دل
انگار که دلمان برایش تنگ می شود...
تهران بودم. اومد کتابشو بگیره
هیچ حسی ندارم
خیلی عادی مثل یه عابر پیاده می بینمش براش دست تکون میدم سلام میکنیم
سرد و خاموشم
یک ساعتی راه می ریم تو انقلاب
میریم مترو تا برگردم
از مترو پیاده می شیم میریم ترمینال
بهش میگم این بار باید از راه من بریم ترمینال میگه کدوم راه میگم توی مترو و توی ترمینال هم اتوبوس سوار میشم . نه دم درش
میگه خب باشه
میشینیم رو صندلی تا وسایلم ازش بگیرم.
یه لحظه حس میکنم انگار دلم براش تنگ شده. گریه ام میگیره
انگار تو این دو ساعتی که با هم بودیم یخم داشت آروم آروم آب می شد
گفتم بریم دیگه گفت باشه
رفتیم درب خروج ترمینال گفت فعلن که اتوبوس نیست یه کم پیاده بریم. گفتم باشه
همون یه کم ی کم پیاده رفتن منجر به این شد که رسیدیم جلوی در ورودی ترمینال
یعنی همون جایی که من نمی خواستم از اونجا برم ولی اون می خواست
حواسم نبود به این مسیر سوار که شدم پیام داد که : دیدی آخرش از راه من رفتی
برمیگردم خونه. چقدر حس می کنم دلم براش تنگ شده
چقدر انگار زندگی باهاش قشنگ تره
چقدر اون روزایی که بود خوب بود...
باز دلم هواشو می کنه دوست دارم پیام بده حرف بزنیم
اما میدونی آدم نباید یه چیزایی رو فراموش کنه
هیچ وقت نباید فراموش کنم با من چیکار کرد
نباید بزارم باز این حس لعنتی بیاد سراغم
باید تمومش کنم