امروز ۵ تیرماهه ولی من چون نمیخام پست هام پشت سر هم بیفته و با تغییر چند روزه تاریخ گاهی مینویسم. مثل چند پست اخیرم
آره فکر کردم حتی نوشتم از کارهایی که بهشون علاقه دارم. مثلا رقصیدم آهنگ گوش دادن دورهمی های دوستانه و .....
نمیگم بد بود آره خوب بود ولی حالم دلم بازم خوب نبود. حال ظاهرم خوب بود و موقت. فقط همین
زیاد فکر کردم چیکار کنم شادم کنه بعد احساس کردم که دوست دارم مهم باشم برای یه کسی یه چیزی احساس کردم که دوست دارم یه کار مهمی انجام بدم یه مسولیت مهمی داشته باشم و به خوبی انجامش بدم. و این بهم حس قدرت بده . این حسو پیدا کنم که کار مهمی کردم کار بزرگی کردم بهم اعتماد به نفس بده.حس کردم چیزی که بهم توان میده انجام یه کار مهمه که قدرت خودمو بتونم درش ببینم. یه کاری که من برای کسی انجام داده باشم بعد بتونم به خودم ببالم که من چنین کردم و چنان کردم
مثلا دوست داشتم برم خانه سالمندان یا پرورشگاه سر بزنم و بهشون هدیه ای بدم. که خب هیچ وقت اینکارو نکردم. و دلیلش خجالت کشیدن بود. خجالت میکشیدم برم خودمو نشون برم برم خانه سالمندان بهشون یه کادوی کوچیک بدم خجالت میکشیدم
یهو یاد حیوونا افتادم بعد فکر کردم وای چقدر خوب میشد اگر یه نوزاد حیوان می گرفتم بزرگش میکردم. اما چه حیوانی؟ یه چیزی که بتونه به انسان هم شبیه باشه. (شاید باید گوریل میخریدم خخخخخخ) ولی دیدم عروس مینا کاسکو و ... حرف میزنند با صاحبشون دوست میشن. منم دوست داشتم یکی باهام دوست بشه یکی باهام حرف بزنه یکی همش بخاد همراهم باشه
دوست داشتم یکی باشه که من عه بی عرضه بتونم براش کاری کنم که از دید خودم مهم بشم.
حتی از فکرش هیجان زده شدم. حتی فکرش شادم کرد. بعد سرچ و سرچ یه چند روزی و تصمیم گرفتم یه مینای یکی دو ماهه بخرم
حتی فکر کردن بهش برام جذابیت داشت. یه هیجان مثبتی اومده بود سراغم که خیلی وقت بود تجربه اش نکرده بودم. دوست داشتم جوجه باشه نوزاد باشه مثل یه بچه نوزاد و من باشم که بزرگش می کنم. انگار که بچه ای داشته باشم.
رفتیم
خریدیم
با دخترک
یه جوجه مینای کوچولوی سه هفته ای زشت و بانک خریدیم. دوست داشتم همش بغلش کنم نوازشش کنم. باهاش حرف میزدم. بهش غذا میدادم حتی یه لحظه فکر کردم بیشتر از دخترک دوسش دارم.
فکر کردم انگار بچه مه وقتی دارم بهش غذا میدم وقتی میزارمش تو بغلم و ... انگار یه نوزاد بغل کردم
۲۴ ساعت شد که
مرد
مثل همه چیزهای دیگه ای که خیلی دوسشون داشتم. و درشون خللی ایجاد شد.
همیشه هر چیزی که خیلی دوسش داشتم یه طوری شد
خدایا چرا با من اینطور میکنی؟
و من لاکپشت تر از قبل میشم...