روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

_ مریم چرا این شکلی هستی چی شده چرا ناراحتی.مگه من کار بدی کردم مگه زدمت

_ از تو ک ناراحت نیستم

_ از کی ناراحتی اخم کردی

- از بابات ناراحتم

_ پس چرا به من اخم کردی؟؟؟؟!!!!!    به من بخند

راست میگفت دیگه قانع کننده بود و منو خندوند اخرش

........................................................................................

یکساعت بعد:

- مامااان یه رازیو بهت بگم گوشت رو بیار

- بگو

- دوستت دارم عاشقتم

😙😙😙

---------------------------------------------------

ادامه مربوط به ده روز اخیر::::::::::::::::::


تقریبا دو پیش دخترک بیمارستان بستری شد به خاطر عفونت

تو اسباب بازی هاش یه دوچرخه پیدا کرد امروز که خواهرم براش تو بیمارستان آورده بود.

وقتی دوچرخه رو دید گفت: مامان این دوچرخه رو که وقتی بیمارستان بودم برام آوردن. کی آورد؟؟؟

چشمام چارتا شد وقتی بعد دو سال یادش بود که این دوچرخه تو بمیارستان بهش داده شده فقط فرد اهدا کننده یادش نبود.:)

-------------------------------------------------------------

هرچند وقت یکبار خودش منو صدا میزنه : ززززززن زززززززن 

و بعدش ریز ریز میخنده

---------------------------------------------------------

خودش رو به دسته مبل میماله. میگم داری چکار میکنی. 

میخواد منو گول بزنه میگه: دارم ورزش میکنم دیجع ببین.

بعد حرکات مختلف انجام میده که ثابت کنه داره ورزش میکنه

........................................................

یه عروسک قورباغه داره از این پولیشی ها که وقتی کوچیک بود دستش رو کرد تو شومینه دست عروسکه رو سوزاند. ولی ندانسته این کارو کرد. یعنی نمیدونست بکنه تو شومینه میسوزه.

حالا یکی دو روز پیش. یهو فریاد زد مامااااااااااااااااااااان بیا

رفتم میبینم دوباره قورقوری رو کرده تو شومینه اینبار پاهاشو سوزونده. و اون یکی دستشم سوخته. بهش میگم چرا آخه؟؟؟

میگه:: خب اون دستش سوخته بود خواستم این یکی دستشم بسوزه

-----------------------------------------------------------------

میگه:: یادته رفتیم خونه آلوچه

میگم :: مگه تو یادته؟؟  (برای حدودا 9 یا ده یا شاید 11 ماه پیش بوده)

میگه :آره تو خونشون تو حمامشون شامپو گلرنگ داشتن . بازززززم برییییم 

-----------------------------------------------------------------

اومده میگه : مامی اپل، آرنج، بنانا و anaooor  میخوام

و من مردم از خنده. سیب و موز و پرتقال رو انگلیسیشو بلد بود ولی انار رو بلد نبود. خود کلمه ی انار رو کج و کوله کرد تلفظش رو گفت aonaaaaor

--------------------------------------------------------------------

بهش میگم آهنگ هشدار موبایل زنگ میزنه منو از خواب بیدار کن صبح ها

صبح آهنگ زنگ میزنه منو تکون میده : امان پاشو هشدار زنگ زده پاشووووووو

چند روز بعدش دوباره صبح آهنگ هشدار زنگ میزنه. پامیشه منو صدا میزنه: مامان پاشو هشدارت رو خاموش کن بخوابییییییم.

----------------------------------------------------------------

پیرهنش رو گرفتم دستم میگم وای این لباست چه خوشگله دامنش رو ببین گل گلیه

یهو اخم کرد گفت کو؟؟

گفتم اینا ببین (اشاره کردم به گل های دامنش)

گفت: مگه گلگلیه؟؟ 

گفتم آره دیگه

گفت: نهههههه گله گللللل . گلگلی نیست. ببین گله. دفعه آخرت باشه همچین حرفی زدیا  (با اخرم یه دستش به کمرش یه دستش هم انگشت سبابه اش را آورده جلوی من تکون میده) :))

(ما به دستشویی بزرگ میگی گلگلی. مثلا دخترک میگه مامان گلگلی دارم) :))))

-----------------------------------------------------------------------

جلوی یه تاکسی ون نشستیم میخاد بخوابه . میگم نخواب اگر بخوابی ماشین ترمز کنه می افتی سرت میخوره به شیشه.

میگه: دستت رو بده

دستم رو میگیره محکم

میگه: خب حالا میخوابم 

من : :)   (نمیدونه وقتی میخوابه بدن شل میشه :) خخخخخخخخخخخخخخخخ


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۷ ، ۱۱:۳۶
مریم بانو

دخترک چقدر خوب بو میشناسه
امروز ب من میگه چقدر بو زنجبیل میدی بدم میاد پیشم نیا
- ااااا دلستر خوردید بو دلستر میاد
- دهنت چ بو بدی میده پیاز خوردی
حتی بیرونم میریم مثلا تو مغازه
- ماماااان این خانومه چ بو خوبی میده چ عطری زده
همون خانومه با تعجب برمیگرده نگاش میکنه گاها پیش اومده ی لبخندی هم میزنن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۲
مریم بانو

 

اعصاب خوردی ام سر رفت و امد دوباره با مامان. که میگه: ما از هرکی میپرسیم دانشجو دکترا میگن از ترم 3 ب بعد دیگه رفت و آمد نمیکنیم

آره من مرض دارم مریضم هر هفته خودمو بچه رو بندازم تو این جاده. الکی میرم. اصن الکی خودم به استادم میگم استاد فرجه ندیا من دوست دارم بیام.

 

 

وقتی گفتم میخام اونجا اسمش رو کلاس زبان بنویسم خیلییییییییییی ناراحت شد. میگه دخترک رو عادت بده بمونه اینجا خودت یه روزه همیشه برو برگرد.

 

 

من ترجیح میدم دخترک پیش خودم باشه

 

 

دیوونم میکنن.  

 

 

هیچ کار مفیدی نکردم فردا چی بگم رو نمیدونم. مغزم داره میترکه

 

 

شب ها فقط پیش دخترک آروم میخوابم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۱۲
مریم بانو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ دی ۹۷ ، ۱۴:۰۷
مریم بانو

 

 

 

 

امروز بیدار شدم. با دخترک صبحانه خوردیم. نشستم درس بخونم ولی همش خوابالو بودم. اصلا صبح بیدار شدن انگار به ما نیامده

 

 

دقیقا تا همون 11 خوابالو بودم.

 

 

زنگ زدم سازمان کل بهزیستی تهران برای شکایت از اون مرکز مشاوره. یه شماره فکس بهم دادند گفتند نامه بنویس فکس کن

 

 

نامه رو نوشتم شرح ماوقع و مفاد شکایتم را هم مشخص کردم. دخترک رو آماده کردم و رفتیم بیرون تو کوچه مامانم رو دیدم که داره از مدرسه برمیگرده ما رو سوار کرد و منو اول رسوند کافی نت برای فکس نامه ام. تو راه که بودیم هنوز نامه رو فکس نکرده بودم که پیامک واریزی بانک اومد و بلاخره اون پولم رو بعد از دو ماه به حسابم برگرداندند. به هرحال رفتم کافی نت و نامه رو به شماره بهزیستی فکس کردم. پساپس از همه دوستانی که منو در امر سرجا نشادن یه عده مفت خورد همراهی کردن، تشکر مبسوط را عرض میکنم.

 

 

بعدش دخترک رو گذاشتم خانه بازی و با مامی برگشتیم خونه. نشتم درس خوندم تا ساعت 2. بعد رفتم دنبال دخترک و آوردمش خونه و اونم رفت بالا. علی نهار درست کرد و گفت اصلا کار نکنم و بشینم درس بخونم. خیلی هم خوشمزه درست کرد درضمن

 

 

دیگه ساعت 3 بود خیلی خوابم گرفت تا 4:30 اینا خوابدیم. ادامه درسم تا ساعت 6. بعد رفتم بالا ی سر پیش دخترک . که همه داشتند حاضر میشدند که خواهر کوچولو بره دندان عقلش رو جراحی کنه. و دعواشون شد با مامی سر اینکه نمیخواست چادر سر کنه.

 

 

مامی میگفت من چجور شما رو تربیت کردم که اولین چیزی که کنار میزارید و مزاحمه چادره. (خب آخه واقعا مزاحمه) اگه یکی از فامیلا ببینت چی

 

 

خواهرکوچیکه سیاست نداره که جلوی مامی چادر سر کنه. منم یه موقع هایی بعضی جاهایی که ی کار کوچیک دارم مثل بانک مغازه و... بدون چادر میرم. ولی جلو مامانم همیشه سر میکنم 😊)

 

 

خلاصه که خواهرکوچیکه گفت نمیخام سر نمیکنم

 

 

رفتن بیرون منم اومدم پایین بشینم درس بخونم

 

 

این یکی دو روزه انقدر بی تحرک بودم و فقط نشستم تکون نخوردم. که از ساکن بودن بدن درد گرفتم. گردنم کمر عضلات ران و ساق پام. و علی گردنم رو ماساژ داد. امروزهم به جای هر آهنگی فقط صدای خودمو گوش میدادم. 😊 یعنی خود شیفته مااااا . به مخم زده آهنگ های شادتر بخونم بعد پیج اینستا بزنم بزارم تو پیچم بعد برم فالورهای مورد مشخص رو فالو کنم. دیگه پیچ هنریه خدایی اکسپت میکننا.

 

 

راستی اینو نگفتم. ساعت 3 اینا بود که از بهزیستی بهم زنگ زدن آقای.... مدیر موسسات غیردولتی و شکایات مردمی. پیرو همون شکایت نامه گفتم پولمو دادن ولی میخام توبیخ بشن دعواشون کنید گفت چشم حتما رسیدگی میشه. آخرش گفت اگر مشاوره خواستی من خودم هستم ؟؟؟!!! منم شمارشو گرفتم. ولی خب قضیه خیلی مشکوک بود . یه مدیر دولتی تو بهزیستی همینجوری محض رضای خدا بیاد مشاوره بده ؟؟؟؟؟ مگه میشه مگه داریم؟؟؟

 

 

ازش پرسیدم شما فقط مسئول موسسات هستید یا اینکه از فرد هم میشه شکایت کرد اگر مشاور باشه. که گفت میشه .

 

 

الانم ساعت 9 و نیم شبه. شام هم نداریم بخوریم. چون من وقت ندارم. و کلی اشکال حل نشده دارم که نه من بلدم نه دوستم :((

 

گردنم خیلی درد میکنه نمیتونم بشینم درس بخونم چکار کنم؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۷ ، ۲۱:۱۶
مریم بانو

یه موقع هایی فکر میکنم که علی خیلی برا من زحمت کشیده تقریبا همیشه اولویت اولش من بودم
خیلی وقتا اولین حقوق یا پاداش کاریش رو تماما برا من چیز خریده
حتی برا تولدم قرض کرده هدیه خریده
من اوایل ک 19.  20 سالم بود اخلاق خیلی گندی داشتم و خیلی خوب منو تحمل میکرد اون موقع تا بزرگ بشم
در تصمیم گیری های فردیم به آزادی من احترام میزاره
انقدر ب من اعتماد داره که ده ساله بدون اجازه من یا یواشکی حتی دست به گوشی من نزده
اجازه تحصیل تو ی شهر دیگه ای ک کم مردی میشه ب زنش بده
یه مردیه که خودم یواشکی شنیدم از چند نفر دخترای فامیل که دوست دارن مثل اون رو پیدا کنند
در نقش شوهر فوق العاده است
فکر میکنم چرا با این همه خوبی هاش اما من هیچ وقت عاشقش نشدم؟؟؟؟
1. شاید پی ریزی رابطه ما خیلی بد بود. یه ازدواج سنتی بدون شناخت کافی. و دقیقا حرفی که ده روز قبل عقد بهش زدم این بود که : من از نظر عقلی به جواب مثبت رسیدم. ولی از نظر احساسی هنوز ب نتیجه ای نرسیدم.
یعنی درواقع نوع شناختی که توی چارچوب خواستگاری سنتی از هم پیدا کردیم. مبتنی بر ویژگی های خانوادگی و گاها فردی بود. نه قلب هامون
2. شاید گذراندن دوره ی بسیار بدی در ابتدای شکلگیری رابطه در زمان عقد. ما دوران قبل از عقد طولانی ای نداشتیم. پس دوران عقد خیلی مهم میشد طبیعتا که بنای یک زندگی باید روش ساخته میشد. ولی بسیار بد سپری شد. همه چیز بد بود. اون باید تو همین دوران قلب منو به دست میاورد. اما طوری از هم دور شدیم که هرکدوم یه طرف کره زمین ایستاده بودیم
3. شاید هم من یه آدم قدرنشناس زبان نفهم خر هستم. که علی هرچی خوبی میکنه میبینم اما باز دل نمیدم بهش. یعنی خوشی زده زیر دلم. یعنی یه آدم قدرنشناس عوضی ام. فکر میکنم کی ام مثلا. یه زن بی لیاقت نمک نشناسم. که تا علی رو دارمش نمیفهمم و حتما باید از دستش بدم تا بفهمم که چقدر دوسش داشتم. هان؟؟
4. شاید هم من یه آدم مریضم و دمدمی مزاج. یعنی از نظر روانی مریضم. و هرکس جای علی بود همینطور بودم. که هرکس از راه برسه دهنم اب بیفته مثل دقیقا بیماری که باید قرص مصرف کنه هستم. یعنی شخصیتی مریضم

 یه روزی 6 سال پیش. یکی بهم گفت پاشو بی هیچ دعوایی چمدونت رو ببند و برگرد خونه بابات و به شوهرت بگو دوباره بیا خواستگاریم . دفعه پیش خودمو به دست آوردی. اینبار دلمو به دست بیار
بهش گفتم نمیشه جوک میگی
گفت اگر نکنی بیشتر دور میشی ازش
شاید باید همون موقع به حرفش گوش میدادم...

نمیدونم... علی انقدر خوب اما من هیچ وقت عاشقش نشدم چرا واقعا؟؟؟!!!

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۹:۰۰
مریم بانو

نشستم توی همین پارک کوچیک و اماده ام یکی بهم نزدیک بشه تا سرش فریاد بکشم

اومدم دنبال آدرسی که کلی نقشه براش کشیده بودم. 

آدرسی که اشتباه بود

تلفنی که اشتباه بود

دستم که روی چاقوی توی جیبم میلغزه...

ولی میدونم که اینجا تموم نمیشه. بلاخره من یه روزی این دنیا یا اون دنیا پیدات میکنم. کوه به کوه نمیرسه....

.....................

بعدا نوشت: 

میرم سمت مترو سوار میشم. انقدر گیجم ک وقتی از قطار پیاده میشم پله برقی برعکس رو میرم روش
یهو به خودم میام میبینم پله برقی داره ب سمت بالا میاره من دارم روش ب سمت پایین میرم و هی عقب عقب میرم انگار😨😨
میام پایین از پله برقی
میرم ب سمت یه خط دیگه حواسم نیست کدوم خط همینجوری با حواسپرتی دارم راه میرم
وقتی میرسم یهو میفهمم اصلا خط نباید که عوض کنم. باید خارج بشم کلا از ایستگاه😧
میرم ک خارج بشم یهو یادم می افته ااا خارج نباید بشم ک باید خط عوض کنم
سرم زیر میندازم میرم جلو همینجوری
منتظر قطار میشم
میام سوار شم همه چیز یهو ب نظرم خیلی آشنا میاد.
برگشتم سر جای اولم😐😐
قاطی کردم کلا😩😩😩
بلاخره متوجه میشم میرم خط درست رو سوار میشم.
همین حواس پرتی دست کم ی ربع وقتم رو گرفت

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۰۹:۱۳
مریم بانو
دنبال برنامه ریزی طولانی مدتم میگشتم که پیداش کردم کنار دفترهای خاطراتم که از سال 83 پرشده
نشستم یک صفحه هم یه چیزایی تایپ کردم یه خلاصه از بعضی چیزایی که ب چشمم خورد
ولی پاکش کردم. گفتم چه دلیلی داره ملت بیان چس ناله های منو بخونن. و تو چرا بخونی
به چیزهای خیلی مهمی نوشته بودم. که به موقع خودش بهشون توجه نکرده بودم....
 
من یه موقع هایی خاطراتم رو مرور میکنم. یکی از دفترها رو سال 91 مرور کردم و اخرش اینو نوشته ام:
""""امروز 7 تیر 91 ساعت 9 شب. بعد از مدتها این دفتر رو مرور میکنم. چرا باید اینطور باشه. پر بود از سه چیز: تنهایی، ترس، اشک"""""
 
و یه چیز جالب دیگه. شعری بود که خیلی دوست داشتم روی کارت عروسیم نوشته بشه. ولی خب هیچ وقت نوشته نشد:
""""هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند، وانکه این کار ندانست در انکار بماند
از صدای سخت عشق ندیدم خوشتر، یادگاری که در این گنبد دوار بماند""""
 
 
و این شعر که نوشته شده بود وسط معی از خاطرات خوب و بد:
"""""ما را ز دل خویش چه غافل کردند، فهمیدن عشق را چه مشکل کردند
انگار کسی به فکر ماهی ها نیست، سهراب بیا که آب را گل کردند"""""
 
خب اینم پیدا کردم که همینو میخواستم جالب و خیلی خنده دار بود برام:
 
اینو اواخر سال 92 نوشتم:
 
"""دیدگاه دوساله:
الان در سال 94 هستیم من الان 27 سالمه. دانشجوی سال اول دکترا هستم. در دانشگاه حق التدریس دارم تدریس میکنم. هنوز تو خونه مامانم زندگی میکنیم. یه پراید داریم. دارم کلاس زبان میرم. و در حال تمام شدن دوره و گرفتن دیپلم زبانم هستم. 
امسال دوبار با علی مسافرت رفتیم با آرامش که خیلی بهمون خوش گذشته. پنجشنبه جمعه ها هم اکثرا بیرون شهر میریم تفریح و گردش.  بهار و تابستون و پاییز هم هم خیلی خوب بود ما همش شبا میریم پارک و پیاده روی. خیلی کیف میده. علی با من خیلی خوبه . طاقت دیدن ناراحتی ام رو نداره. تو همه کارا بهم کمک میکنه. با همه دنیا میجنگه تا یه قطره اشک از چشمم نیاد.
موقع خواب هرشب برای همدیگه دو صفحه کتاب میخونیم. زندگیمان اصلا تکراری و روزمره نیست.""""
 
""" دیدگاه 5 ساله:
الان من 30 سالمه. در سال 97 هستیم و و در حال گذراندن دوره دکترا هستم و به صورت پاره وقت در چندین دانشگاه تدریس میکنم.  ما یک منزل مستقل اما کوچک داریم. و یک ماشین تیبا. من یک مربی نجوم معروف هستم.
علی بسیار مهربان و عاشقانه است. او برایم شعر میخواند. و در کارهای خانه به من کمک میکند. ما همدیگر را بسیار دوست داریم. در روزهای تعطیل دوتایی با هم به مسافرت های کوتاه میرویم.
من و علی برای زندگیمان خیلی وقت میگذاریم و در طول هفته یکبار در مورد کارها و برنامه هایمان با هم صحبت میکنیم. ما در زمان استراحت برای هم کتاب های موردعلاقه مان را میخوانیم.
شروع کرده ام و به کلاس موسیقی میروم. ورزش را نیز از سر گرفته ام و ........ """"
 
 
اینکه اینا چی هستند. اینا ویو هستند یعنی چیدن زندگی برای ده سال آینده. در همه زمینه ها میتونه کاری مالی فرهنگی عاطفی و .... باشه.
 
نکته::: بچه دقیقا کجای زندگیم بود؟؟؟؟؟
 
نکته: یه مشت مزخرف نوشتم. در واقع نه. در حقیقت رویاهام رو نوشتم خیلی مختصر مفید. خیلی با رویا انگار آینده نگری کردم. باید واقعیات رو بیشتر ببینم
 
نکته: این ویو با اطلاع و حضور علی نوشته شد اون سال. و یه چیزی هم مشابه این علی نوشت. یعنی میگفت من براش مینوشتم.
-------------------------------------------------------------------------------------------
 
بعدا نوشت:
در راستای عملی شدن یا نشدن موارد بالا . یه نکته خیلی مهم اینکه
فقط باید رویاهایی رو گفت که خود آدم در رخ دادن یا ندادنش دخیلی باشه. یعنی اون رویا وابسته به فرد خاصی نباشه.
مثل اینکه شما رویاات این باشه که مامانت برات ماکارانی درست کنه. تو میتونی اینو از مامانت بخواهی ولی مسئول عملی کردن رویات دیگه تو نیستی و مامانته
پس مورد اول: رویاهایی رو بگد که صد درصد و فقط و فقط خودتون بتونید عملیش کنید و به کس دیگه ای وابسته نباشه
(((دقیقا برای همین بچه تو رویاهای من نبود چون وجود بچه صددرصد دست من نیست. (البته این یکساله فهمیدم چرا تقریبا 99.99 درصد دست منه)))
دوم اینکه نوشتن اهداف به این منظوره که کارهایی هر روز انجام بشه که شما به هدفتون نزدیکتر بشید. یعنی هر روز یا اصلا هرماه یک قدم به سوی هدفی که نوشتید بردارید.
پس مورد دوم: اهدافی را که مینویسید هر ماه بسنجید تا هرماه یک قدم به آنها نزدیک شده باشید.
مورد سوم: وضعیت مادی و نورم کشور را در اهداف مادیتان در نظر بگیرید.
 
 
من به اهدافی که تماما دست خودم بود خیلی نزدیک شدم. کلاس زبان رفتم. الان دانشجوی دکترا هستم. مربی نجوم هستم
ب بقیه اش نرسیدم. :(  به خاطر مواردی که ذکر کردم. و اشتباه بود اصلا اینگونه نوشتنم.
 
دلم خواست نوشت: اشتباه نبود اونجور نوشتنم. فقط دوست داشتم اونجور رخ بده. خوشحال میشدم .
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۷ ، ۱۷:۳۴
مریم بانو

 دیوانه و دیوانه و دیوانه و مستم.....

حالالای حالالای حالالالا لای لای لای لای حالالای حالالای حالالای لای لای لای حالالای حالالای حالالای لای لای لایلای لای لایییی لااای لالالایییی 

عشق توی عاشق کش شیرین زبانم.

وقتی فکر میکنی ب جای محصور شدن توی وبلاگ ک درش هم بسته باشه

محصور شدی وسط یه آهنگ و بازهم درش بسته است

وقتی هایی باید مال خودت باشی

همه چیز مال خودت باشد

از قشنگترین آرزوها تا عاشقانه ترین آهنگ ها و هرچی هم که بنویسی

به خودت باشد و بس.

سرده

باید بریم برف بازی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۹
مریم بانو
وقتی هایی هست که ذهنت انقدر پره که هیچی نمیتونی بنویسی
مثل وقت هایی که انقدر شادی که گریه میکنی
یا وقت هایی که انقدر غمگینی که غش غش میخندی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۰۵:۲۹
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید