چه ابر تیره ای
خواب ناراحت کننده ای میبینم،
.........................................................
انقدر تمام وجودم پر از خشم و ناراحتیه بی پایانه ازش
که انگار مغزم داره در نگهداری و به یاد آوری خاطرات هم گزینشی عمل میکنه، هیچ خاطره خوبی رو به خاطر نمیارم، فقط خاطرات بد و ناخوشایند یادم میاد، طوری ک باورم شده هیچ خاطره خوبی نداشتم باهاش، برای به یاد اوردن خاطرات خوب باید فکر کنم
نمیخام حتی اسمش لابلای نوشته هام بیارم،
کسی که تمام وجودم پر شده از خشم و ناراحتی ازش
گفته بودم زشت تموم میشه... گوشنداد ...
..........................................................
پی نوشت:
چه ابر تیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود
..............................................................
بعدن نوشت:
اگر چیزی که جدایمان کرده؛ مرگ نیست
پس خیلی حیف شدیم...!
دانشگاه تهران،غذا خوردن تو قابلمه،لویزان،درکه،پارک ساعی،...
مشکل نبود خاطره نیست داری انتقام میگیری از خودت