کردم و خیلی به حال داد خیلی زیاد

۵ ساله با سارگل همون سیمین دوسته بعد میگه بازیگوشی خخخخخخخ ده ساله با گلی دوسته بعد میگه بازیگوشی

خخخخخخخ

ریدم تو این بازیگوشی

 

 

خیلی وقتها داستانهایی میخوندم از عاشقی کردن‌ها از عاشقی کردن مردها. میگفتم الکیه ولی یه جایی ته دل چون دوست داشتم واقعی باشه میگفتم واقعیه

ولی اینو بدون هیچ مردی عاشق نیست تو دنیا دخترک همه اینا فیلم و قصه است همه‌اش . حتی بهترینشون هم عاشقی نمیکنه همراهت. هم لایق ترینشون هم بی لیاقته

 

 

 

توی انتخابات ریاست جمهوری که اتخابات مهمی در هر کشوری محسوب میشه و امورات یه کشور و ۴سال میدن دست یکی قبلش یه چندروزی نامزدها میان از خودشون تبلیغ میکنن و حرف میزنن تا بقیه بشناسنشون و بتونن یکیو انتخاب کنن

قضیه شما هم مشابه فقط شما برای شناختن این کاندیداها به چند روز کفایت نمیکنی بلکه چند سال لازم داری. شما چند سال همه کاندیداها رو باهم نگه میداری تو دستت همه رو تا بعد چند سال به نتیجه برسی کدوم بهتره تازه شاید به نتیجه برسی شاید نرسی شاید بگی بازم زمان لازمه تا یکیو انتخاب کنم خخخخخخخخخخخخخخخ

نه داداش من انقدر هنوز پست و حقیر نشدم شدما ولی انقدر نشدم که تو این جمع نامزدهای چند ساله ات بمونم

 

سالها همه رو با هم هندل کردی افرین به این توانایی ات افرین سکس و عشق و خخخخخ منم میامدم دنبالت. دیگه تموم شد. من دیگه اون آدم نیستم برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه برو با همینا که الان داری بساز درسته تعدادشون کمه الان و این غصه دارت میکنه ولی من مطمینم تو میتونی تعدادشونم زیاد کنی استعدادش داری فعلاً با همینا بساز تا یواش یواش زیادترم میشن من قول میدم بهت.

فقط دور منو دیگه خط بزن چون منی دیگه وجود نداره من اونی بود که در اوج قله کوه‌های سر به فلک کشیده بود حالا ک افتادم ته دره چیزی دیگه از اون منه نمونده یه تیکه گوشت له شدس ب دردتم نمیخوره خخخخخخ

تو دنیا هر رفتاری داشته باشیم انعکاس داره و برمیگرده به خودمون دقیقاً مثل رفتار من که برگشت به خودم. تو هم میرسی بلاخره یه روز انعکاس رفتارات و کارات بهت میرسه اون روز دنیا ازت انتقام میگیره پس تا اون روز نیومده از دنیا استفاده کن برو و خوش باش

 

 

قورباغه ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۱
مریم بانو

مسیولیت چیست؟

 

من مسیول رفتار خودم هستم اما مسیول رفتار شما نیستم .

 

درمورد یه مسیولیت خاص میخام امروز صحبت کنم.

من همیشه فکر میکردم ما مسیولیم نسبت به آدم ها اطرافمون

ولی الان دارم فکر میکنم که نه . فقط نسبت به کسایی مسیولیم که نسبتی مثل والد فرزندی باهاشون داریم.

 

فکر میکنم این تفکر باعث میشه از دیگران توقع داشته باشیم.

مثلا من فکر کنم علی مسیول منه

پس توقع دارم بره کار کنه و فلان . یا هرچیز دیگه ای

این تفکر مسموم مسیولیت داشتن باعث میشه نسبت به آدمهای اطرافمون پر توقع بشیم.

و وقتی که توقعون برآورده نمیشه رابطه مون با اون فرد خراب میشه

 

دیگه بسه هی انتظار یه منجی داشتن که بیاد حالمونو حال زندگی هامونو خوب کنه

کسی که فکر میکنی وظیفشه و مسیولیتشه

دیگه میخام بس کنم

میخام از کسی توقع نداشته باشم حالمو خوب کنه

البته این توقع داشتن  واسه این نیست که مسیولیت خودمو بندازم روی دوش دیگری بلکه به خاطر اینکه خودم رو در حل مسیله توانا نمی بینم

 

پس وقتی خودم رو ناتوان می بینم انگار میخام از دیگران کمک بگیرم. و این کمک گرفتنم چون نمیخام از خودم ضعف نشون بدم این جور تعبیر میکنم که طرف باید مسیولیت حل مشکلات منو بپذیره

و به هر دلیلی بدون اینکه خودم رو ناتوان جلوه بدم مسیولیت رو میندازم گردن کس دیگه

و حالا توقع ایجاد میشه

توقع میکنم طرفم اون طور که من دوست دارم رفتار کنه اون کارهایی که من خوشم میاد بکنه و کارهایی که خوشم نمیاد نکنه

چرا؟

به همین دلیلی که بالا نوشتم. چون اگر کاری که من خوشم نمیاد کسی بکنه و حالم بد بشه توانایی اینو ندارم حال خودمو خوب کنم. پس هی توقع دارم کارها اون طوری که من خوشم میاد انحام بشه و اگر خلاف این باشه هی منتظر یه ناجی هستم تا بیاد حالمو خوب کنه

 

اما میخام دیگه یاد بگیرم هیچ کس مسیول حال خوب یا بد من نیست جز خودم

اگر حالم بد میشه به خاطر رفتارهای دیگران نیست بلکه به خاطر اینکه من خودم رو در مقابله با سختی ها تنها می بینم و=در مقابله خشونت های اجتماع و افراد خودمو تنها میبینم و ضعیف

 

بعد حالم بد میشه و توقع دارم کسی که مسیولیت منو داره بیاد حالمو خوب کنه

 

خب مریم بسه دیگه

با پیش گرفتن این روش دیدم که حالم خوب نشد هیچ بدتر هم شد

خب پس من میخام شروع کنم خودم به خودم کمک کنم برای حال خوب

میدونم به راحتی نمیشه سخته و اینو میپذیرم ولی دیگه توقع ندارم و دنبال منجی نیستم

دیگه اینو میپذیرم که من مسیول رفتار آدمهای اطرافم نیستم و اونا هرجور بخان میتونن رفتار کنن چخ من خوشم بیاد چه نه

فقط تنها کاری که باید بکنم اینکه مراقب خودم باشم جالا هر جور . یعنی هرجوری که خودم باشم و خودم مراقب حال خودم باشه.

به جای گذاتن تمرکزم روی دیگران

بهتره تمرکزم رو روی خودم بزارم بهتره خودم به خودم کمک کنم برای حال خوب داشتن

 

هرچی هستم خودمم .منم و من بدون وابستگی به هیچ کس

 

حودم تلاش کنم واسه خودم بدون اینیکه چشمم به دیگران باشه برا نجات

 

میتونم یه لیست تهیه کنم از کارهای فردی که انجام دادنشون بهم انرژی میده

 

ولی هرچی فکر میکنم چیزی نیست بنویسم

 

پس یه کار دیگه میکنم

یه لیستی از کارهایی که قبلن در گذشته انجام دادنشون حالم رو خوب میکرده خوشحالم میکرده. حتی اگر الان اینجور نباشه ولی برم سراغشون

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۰ ، ۱۳:۱۸
مریم بانو

همه ی دنیای اطرافم همه چیز و‌ همه کس به مثابه غم عظیمیست بر دلم که سعی میکنم ایگنورش کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۱:۲۸
مریم بانو


خانومی رو می‌شناسم که با شوهرش قهر کرده. بعد از کلی دعوا.
دفعات مختلف دعوا سر اینکه:
چرا مرده به خواهرش توجه کرده
چرا خواهرش مریض بوه بردتش بیمارستان
چرا برای خواهراش هدیه میخره
چرا اگر خواهراش کاری داشته باشند براشون انجام میده
چرا به مادرش محبت میکنه
چرا تو جمعی که خانم‌ها هستند میخنده
چرا با خانم‌های جمع زیاد حرف میزنه
چرا خانم همکارش باهاش تماس گرفته
چرا در مورد آب و هوا بیشتر از حد معمول با خانم همکارش حرف زدن
و……….

به خودم فکر میکنم
علی تمام این کارها رو میکنه و من تا حالا از هیچکدوم ناراحت نشدم. هیچ کدوم حتی یکبار هم سبب دعوامون نبوده.
فقط یه بار اوایل خیلی اوایل از فاطمه دختر خواهرش خیلی تعریف می‌کرد همش می‌گفت دوسش داره خیلی دختر خوبیه و …… و من هنوز فاطمه رو ندیده بودم و از فاطمه ای که ندیده بودم به شدت بدم میمومد. که بعد وقتی دیدمش دیگه اون حس از بین رفت و عادی شد برام

این تنها موردی بود که تو دلم از ارتباط یک خانم با علی که دخترخواهرش بود ناراحت شده بودم.
دیگه هیچ وقت از هیچی ناراحت نشدم. از تعریف کردن هاش از خانم‌های دیگه از حرف زدن هاش با خانم‌های دیگه با دخترهای فامیل از شوخی کردن هاش با خانم ها. از توجهش به مادر و خواهراش. حتی یک بار یادم نمیاد ناراحتم کرده باشه این چیزا.
مطمین بودم از اینکه علی مال منه و این چیزا کوچکترین خللی به رابطه مون وارد نمیکنه.
و انقدر همیشه بهش اعتماد داشتم و دارم که میندونم اینجور مسایل اصلن براش جدی نیست که بخواد منو آشفته کنه.

اما چی میشه که آدم آشفته میشه.

چی شد که منجر شد به دعوای مفصلی بین اون خانم و شوهرش.
نمیدونم.
شاید مطمین نیست که شوهرش همیشه مال خودش باشه
شاید همیشه ترس از دست دادنش رو داره و این‌ها رو نشونه مربوط به از دست دادنش میبینه
شاید خیلی دوسش داره زیادی دوسش داره
شاید بهش اعتماد نداره و از شکست و پس زده شدن و کنار گذاشته شدن میترسه

من نمیدونم. ولی میدونم که اگر تو زندگی میخوای همه چیز خوب پیش بره رو خط اعتدال راه برو.
نه کسیو بیش از اندازه دوست داشته باش نه از کسی بی اندازه نفرت داشته باش.
مثل نفرتی که من از حامد دارم
اگر افراط و تفریط نداشته باشی تو امور مختلف تو همه چیز. بعد میتونی مسایل رو بهتر پیش ببری. دیگه از اتفاقای مختلف زیادی ناراحت یا زیادی خوشحال نمیشی
اعتدال تو دین تو مَحبت کردن به افراد تو خوشگذرونی کردن تو خرج کردن تو همه چیز


باید اعتدال رعایت کرد حتی تو دوست داشتن آدم ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۲۲:۵۰
مریم بانو

بزار بنویسم تنها مسکن غم‌ها

 

دنبال چیزی میگشتم به نام شادی

 

الان درواقع دیگه حتی دنبالشم نمیگردم. دیگه باورم شده نیست.

دیگه یادم رفته چه شکلیه چه بویی داره چه مزه ای داره چه رنگیه چه حسی داره

 

نمیدونم چی شد که به اینجا رسیدم.

هیچی نیست که خوشحالم کنه واقعن؛ لبخندهای گاه بیگاه مصنوعی و زورکی

هیچی دیگه برام جذابیت نداره . انگار کرخت شدم

 

دنیا شده شبیه باتلاقی که درش گیر افتادم و راهی نیست

 

من همینم چیکار کنم همینم دیگه نمیتونم عوض بشم. طاقتشو ندارم. قبلنا اتفاقاً فکر میکردم طاقتشو دارم. ولی حالا افتادم وسط دیدم نه طاقتشو ندارم . خردم میکنه . من همینم همینقدر ضعیف همینقدر نازک نارنجی همینقدر زودرنج و …...

 

خنده های گاه بیگاه مصنوعی هم به خاطر دخترکه که حالمو میفهمه میاد میشینه پیشم و یادشه که جوک گفتن رو دوست دارم و برام جوک تعریف میکنه جوک هایی که از خودش ساخته و با چشمای منتظر به لب هام نگاه میکنه. برای دیدن لبخندی و خنده‌ای

حواسش بهمه مرافبمه. وقتی علی میره سر ظرفشویی میبینه بازهم شیر آب شیرین کن داره چکه میکنه و دخترک بهم میگه نگران نباش من درستش میکنم و تندی بلند میشه میره میگه : بابا تقصیر منه شیر چکه میکنه من دستم بهش خورد تقصیر مامان نیستا دعواش نکنیا تقصیر منه

کاش من یه درصد از جریت و جسارتشو داشتم. خودشو میندازه جلو قربانی میکنه که من در معرض آسیب نباشم.

میاد میشینه پیشم و شروع میکنه سؤال پرسیدن : کاری میتونم بکنم برات که حالت بهتر کنه؟ اگر میتونم بهم بگو تا کمکت کنم

 

همون سؤالی که خودم همشه ازش میپرسم. باز سؤال میپرسه:مامان داری به چی فکر میکنی؟ آب میخای بیارم؟ میخای برات قهوه درست کنم؟ میخای قرصات بیارم بخوری؟

 

و انقدر باهام میمونه و حرف میزنه و سؤال میپرسه تا پیروز این میدان میشه گاهی هم میبینه فایده نداره هرکاری میکنه من تو دنیای خودمم میره سراغ نقاشی و کارتون

 

و چقدر مهم می شوم.

 

حس میکنم یه پیرزن ۷۰ ساله‌ام که داره روزهای آخر عمرش طی میکنه و در طول دوره زندگی به هیچی نرسیدم هیچ دستاوردی ندارم. هیچی ندارم که سبب خوشحالیم باشه. یه وجود عبث بودم تو دنیا

واقعن هیچی ندارم

نه چیزی خودم دارم با‌ارزش نه دنیا رو می‌بینم که چیز با‌ارزشی برای ارایه بهم داشته باشه

یک مشت گردش بی‌هدف ماه و خورشید و زمین و بازی آدمیان

 

بهش گفتن به دردت از یک تا ده چند میدی؟ و درحالیکه دردش ۱۰ بود گفت ۹. بعدها ازش پرسیدن چرا ۹ دادی دردت که ۱۰ بود. گفت واسه اینکه ۱۰ رو برای دردهای بدتری نگه داشته بودم که الزاماً هم جسمی نیستند

 

نمیدونم ده ام رو نگه دارم برای دردهای بیشتر از این یا همینجا کافیه. من چند بدم؟ من چقدر فکر میکنم دردهای بدتر و بزرگتری در انتظارمه؟

شاید بهش بدم ۵ یا ۶ انگار آماده ی بدترین هاش هستم انگار آماده‌ام که بیشتر تو این باتلاق گه فرو برم… انگار آماده دردهایی خیلی بالاتر از ۵ عه الان هستم

 

از هم پاشیدن نه

 

- همه چیز خوبه من فقط نامیزونم. سازم کوک نیست با دنیا هم فاز نیستم باهاش. گمشده زیاد دارم که شاید هیچ وقت پیدا نشن. پر از چیزهای خالی‌ام

 

مینویسم و مینویسم و مینویسم و نوشتن میشه سوپاپ اطمینانم.

 

ولی چه ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها و ماه های بدی … چه دنیای حال بهم زنی

 

آقا چقدر دلم برات تنگ شده. کاش بودی. زود بود رفتنت . من فقط ۱۷ سالم بود. من هنوز اسیر بازی‌های دنیا نشده بودم. بهت نیاز داشتم باشی پشتم باشی کنارم باشی. چقدر منو دوست داشتی یادش بخیر. نمیدونم کجایی و چه میکنی ولی بی انصافی بود رفتنت وقتی بعد از رفتنت خیلی جاها بارها و بارها دنیا نبودنت رو به رخم کشید. وقتی نبودی کنکور قبول شدنم ببینی وقتی نبودی تو لباس سفید عروسی ببینیم. بعد قبولی ارشدم و دنیا اومدن دخترک و … هیچکدوم نبودی ببینی آقا. همیشه دلم برات تنگ میشه همیشه دلم هواتو داره و نیستی دیگه. با من کتاب میخوندی و من چقدر اینو دوست داشتم. قدر بودنت رو ندونستم ببخشید

 

نمیدونم باید چیکار کنم. روی همه چیز غبار پاشیده

 

به خدا من

 

خیلی ام آدم بدی نیستم.

 

خدایا

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۸
مریم بانو

ساعت ۴ بامداد

 

چرا حالم خوب نمیشه؟چرا چرا چرا.   انگار یه حجم تو خالی هستم

خودمم دیگه خودمو قبول ندارم

هیچ جا ارزشی ندارم  نه به اندازه ۵۰۰ تا تک تومانی پیش مردی که شوهرمه و نه

 

چه حس بدیه داره انگار از درون خالیم میکنه و توان مقابله باهاش دیگه ندارم.

 

همه فقط شعار میدن. فقط حرفه همه چیز فقط در حد حرفه. بدم میاد از شعار دادن . بدم میاد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۴۹
مریم بانو

هر صبح بیدار میشم اول میرم جلوی آینه بدون اینکه تو چشمای خودم نگاه کنم موهامو باز میکنم شونه میزنم و دوباره میبندم تا صبح روز بعد.

صبح به صبح موهامو باز می‌کنم شونه میزنم و دوباره میبندم.

دیگه دوست ندارم موهام باز باشه تمام طول روز بسته است حتی شبها هم بسته است یه گلسر نرم گرفتم که شبها وقتی میبندم و میخام بخوابم روی بالشت اذیتم نکنه.

دیگه نگاه نمیکنم چقدر بلند شده دیگه اندازه نمی گیرم. فقط بدون اینکه اندازه اش ببینم سریع میپیچم به هم و پشت سرم طوری میبندم که کامل جمع بشه.

دیگه مدتهاست دوسشون ندارم…

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۰
مریم بانو

بعضی وقتها یه چیزایی برات مهم میشه

هرچند کوچیک باشه

بعضی وقتا سر چیزای کوچیک یهو متمرکز میشی یهو میتونن بهمت بریزن

که شاید انقدرا اهمیت نداشته باشه که حتی بهشون فکر کنی. ولی فکر میکنی

مهم اینجاست که میگی ؛شاید؛ اگر می گفتی قطعن مهم نیست شرایط فرق می کرد

مثل مادری که وقتی بچه اش دیر از مدرسه میاد تا دم قبر میبرتش و برش میگردونه

درحالیکه بچه رفته با دوستاش بستنی بخوره و زود برمیگرده

اما به چیزی که فکر میکنم اینکه حتما قبلن اون مامانه شواهدی دیده که حالا میترسه و نگران دیر کردن بچه اش هست

مثلا شاید بچه همسایه شون رو سال گذشته دزدیده باشن یا شاید بچه فامیلشون راه گم کرده باشه

حالا وقتی یکی این مدل مشاهداتش زیاد میشه پس طبیعیه که به این چیزا هم فکر کنه حتی باوجود اینکه احتمالش خیلی کم باشه

پس شاید  اینجا خودشو نشون میده یعنی با توجه به مشاهدات احتمالات میاد وسط که میتونه بد یا خوب باشه.

مثلا اگر اون مادر هیچ چیز منفی ای ندیده بود درواقع هیچ مشاهده ای از تصادف و دزدی نداشته بود . این فکر هیچ وقت در ذهنش به وجود نمیامد که شاید بچه ام رو دزدیده باشن یا تصادف کرده باشه. پس این افکار میتونه ناشی از مشاهدات و تجربه باشه که به دست میان

پس من نباید خودم رو سرزنش کنم

چون اگر چیزی نگرانم کنه مثل همون دیر اومدن یه بچه پس یه چیزی یه مشاهده ای پشتش بوده که حالا نگران شدم پس تو حق داری و این طبیعیه

و نگرانی ام میشه ناشی از مشاهدات مختلف پیشین

میشه آمار بیزین

تو آمار بیزی میگن احتمال رخ دادن یه نتیجه ای به فرضیات ما از اون نتیجه مربوطه . یعنی فرضیات ما میتونه روی احتمال اثر بزاره

 

حالا چرا فرضیات ما روی احتمال اثر میزاره؟

چون فرضیات ما براساس یه سری مشاهدات به دست اومده. و الکی و چرت و پرت نیست

اینجور درواقع  اطلاعات prior  منجر به نتایج posterior میشه و این نتایج درواقع حکم اطلاعات prior برای مراحل بعدی داره

 

حالا آمار بیزی رو خوب فهمیدم :)) خخخخخخ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۹
مریم بانو

کاش یکی کمکم میکرد. حس میکنم تیرهای نامریی ناامیدی و سیاهی از هر طرف به سمتم میاد. و حالم خوب نمیشه. یه چیزی بود که یه کم ارزشمندم میکرد. یه کم بهم حس خوب میداد.

ولی آدم خودش باید دست به کار بشه برای خودش نه اینکه وابسته عوامل بیرونی باشه. ولی من نمیتونم حداقل الان نمیتونم. هیچی ندارم که بتونم بهش بنازم انگار خالی ام. هیچی ندارم ارزشمندم کنه حس میکنم مقصرم. مقصرم که کم آبی شده مقصرم که طرح تردد شبانه هست مقصرم که جنس ها گرونه مقصرم که کار نمیکنم مقصرم که زشت شدم مقصرم که خونه نداریم مقصرم که فیزیک2 بلد نیستم مقصرم که ایران به دنیا اومدم مقصرم که حسم نسبت به خودم انقدر بده. تو همه چیز مقصرم

فکر میکردم شاید حداقل مادر خوبی باشم که اونم نبودم ترسو بودم. از خودم که نمیتونم دفاع کنم از دخترک هم نمیتونم. خیلی حس بدی بهم میده. خیلی بده خیلی بد که آدم هیچی از خودش نداشته باشه و پیش خودش ارزشی نداشته باشه.

این دخترک نیست که به من وابسته است. بلکه منم که به دخترک وابسته ام. منم که شبها دوست دارم کنارم بخابه.

گفتم رابطه مون با دخترک خیلی خوبه فقط اون بهم خیلی وابسته شده. گفت نه این تویی که بهش وابسته شدی و برای آرامش و شادی گرفتن وابستگیت رو حفظ میکنی باهاش.

و حالا میفهمم راست میگفت وقتی خونه نیست این منم که افسرده تر میشم وقتی شبا پیشم نخوابه این منم که خوابم نمیبره. این منم که میخام یکی دوسم داشته باشه یکی قبولم داشته باشه. 

 این منم که محتاج محبت هاشم محتاج نوازشش هستم محتاج اینکه قبولم داره هستم محتاج دوست داشتنش هستم. که میترسم از دوست نداشتنش میترسم از طرد شدنم که بهش میگم بزرگ که بشی دیگه دوسم نداری. میخنده میگه بزرگم بشم تو اگر پیرم بشی بازم دوست دارم. میگم نه دیگه تو قلبت نیستم. میگه شاید تو قلبم نباشی اما همیشه تو دلمی همیشه. نفهمیدم دلش کجاست. و میترسم از محروم شدن از این سرپوش تلاطم هام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۱
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید