به خدا قسم...
من خرم. خیلی احمقم
میخام نبینم
دوست دارم یه جایی باشم مثل این وبلاگ، خانه ام که درش را ببندم و برای احدی باز نکنم و هیچ کس رو راه ندم داخل
دوست دارم میتونستم با وصل کردن دو تا سیم و حسگر و .... به سرم وارد یه زندگی مجازی میشدم
تو این وبلاگ میموندم و بیرون نمیامدم
چون این منم
همه ی من بی سانسور
همه احساسات و افکار من
هرچند لحظه ای . که آن هم جزیی از من است. هرچند که اون لجظه باشد و لحظه ای دگر نه
من صبورم خیلی صبور . گاهی برای رخ دادن چیزی سالها صبر میکنم. و گاه برای زدن حرفی
و نمیزنم و نمیزنم و نمیزنم
فقظ آرام مینشینم و نگاه میکنم
آری این منم ، جای جای این خانه منم. گاهی غمگین گاهی عصبانی گاهی پرهیجان و ......
و الان .... حس بدی دارم که من رو وادار میکنه به نوشتن
که تا ننویسم آرام ندارم.
اما صبورم...
نه نیاز دارم ریست بشم نه نیازی به کنترل زد دارم. چون آرومم
و میپذیرم حتی اگر عجیب باشه. و کنار میام
باید بیام توی این خانه ی مجازی ام تک تک اتاق هایش را سرک بکشم آرام آرام خودم را مرور کنم
با خودم دوست شوم
خودم را دوست داشته باشم
ولی الان همین الان نیمه شب گذشته در آمادای همراه با دخترک جلوی لب تاب: از خودم متعجبم
انگشت هایم هم به سوی خودم میگیرم. چون من هستم که انتخاب میکنم
من چرا انقدر اشتباه میکنم.
من چرا انقدر دلخوش میکنم به سراب
من چرا از عقلم استفاده نمیکنم
چقدر درمانده ام
حال من حال گلی غمزده در طوفان بود.....
پنجه در پنجه ی باران مردنم را دیدم.....
همه ی شهر شده شاهد ویرانی من......
...........................................................
مینویسم که یادم نره. این پست به راحتی کلماتش فهمیده نمیشه. خودم فقط میفهمم و خودم. نه فقط ظاهر...