ماایم که بی هیچ سرانجام خوشیم....
و اینگونه می گذرد که بگذار هرچه میخواهد پیش آید....
30 سالگی چیز عجیبیست مثل سه شنبه است نه زود است نه دیر. ولی نمیدانم چرا غمگین است. شاید چون برای انجام خیلی کارا برای خیلی تصمیمات برای خیلی رسیدن ها دیر است...
شاید هم دیر نباشد برای ساختن که برای ساختن هیچ گاه دیر نیست. اما توانایی تنها ساختن ندارم... انسان وقتی به فکر ساختن می افتد که نیازی حس کند نیاز به داشتن چیزی که ندارد و میرود که بسازد. وقتی چیز مشترکی را من نداشته باشم و دیگری داشته باشد من نیاز دارم و دیگری نیاز ندارد پس من میخواهم بسازم و دیگری نمی خواهد. ولی به چیزی که فکر میکنم : نمیشود که یه چیز مشترک را یکی داشته باشد یکی نداشته باشد. در حقیقت یا هردو ندارند یا هردو دارند....
پدر علی فوت کرد فروردین بود که فوت کرد. خواستم کنارش باشم که بدونه هستم در سختی ها در مشکلات و غصه ها... پول خواست دادم. شب خواست بره سر بزنه باهاش رفتم هم نگران شب موندن من و دخترک تو قبرستان بود هم دلش پیش باباش. منم دخترک را بغل کردم گفتم میشینیم همین جا پیش بابات. نشستیم تا خودش خواست برگردیم.
من همیشه دوست داشتم انقدری پول داشته باشیم که علی مغازه بخره چون میدونستم خیلی دوست داره یه مغازه داشته باشه. خونه را فروختیم همون خونه ای که من عاشق نمای رو به دشت اش بودم خودم اون واحد و اون طبقه را انتخاب کرده بودم که از پنجره اش دشت را افق را تماشا کنم. با پول فروشش مغازه خریدیم با علی رفتیم دنبال مغازه . و خریدیم و گفتم همه را به نام خودش بکنه. علی هم برای اجاره شماره کارت منو داد که اجاره را بریزه به حساب من. من خیلی خوشحال شدم که علی تونست مغازه بخره و اینکه کمکش کردم.
...............
روزی که جواب کنکور ارشد اومد من تو موسسه مشغول کار بودم و میگفتم بابا الان شلوغه ظهر میرم نگاه می کنم و من که قبول نمیشم چرا برم . تا اینکه همکارام از رادیو شنیدن که جواب ارشد اومده و گیر دادن که برووووو ببین. خودم حوصله اشو نداشتم از بس اصرار کردند رفتم و در کمال ناباوری قبول شده بودم. انقدر ناباوری که خودم 4 بار چک کردم و به بقیه هم گفتم چک کنند. فکر می کردم کامپیوترم مشکل داره. وقتی دکترا هم جوابش اومد بازم خودم حال نگاه کردن نداشتم تا دختر خاله زنگ زد گفت بااب چه بیخیالی بگو من نگاه کنم اون نگاه کرد و گفت قبول شدم و بازهم باورم نمیشد. و به شدت اعتقاد دارم که من رقم زننده این اتفاقات خوب نبودم و قدرتی بالاتر این را رقم زد مخصوصا قبولی ارشدم.
بعضی وقت ها تو زندگی برام اتفاقاتی افتاده که در حقیقت غیر ممکن مینمود ولی رخ داد...... . قدرتی بالاتر از قدرت من این را ممکن کرد. چیزی که من خیلی اوقات فراموشش می کنم و ازش دور میشم خیلی دور انقدر دور که حتی دیگه باهاش حرف هم نمیزنم.....
اینکه چرا یاد اینا کردم و خواستم بنویسم نمیدونم یعنی چرا میدونم....
معمولا آرزو نمیکنم ولی گاهی چیزهای خیلی کوچیک میشه آرزو....
وقتی یه چیزی را ناممکن میدونم نباید آرزو کنم. ولی میکنم چون ذهن آدمی به هرناممکنی پرواز میکنه....
ولی هرچی هم این را ممکن بدونم هرچی هم آینده را بسازم با تمام آرزوها... بازهم این پرواز ذهنه فقط همین. وقتی میدونم جایی نیست در آینده که بتونم به خیلی از این آرزوها برسم.
خیلی وقته می خوام ازت بنویسم و نشد همش از خودم نوشتم همش از خودم خودم خودم ... چه خودخواه شده ام و چه نیازمند... نیازمندی که هرچه از خودش مینویسه بازهم نیازش هست که بنویسه
27 فروردین اولین شبی بود که بی تو خوابیدم این همه دور از تو تنهای تنها....
دخترکم آنقدر شیرین زبان شده که حد ندارد.(به استثنای اوقات بداخلاقی اش). همه چیز را می گوید همه چیز را میفهمد.
همیشه دوست داشتم از لحظات جالب زندگیش بنویسم ولی خیلی کم وقت می کنم و سرانجام هم فراموش:
چند روز قبل علی زیرپوش خریده بود براش اما بزرگ و دوتاش مدل پسرانه. من جلو دخترک حرفی نزدم اما وقتی دید خودش گفت مامان ، بابا این زیرپیرهن ها را خریده مال وقتی که پسر بودم. J
زیرپوش دخترانه اش بزرگ بود به اندازه دختر 6 ساله وقتی پوشید تا زانوش اومد میگفت مامان این زیرپرهن که بابا خریده دامنم داره ها
و چون بزرگ بود یقه اش باز و به راحتی می رفت داخل سرش می گفت مامان از این لباسا بخر مثل بابا که یقه اش مهربونه. و توضیح میداد که یقه ی مهربون یعنی چی.
رفتیم مغازه پوشاک من میخواستم شلوار بخرم میگفت مامان این شلوارا سایز بندیه ببین سایز بندیه (احتمالا از حرف ما و فروشنده ها شنیده)
هروقت ناراحتم میفهمه و براش مهمه از چی ناراحتم انقدر گیر میده که مامان از من ناراحتی؟؟ از چی ناراحتی؟
وقتی در موقعیت دفاع از من قرار می گیره به شدت در مقابل همه ازم دفاع می کنه و حمله میکنه به طرف مقابل. آدم حس خوشحالی میکنه که یکی انقدر دوسش داره. و جالبه که از منم همین انتظار را داره و وقتی ازش دفاع نمیکنم خیلی ناراحت میشه. حتی وقتی کار نادرستی میکنه دوست داره بازم من پشتش باشم و درمقابل دعوای دیگران ازش دفاع کنم. یه روزم اشتباه بزرگی کردم دخترک را بردم همایشی که برای بچه ها بود و کاردستی درست می کردند. یه خانومی قیچی اش را گرفت دخترک گفت مامان قیچی منو گرفته ازش بگیر وقتی دید من این کارو نمیکنم خودش دست به کار شد و با ناراحتی قیچی را گرفت میخواست به خانومه بزنه اما دستش یه کوچولو خورد به دختر اون خانوم اون خانوم هم برگشت به دخترک به لحن بدی گفت دیگه دختر منو نزنی ها اگر بزنی خودم میزنمش ای بی ادب بعد جوری که دخترک بشنوه به دختر خودش گفت اگه بازم زدت تو هم بزنش به من بگو خودم میزنمش. و من هیچی نگفتم و افسوس این خالی کردن پشت دخترکم تا همیشه میمونه روی قلبم. دخترک هم هیچی نگفت فقط نگاه می کرد و سعی می کرد بیشتر بهم بچسبه.
داشتم خوابش میکردم حرف عجیبی زد گفت مگه همدان پله داره؟
گفتم نه نداره
گفت پس چرا تو از پله افتادی تو همدان
گفتم نیفتادم
دید نمیفهمم شروع کرد ادامو درآوردن. گفت اینجور: خوابید چشماشو بست یهو پاشد گفت وای پله پله ...
گفت همدان اینطور کردی. گفت هروقت ترسیدی صدام کن بگو س س بیا مراقبم باش
رفتیم نمایشگاه کتاب با دخترک کلی بازی کرد. کلی به حرفم گوش داد وقتی بهش گفتم داریم قایم موشک بازی می کنیم نباید حرف بزنی و حرف نزد. حتی دوست داشت بازم بازی ادامه داشته باشه و قایم بشه. روز خوبی نبود. همش فکر کردم و برا خودم نقشه ریختم که اگه یهو دخترک صدا کنه یا هرچی اوضاع مشکوک و پیچیده بشه من باید چکار کنم چی میشه چی بگم چکار کنم و... ولی چیزی نشد. اتفاق بدی نیفتاد.
موقع برگشت از نمایشگاه دستشویی داشت دخترک بهش میگفتم بریم اینجا پشت درختا چون هرچی گشتیم دستشویی یدا نمیکردیم. برگشت گفت اینجا خجالت نمیکشی آخه اینجا مردم میبینن کلی از دستش خندیدیم.
خیلی زرنگه وقتی یه خوراکی ک دوست داره براش میخرم بهش میگم مثلا به خالم بده رو میکنه به خاله اش میگی تو نمیخوری نه. ...خخخخخ مستقیم به من نمیگه که نمیخواد بده و ب طرف مقابل با سیاست بچگونه میفهمونه که نخور
وقتی یه کار اشتباهی میکنه که دعواش میکنم میگم چرا کردی میگه کیان یا کسری یادم داده . اسم دوستای مهدش را میاره
وقتی یه چیزی را میخواد از کسی بگیره و من میگم نه دیگه خودشو با من طرف نمیکنه بلکه به اون طرف مقابل میگه به مامانم بگو آره (یعنی اون طرف بگه ک خودش میخواد ب دخترک بگه)
عید شد
پدرعلی فوت کرد.
افسوس دختری که رفت پنیر بخره و نتونست لحظه آخر پدرشو ببینه
و آرامش پسری ک از پدرش حلالیت طلبیده بود قبل فوتش
گاهی فکر میکنم آدم هرچند وقت یکبار باید ب قبرستان سر بزنه.
یه جوری آدمو از این دنیا جدا میکنه آدم فکر میکنه به خودش به تمام کارهایی که کرده. به کارهایی که در حق بقیه کرده. آدم از خودش حساب میکشه
بعد فکر میکنه به خودش به اینکه باید بره زیر این همه خاک
بقیه میان بالا سرش انگار بلند بلند به زور میخوان بهش بگن لااله الا اله بگه....
برا همین آدم خیلی وقت ها به خاطر خودش گریه میکنه. شاید فقط به خاطر خودش........😢😢😢😢
بعد فکر میکنه به بقیه به اینکه هرکس بمیره چی میشه... و سعی میکنه فکر نکنه.
آخر باز برمیگرده باز به خودش فکر میکنه به همه کارهای خودش ......
گاهی آدم میخواد یه کاریو انجام بده یا انجام نده و یه دلیل خاصی هم داره مثلا. حالا کاری ب خوب بودن و بد بودنش ندارم حتی اصلا کاری ندارم که دلیلی ک برای انجام دادن یا ندادنش هست موجه هست یا نه
فقط موضوع اینکه گاهی آدم همون کارو میخواد انجام بده و یا انجام نده درحالیکه دلیل انجام دادن یا ندادنش دیگه مثل قبل نیست و دلیلش عوض شده....
اینجور موقع هاست که میگن انجام میدم یا نمیدم به هزار دلیل....
البته قوی و ضعیف داره ها
منم مثل تو با خودم تنهام
منم خسته از تموم دنیام
منم سخت میگذره همه شبهام
امشب تولد الی بود
دخترک سر از پا نمیشناخت جالب بود که میگفت تولد من نیست تولد خاله است
یه تنه مجلس را گرم کرد. و ب همه پیشنهاد میداد ک بیایید وسط و دست بزنید
آخرش بهش گفتم کادوت کوش
گفت میخوام پاندا را ب خاله کادو بدم
خرس پاندا را از بین اسباب بازی هاش برداشت و کادو داد ب همراه 1 بادکنک. و نکته جالب این بود که اون خرس و اون بادکنک را تازه امروز خریده بود و خیلی دوست داشت.
در واقع بهترین دارایی اش را به خاله اش کادو داد.
هرچی خاله گفت حالا منم ب تو کادو میدم
میگفت نه ممنون این هدیه اته
و اینو مرتب تکرار میکرد.
پاک بودن قلب بچه ها و دوست داشتن بی قید و شرطشون کل خانواده از رفتارش تعجب کرده بودند. با تمام وجودش بهترین و عزیزترین دارایی اش را هدیه داد.
البته خب بچه است دیگه ناگفته نماند که بعد از اتمام مهمانی وقتی خواستیم برگردیم خونه خرسش را بغل کرد آورد گذاشت سرجا تو کمدش. خخخخخخخخخ
علی هم ناراضیه ولی نمیدونم چرا چیزی نمیگه. فقط وقتی عصبانی میشه میگه. و آدم موقع عصبانیت حرفای ته ته دلشو میزنه...
یا میخواد خودشو گول بزنه
مثل آهنگ شادی که الان دارم گوش میدم و میشه باهاش گریه کرد با اینکه آهنگ شادی داره ولی غمیگنه آدمو گریه میندازه حتی
نمیدونم من بیشتر اشتباه کردم تو این زندگی یا علی
نمیدونم من بیشتر نقش داشتم در روند پیشبرد این زندگی یا علی
نمیدونم من ناراضی ترم یا علی....
نمیدونم من تنهاترم یا علی...
دیگه چه اهمیتی داره وقتی باید تلاش کنیم برای درست شدن و هیچکدوم تلاش نمیکنیم.........