اصن من اون روز برا چی رفته بودم تهران؟؟؟؟ نمیدونم آزمون تولیمو بود یا چی بود، فقط یادمه تهران بودم و از قبل هم بهش گفته بودم میرم، ساعت انگار ۱۱ اینا بود زنگ زدم بهش با لحنی ک انگار خبر نداره هستم پرسید عه اومدی تهران و.....
خبر نداشت تهرانم ولی از قبل بهش گفته بودم فلان روز میام، اما یادش رفته بود
یه خرده تو خیابونا چرخیدم، اما زنگ نزد، فکر کردم مدرسه است و طبق اطلاعی ک از مدارس غیرانتفاعی داشتم پیش گفتم خب تا ۲:۳۰ مدرسه است، حتما از مدرسه تعطیل بشه زنگ میزنه همو ببینیم، اما نزد ، دوباره پیش خودم فکر کردم لابد اضافه کاری مونده یا کاری براش پیش اومده و داشت دیرم میشد بنابراین مسیر برگشت پیش گرفتم
از بعد از اون ساعت ۱۱ دیگه تماسی نداشتیم تا ساعت ۳ و ۴ ، ک زنگ زد ک ببینه تو راه برگشتم یا نه، ک گفتم آره دارم برمیگردم, گفت آره حدس زدم خسته ای دیگه بهت زنگ نزدم ک همو ببینیم ، گفتم آره خسته ام، برگشتم حرفی هم نزدم، اما میخاستم بدونم چ ساعتی تعطیل شده که ساعت ۳ و۴ ب من زنگ زده،
چند روز گذشت همینجوری سوال کردم تو تا چ ساعتی مدرسه ای گفت ۱۲:۳۰
ی لحظه انگار یخ زدم، من ساعت ۱۱ کارم تموم شده بود و اونم خبر داشت، و ساعت ۱۲:۳۰ هم تعطیل شده بوده اما تازه ۳ ب من زنگ زد ک از برگشتم بپرسه نخواسته بود ک منو ببینه.
به خودم قول میدم ک ی بار بیام تهران اما اصن بهش نگم,
یه اتفاقایی افتاد ک حدس میزدم بعدش چی بشه، ولی راستش فقط حدس بود و البته با احتمال بالا، و من به همان احتمالات پایین امید داشتم هرچند کم
اواخر دی بود اومدم تهران، آتیه کار داشتم ، و برا ترجمه ، بهش نگفتم ، به هرحال مدرسه بود و بعدشم بلاخره من خسته بودم دیگه آرهههههه
اما قبلش دی ماه اگهی برگزاری گردهمایی فیزیک رو دیدم از همین بهانه شروع کردن بهش گفتم: دیدی روز فیزیک میدونستی؟ میدونستم نمیدونه اما سوال خوبی بود برا شروع, ک گفت نه، گفتم اینو یادم نبود اما همایش کیهان ک دو روزه و تو بهمنه میخام ثبت نام کنم (یا ثبت نام کردم)
و خب طبق انتظاری ک داشتم چیز خاصی نگفت، دوست داشتم به آدم دیگه ای بود که یهو با خوشحالی میگفت عه قراره بیای اونم دو روز میتونیم با هم باشیم و ببینمت،
بهمن شد ایمیل واریز هزینه اومد، هی با خودم کلنجار رفتم بگم یا نگم دوباره ، پیش خودم گقتم ی بار دیگه بزار بهش بگم ببینم عکس العملش چیه، شاید با دفعه قبل فرق داشته باشه , بهش گفتم آره ایمیل اومده برا اسکان، می ارزه بگیرم ، گفت آره می ارزه بگیر 😅😅😅😅😅
حتی ی تعارف نکرد، جا نمیتونست جور کنه اما ی تعارف ک میتونست بکنه، همه اینا در حالی بود خودش ب من میگفت جاجیگا جور کن قم ی شب بیام ، اما وقتی با این صراحت و روشنی از رفتنم به تهران حرف میزنم .....
نتونستم خودمو نگه دارم ، فهمید ناراحت شدم، اما براش قابل درک نبود ک چرا باید ناراحت باشم، هنوزم درک نمیکنه متاسفانه، شایدم میفهمه اما ب نفعش نیست ب رویخودش بیاره
فکر میکنم من اگر جای اون بودم چیکار میکردم، اگر اون قرار بود بیاد شهر من، ن برای من بلکه برای یه همایش، بعد من چیکار میکردم؟؟؟ بعد فکر میکنم چقدر برنامه میریختم برای وقت گذروندن باهاش، احتمالا شبا خوابم نمیبرد از پیش بینی دو روز پشت سر هم باهاش بودن
شد ۱۲ بهمن ماه، دو ساله ک زمستون شده... ، صبح میام ، ظهر زنگ میزنه میپرسه تهرانی؟ میگم آره میپرسه کجا میگم دانشگاه و خب با اینکه بهش گفته بودم اما طبق معمول یادش رفته بود ک چ تاریخی میام، ی کم حرف میزنیم میپرسه کی تموم میشه چند روزه؟ میگم ۶عصر و دو روزه
ی کمی حرف میزنیم و خدافظی، میدونم این طور نمیشه اما با احتمال یک درصد فکر میکنم ک ساعت ۴ پیام میده که داره آماده میشه بیاد دنبالم یا مثلا پیام میده بیا فلان ایستگاه مترو منم دارم میام
همایش تموم میشه، میام بیرون میرم انقلاب کتاب بخرم، ساعت ۷:۴۰ زنگ میزنه ک کجایی
این همه دیر .... با اینکه بهش گفته بودم همایش ۵ و ۶ تموم میشه
تازه تعجب میکنه ک من هنوز هستم،،، درحالیکه بارها بهش گفتم این همایش دو روزه است و حتی صبح همین روز، توجیه میکنه میگه: نه من فکر کردم تو میخای برگردی و شب نمیمونی ، خدایی فکر میکنه من آیکیو ام در حد جلبکه ک از این توجیهات میکنه
محض خالی نبودن عریضه زنگ زده بود، داشتم برا دخترک اسنپ میگرفتم ، بهش گفتم قطع کن ده مین دیگه زنگ بزن، انگار هنوز امیدوار بودم ...
دیگه زنگ نمیزنه... ب آرومی میرم خونه خاله نرگس ... ساعت ۹:۳۰ شب زنگ میزنه میگه که یادش رفته زنگ بزنه و بعد با پرویی تمام میگه عه ی جا جور نکردی شب منم بیام........
با تمام وجود دلم میخاست بزنم تو دهنش
اصن نمیدونم باید چی جوابش بدن ، انقدر آدم میتونه آشغال باشه یعنی....
یعنی انتظار داشته من ک میام خونه جور کنم ساعت ۱۲ شب براش اسنپ بگیرم بیاد ، لخت آماده باشم تا از در میرسه تو پاهام بدم بالا بکنه بعدم ساعت ۶ صبح براش اسنپ بگیرم برگرده
یعنی آدم چقدر میتونه پرو باشه، اصن هیچی ب مغزم نمیرسه جوابش بدم، میفهمه ناراحت شدم دیگه انقدرم خل نیست، چرت و پرت میگه ک چخبر بود و فلان
انگار میخاد یه جوری راه فراری پیدا کنه
حوصله شنیدن حرفاش ندارم قطع میکنیم،
روز دوم شروع میشه، با احتمال کمتر از یک درصد فکر میکنم شاااااااید واسه تموم کردن ناراحتی دیروز، ساعت ۱۲ ظهر زنگ بزنه بگه اومدم در دانشگاه ، همین جام، بیا بیرون با هم بریم نهار بخوریم... یا ساعت ۵ و ۶ یهو زنگ بزنه بی مقدمه بگه اومدم در دانشگاه دنبالت دقیقا کجایی، فقط ی لحظه فکر کردم، فکره دیگه میاد، چیکارش کنم، مثل آذر ماه ک مغزم داشت از این همه فکر منغجر میشد و همش خالی میشد اینجا
نه ظهر زنگ میزنه نه عصر، همایش تموم میشه میام بیرون ساعت نزدیک ۷ شده ، ی بار زنگ زده دیده آنتن ندارم و احتمالا خیلی هم خوشحال شده، بهش پیام میدم ک آنتن نداشتم، زنگ میزنه ک کدوم ایستگاهی بیام دنبالت... نمیگم بهش... دیگه وقتی نمونده ک بگم. ساعت ۷ شبه.. بابام زنگ میزنه پشت خطیه بهش میگم پشت خطی دارم قطع کن،
فکر کردم شاید پیام بده ، شاید تلگرام پیام بده، فقط فکر کردم شاید دوباره زنگ بزنه... اما همون زنگ و ساعت ۷ شب پرسیدن اینکه کجام، واسه این بود ک بعدن حرف داشته باشه بزنه بگه: آره من بهت زنگ زده بودم و ازت پرسیدم کجایی اما تو نگفتی
اما با تخماش بازی کرد وقتی نگفتم کجاست و احتمالا پیش خودش میگه: خب دیگه من ازش پرسیدم و خودش نگفت پس بعدن میتونم از همین استفاده کنم و توجیه کنم باز همه چیزو،
ساعت ۷ شب تازه میپرسه کجایی خخخخخخخخ
درحالیکه میدونست همایش ۵ و ۶ تموم میشه، تلفن بابام قطع میشه حالم خیلی بده ، سرم گیج میره حس میکنم ایستگاه مترو با تمام متعلقاتش داره دورم میچرخه میشینم رو نزدیکترین صندلی میشینم انگار من فریز میشم و دنیا در حال حرکته، سه تا قطار میاد و میره و همچنان نشستم و هنوز همه چیز داره میچرخه ، انگار جون ندارم از جام بلند شم
دیگه هم زنگ نزد، دیگه زنگ هم میزد هیچی عوض نمیشد
ساعت ۸ شب پیام میده، محض اینکه بلاخره ی چی گفته باشه،
ساعت نزدیک ۹شبه میرسم خونه خاله نرگس...
راستش میدونستم این تهران اومدنم این دو روز براش مهم نیست از چند وقت پیش با اتفاقایی ک افتاد حدسش میزدم اما نمیدونستم تا این حد
حالا سوال بزرگم از خودم اینه ک برای چی من هنوز بهش پیام میدم؟؟؟؟؟؟؟
روز ب روز این رابطه بدتر و بدتر میشه و الان جایی ام ک از دیدن نوتیفش روی گوشیم حالم بهم میخوره
و به این فکر میکنم ک آیا از این بدتر هم میشه بشه؟؟؟
حس میکنم مغزم داره متلاشی میشه و سینه ام سنگینه ، یک ساعته دارم مینویسم و فکر میکنم اگر بدون نوشتن بخوابم مغزم منفجر میشه ، میمیرم، همه افکارم پخش میشه تو این اتاق و روی این تختی که روش خوابیدم
تنها فکر درستی ک این مدت کردم و سعی میکردم ک عقب برانمش: پیشخودش میگه داره میاد تهران، خب ب تخمم، عه تهرانه خب ب تخمم ک هست