من امشب...
خوابم نمیبرد...حساب قهوه های تلخی که نوشیده ام را ندارم.
بازهم مینوشم شاید این بار فال ته فنجانم حرف هایی شیرین برایم بگویید
.....
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب وبیدار است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان باز
خیالم چون کبوتری وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو ، گیسوی شب را
همان جاها، که شب در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها، که اخترها ، به بام قصرها ، مشعل می افروزند
همان جاها، که راهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها، که پشت پرده شب ، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویائی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من بیدار است
همین فردا ، همین فردا.......
.....من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان ، دربستر شب ، خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد