روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

mina

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۴ ق.ظ

امروز ۵ تیرماهه ولی من چون نمیخام پست هام پشت سر هم بیفته و با تغییر چند روزه تاریخ گاهی مینویسم. مثل چند پست اخیرم

 

آره فکر کردم حتی نوشتم از کارهایی که بهشون علاقه دارم. مثلا رقصیدم آهنگ گوش دادن دورهمی های دوستانه و .....

 

نمیگم بد بود آره خوب بود ولی حالم دلم بازم خوب نبود. حال ظاهرم خوب بود و موقت. فقط همین

 

زیاد فکر کردم چیکار کنم شادم کنه بعد احساس کردم که دوست دارم مهم باشم برای یه کسی یه چیزی احساس کردم که دوست دارم یه کار مهمی انجام بدم یه مسولیت مهمی داشته باشم و به خوبی انجامش بدم. و این بهم حس قدرت بده . این حسو پیدا کنم که کار مهمی کردم کار بزرگی کردم بهم اعتماد به نفس بده.حس کردم چیزی که بهم توان میده انجام یه کار مهمه که قدرت خودمو بتونم درش ببینم. یه کاری که من برای کسی انجام داده باشم بعد بتونم به خودم ببالم که من چنین کردم و چنان کردم

مثلا دوست داشتم برم خانه سالمندان یا پرورشگاه سر بزنم و بهشون هدیه ای بدم. که خب هیچ وقت اینکارو نکردم. و دلیلش خجالت کشیدن بود. خجالت میکشیدم برم خودمو نشون برم برم خانه سالمندان بهشون یه کادوی کوچیک بدم خجالت میکشیدم

 

یهو یاد حیوونا افتادم بعد فکر کردم وای چقدر خوب میشد اگر یه نوزاد حیوان می گرفتم بزرگش میکردم. اما چه حیوانی؟ یه چیزی که بتونه به انسان هم شبیه باشه. (شاید باید گوریل میخریدم خخخخخخ)  ولی دیدم عروس مینا کاسکو و ... حرف میزنند با صاحبشون دوست میشن. منم دوست داشتم یکی باهام دوست بشه یکی باهام حرف بزنه یکی همش بخاد همراهم باشه

دوست داشتم یکی باشه که من عه بی عرضه بتونم براش کاری کنم که از دید خودم مهم بشم.

حتی از فکرش هیجان زده شدم. حتی فکرش شادم کرد. بعد سرچ و سرچ یه چند روزی و تصمیم گرفتم یه مینای یکی دو ماهه بخرم

حتی فکر کردن بهش برام جذابیت داشت. یه هیجان مثبتی اومده بود سراغم که خیلی وقت بود تجربه اش نکرده بودم. دوست داشتم جوجه باشه نوزاد باشه مثل یه بچه نوزاد و من باشم که بزرگش می کنم. انگار که بچه ای داشته باشم.

رفتیم

خریدیم

با دخترک

یه جوجه مینای کوچولوی سه هفته ای زشت و بانک خریدیم. دوست داشتم همش بغلش کنم نوازشش کنم. باهاش حرف میزدم. بهش غذا میدادم حتی یه لحظه فکر کردم بیشتر از دخترک دوسش دارم.

 

فکر کردم انگار بچه مه وقتی دارم بهش غذا میدم وقتی میزارمش تو بغلم و ...  انگار یه نوزاد بغل کردم

۲۴ ساعت شد که

مرد

مثل همه چیزهای دیگه ای که خیلی دوسشون داشتم. و درشون خللی ایجاد شد.

همیشه هر چیزی که خیلی دوسش داشتم یه طوری شد

 

خدایا چرا با من اینطور میکنی؟

و من لاکپشت تر از قبل میشم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۱۷
مریم بانو

نظرات  (۱)

خیلی سخته اینکه حس کنی برای کسی مهم نیستی و داری اکسیژن حرم میکنی 

ولی خب اگه برای یکی هم مهم بشی دلت بیشتر میخواد بیشتر میخوای مهم باشی برای همه حتی برای ادمای تو خیابون 

چقدر بعضی اوقات شیرینه که یکیو داشته باشی بفهمتت وقتی به حضور کسی نیاز داری ببینتت و بیاد پیشت ولی خب نیست 

چه میشه کرد باید با دردش کنار اومد دیگه .... 

حداقل اون بالایی حواسش به تنهایی ها هست 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دانلود آهنگ جدید