بحران سی سالگی
میگن در محدوده سی سالگی ادم دچار بحران میشه، مثل دوران نوجوانی،
این بحران بعد از نوجوانیه، من نمیدونم ۲۷ یا ۲۸ سالم بود که این سوالا اومد سراغم:
من وسط این زندگی چیکار میکنم؟
من از زندگیم راضی ام؟
من شادم؟
من مستقلم؟
من کجای کارم؟
من ب چدرد میخورم؟
من کجا مفید بودم؟
من هدفمچیه؟
من کجای کارم تو دنیا؟
سوالاتی از این دست، انگار که بعد از اینکه دخترک کمیبزرگتر شده بود و من کمتر بهش مشغول بودم، این چیزا اومده بود تو ذهنم و بیرونم نمیرفت.
و شروع کردم برای سوالام جواب پیدا کردن. اصلن من کجای کارم.
به جواب های خوبی نرسیدم. خوشحال نبودم ، اون چیزی ک همیشه فکر میکردم میخام بهش برسم بهش نرسیده بودم، آدم مفیدی نبودم، حس بی فایده بودن داشتم، حس اینکه ۲۸ سالم شده و من به چی رسیدم؟ به هیچی
رسیدن به جواب این سوالا ناراحتم کرد بعد رفتم سراغ چیزهایی کدوست داشتم، سرکشی کردم، خواستم مستقل بشم، خواستم سهمم از دنیا بگیرم، خواستم همه چیزهایی ک دوست دارم رو به دست بیارم
که ای کاش نمیخاستم
نمیدونم، چون الان بعد از این سالها در اوایل وارد شدن به ۳۳ سالگی انگار مسیر اشتباهی رو رفتم برای به دست آوردن چیزهایی ک نداشتم، که الان خیلی بیشتر از قبل چیزهایی ک داشتمم از دست دادم
حالا عاقل تر از قبلم ولی همین باعث میشه بفهمم که:
تنهاتر از قبلم
غمگین تر از قبلم
بی فایده تر از قبلم