.....
در قفله....
همه درها بسته است.....
در این تنهایی .....
.......
دیرگاهیست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
........................
با 50 تومن
میتونستم یه شال بخرم تازه 35 هم اضافه میامد
میتونستم 10 تومن روش بزارم از اون مغازهه پالتو بخرم
میتونستم اون کفش زرشکی ای که خوشم اومد بخرم
میتونستم اون کیف را بخرم تازه 20 تومنم اضافه میامد
ولی خب هیچ کدوم از اینا را نخریدم به جاش کلی مضطرب شدم و فکر و خیال و..... اخرش 50 تومن خرج کردم تا خیالم راحت بشه
و خب شد
ولی آخه 50 تومن پول بی زبون رفت
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخن ها نکته ها از انجمن ها
بشنو از سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون
با شما دمسازم اکنون
شمع خود سوزی چو من در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دل ها بسوزد
یک چنین آتش به جان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد
من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم
تا بسویش رهسپارم سر زمستی برندارم
من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم
جای آن دارد که چندی هم ره صحره بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
.............
خوابم نمیبرد...حساب قهوه های تلخی که نوشیده ام را ندارم.
بازهم مینوشم شاید این بار فال ته فنجانم حرف هایی شیرین برایم بگویید
.....
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب وبیدار است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان باز
خیالم چون کبوتری وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو ، گیسوی شب را
همان جاها، که شب در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها، که اخترها ، به بام قصرها ، مشعل می افروزند
همان جاها، که راهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها، که پشت پرده شب ، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویائی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من بیدار است
همین فردا ، همین فردا.......
.....من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان ، دربستر شب ، خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
همیشه فکر میکردم من باید بلاخره یه روزی یه جای یه آدمی مهمی باشم. کوچیک بودم خیلی کوچیک شاید 14 سال یا کمی کمتر یا بیشتر. خواب دیدم به یه مهمونی دعوت شدم ک به خاطر من ترتیب دیده بود. وقتی وارد شدم دیوار ها پر بود از کاغذ و پوستر هایی ک روی تمامشون 1 جمله تکرار میشد:
"بدان که تا ما در این جهان هستیم، تو را و لطف تو را فراموش نخواهیم کرد"
هیچ وقت این خواب یادم نرفت. دقیق دقیق هنوز یادمه بعد از قریب 15 سال.
یادمه ک بعد از دیدنش و روزهای بعد چه خوشحال بودم.
و هیچ وقت یادم نرفت. بدان که تا ما ......
همیشه فکر میکردم کی کجا چکار یعنی راستشو بخوای همیشه فکر میکردم تا قبل از 7 میلیمتری.
فکر میکردم من کی ام من کی ام که برای یکی انقدر مهم ام من کی ام که یه کاری باید بکنم ک کار خاص باشه که ال باشه و بل باشه و ..... هیچ وقت نفهمیدم.... نفهمیدم که برای چی انقدر مهم بودم تو خواب.... فقط تو خواب.فقط
ما را همه شب نمی برد خواب....
سوالی ک جواب ندادم ولی میدم
همش یه حسی نکنه اینکار نکنه این حرف نکنه این نکنه اون ....
من چه زنی ام اخه شاید بلد نیستم از اینا ک ملت میگن زنانگی ها
بلد نیستم زنانگی کنم کاش منم بلد بودم مث خیلی ها دیگه.
همش بدو ام
هیچ کس منو نمیخواد
خدا میداند
گاهی دلم میخواهد
دست خودم را بگیرم
فقط بروم
یک جای دور
خیلی دور
دورتر از دورها
مثل هواپیمایی ک سقوط میکنه تو یه جزیره پنهان مثل لاست. هواپیمایی ک تنها سرنشینش من باشم
خوابم میاد
________________
بعدا نوشت: خوابم نمیبرد . 2 بامداد
بعدا نوشت: خوابم نمیبرد 4 بامداد