همه ی دنیای اطرافم همه چیز و همه کس به مثابه غم عظیمیست بر دلم که سعی میکنم ایگنورش کنم
ارغوان میبینی؟
به تماشاگه ویرانی ما آمدهاند…
ماندهایم تا ببینیم نبودن را
آخر قصه شنودن را
پشت این پنجرهی بسته هنوز
عطر آواز بنان مانده است
شهریار اینجا
شعر نقاشش را خوانده است
آن شب افشاری
با کسایی و قوامی و ادیب
تا قرایی و فرود
وان درآمد از اوج
شجریان، لطفی
چه شبی بود، دریغ
زندگی روی از این غمکده گردانیده است
ارغوان
در و دیوار غریب افتاده چه تماشا دارد؟
“هوشنگ ابتهاج”
چند روزی بود که نبودی. سم زدیم خونه رو و تو خونه مادرت، منم بالا
به قول ماول مامانم نامزد بازی کردیم. فکر میکردم اینجور چقدر خوبه
واقعن هم خوب بود
این دیدارهای کم آدمو عزیزتر میکنه
قضیه اینه که فرض کن زن و مردی با هم هستند برای زندگی طولانی مدت و مثلا مرد هفته ای دو روز بیاد خونه پیش زن در این صورت زن فرصت رو غنیمت میشماره و اون روز بهترین لباس ها بهترین تیپ رو داره بهترین غذاهارو درست میکنه بهترین رفتار رو داره. و دقیقا مرد هم همین طور اون دو روز عطر میزنه پاکیزه است نظافت رو رعایت میکنه بسیار خوش اخلاق و مهربونه و...
چرا؟
خب این دو نفر میدونن که فرصت با هم بودنشون کمه و برای همین اینو غنیمت میشمارن که بهترین نوع ورژن خودشون باشند.
اما وقتی همین دو نفر همیشه و هر روز با هم باشند به مرور زمان این چیزا عادی میشه دیگه لباس پوشیدن و تیپ زدن و عطر و نظافت و .... همیشگی نیست چون تو مطمینی که زنت همیشه هست و زن مطمینه شوهرش همیشه هست. پس دیگه هیچکس خودشو به زحمت نمیندازه
پس زندگی مشترک به صورت دایم یه پروژه شکست خورده است. البته در 99 درصد موارد.
منظورم داشتن زندگی مشترک با شریک های متعدد در کوتاه مدت نیست. منظورم اینکه زیر یک سقف بودن گاهی اوقات خیلی چیزهای قشنگ رو خراب میکنه.
دوری لازمه ی احیا و ریکاوریه یه زندگیه
دوری لازمه تا بفهمی و یادت بیاد دلت چقدر داره برای پارتنرت تنگ میشه. و همیشه بودن پارنتر سرآغاز مشکلات زیادیه.
پس انگار زندگی هایی که دو شریک هم رو مدتی نمیبیندد که البته منظورم مدت زیاد نیست مثلا سالی یکبار همو ببینند خخخخخخخخخخخ مثلا هفته ای یک یا دو بار دو شریک با هم هستند به نظر میاد موفق تر باشند نسبت به زندگی های دایم کنار هم. مثلا مرد و زنی که بنا به شرایط کاری یا هر چیز دیگه ای مجبورند چند روزی رو از هم دور باشند این باعث بالا رفتن کیفیت رابطه شون میشه.
خب حالا بیا سراغ من
من تو این مدت تو این چند روز دلم برات تنگ شد. راستش همش یاد خوبی هات و مهربونی هات می افتادم و افسوس میخوردم که نیستی و دلم میخواست باشی
و امشب اومدی
هنوز حتی 6 ساعت نگذشته همو دیدیدم که اولین غرغرت رو زدی. چرا تو این ظرف نمک نیست؟؟؟؟ با لحن بد گفتی
منم ناراحت شدم. میدونی راستش توقع نداشتم بعد از 4 روز دوری همون شب اول اینطوری باهام حرف بزنی. باز همه چیز شروع شد . غرغر کردنا، دنبال مقصر تو همه چیز گشتن
که طبق معمول یا من یا دخترک یا خانواده من مقصریم. نمک تموم میشه من مقصرم. نون تموم میشه من مقصرم. گردو تموم میشه دخترک مقصره. میوه تموم میشه خانواده ام مقصرن.
نذاشتی 24 ساعت بگذره و بعد معایب بودنت نشون بدی. بدو ورود خراب میکنی. منی که بعد از 4 روز دلم برات تنگ شده و منتظرم یه فرصتی پیش بیاد بشینیم با هم به گپ زدن.
باز اومدی و بی توجه به از بین رفتن تمرکزم موقع درس خوندن تی وی روشن میکنی شبا. شب ها تنها فرصت ناب من برای مطالعه رو هم ازم میگیری.
ای وای ای خدا
راستش حالا که اومدی دارم میفهمم این چند روز که نبودی چه قدر خوب بود چقدر همه چیز آروم پیش میرفت چقدر بدون انرژی منفی بودیم. ای وای ای وای
چرا اینکارو میکنی آخه مرد
چرا این زندگیو خراب میکنی
ببین من تنها فرصت عالیم برای مطالعه همین شبهاست در سکوت و خواب دخترک. بعد بی توجه به من راحت تی وی روشن میکنی و تمرکز منو به طور مدام بهم میزنی. چرا آخه نمیفهمی من دارم زجر میکشم.
من نمیدونم چه جور اما تو زندگیم یاد گرفتم اگر مشکلی پیش اومد دنبال راه حل باشم نه مقصر. و باز تو اومدی تو خونه و گشتن دنبال مقصر تو کوچکترین اتفاقات . چرا آب کمه چرا برق زیاده چرا هوا گرمه چرا در دیزی بازه
چرا در دیزی بازه؟ چرا دم خر درازه؟ چرا در گنجه بازه؟ چرا بی بی بینمازه! دختر این پیرزنه چرا گرامافون می زنه! چرا آب تو تلمبه س، چرا گوشکوب قلمبه س؟
.............................................................
پی نوشت:
اگر کسیو دوست داری کاری کن که بودنت براش بهتر از نبودنت باشه
اگر کسیو دوست داری جوری باهاش باش و رفتار کن که بین بودن و نبودنت تفاوت وجود داشته باشه. جوری که وقتی میای و هستی طرف نگه کاش دیرتر میامد. کاش بازم نبود
خانومی رو میشناسم که با شوهرش قهر کرده. بعد از کلی دعوا.
دفعات مختلف دعوا سر اینکه:
چرا مرده به خواهرش توجه کرده
چرا خواهرش مریض بوه بردتش بیمارستان
چرا برای خواهراش هدیه میخره
چرا اگر خواهراش کاری داشته باشند براشون انجام میده
چرا به مادرش محبت میکنه
چرا تو جمعی که خانمها هستند میخنده
چرا با خانمهای جمع زیاد حرف میزنه
چرا خانم همکارش باهاش تماس گرفته
چرا در مورد آب و هوا بیشتر از حد معمول با خانم همکارش حرف زدن
و……….
به خودم فکر میکنم
علی تمام این کارها رو میکنه و من تا حالا از هیچکدوم ناراحت نشدم. هیچ کدوم حتی یکبار هم سبب دعوامون نبوده.
فقط یه بار اوایل خیلی اوایل از فاطمه دختر خواهرش خیلی تعریف میکرد همش میگفت دوسش داره خیلی دختر خوبیه و …… و من هنوز فاطمه رو ندیده بودم و از فاطمه ای که ندیده بودم به شدت بدم میمومد. که بعد وقتی دیدمش دیگه اون حس از بین رفت و عادی شد برام
این تنها موردی بود که تو دلم از ارتباط یک خانم با علی که دخترخواهرش بود ناراحت شده بودم.
دیگه هیچ وقت از هیچی ناراحت نشدم. از تعریف کردن هاش از خانمهای دیگه از حرف زدن هاش با خانمهای دیگه با دخترهای فامیل از شوخی کردن هاش با خانم ها. از توجهش به مادر و خواهراش. حتی یک بار یادم نمیاد ناراحتم کرده باشه این چیزا.
مطمین بودم از اینکه علی مال منه و این چیزا کوچکترین خللی به رابطه مون وارد نمیکنه.
و انقدر همیشه بهش اعتماد داشتم و دارم که میندونم اینجور مسایل اصلن براش جدی نیست که بخواد منو آشفته کنه.
اما چی میشه که آدم آشفته میشه.
چی شد که منجر شد به دعوای مفصلی بین اون خانم و شوهرش.
نمیدونم.
شاید مطمین نیست که شوهرش همیشه مال خودش باشه
شاید همیشه ترس از دست دادنش رو داره و اینها رو نشونه مربوط به از دست دادنش میبینه
شاید خیلی دوسش داره زیادی دوسش داره
شاید بهش اعتماد نداره و از شکست و پس زده شدن و کنار گذاشته شدن میترسه
من نمیدونم. ولی میدونم که اگر تو زندگی میخوای همه چیز خوب پیش بره رو خط اعتدال راه برو.
نه کسیو بیش از اندازه دوست داشته باش نه از کسی بی اندازه نفرت داشته باش.
مثل نفرتی که من از حامد دارم
اگر افراط و تفریط نداشته باشی تو امور مختلف تو همه چیز. بعد میتونی مسایل رو بهتر پیش ببری. دیگه از اتفاقای مختلف زیادی ناراحت یا زیادی خوشحال نمیشی
اعتدال تو دین تو مَحبت کردن به افراد تو خوشگذرونی کردن تو خرج کردن تو همه چیز
باید اعتدال رعایت کرد حتی تو دوست داشتن آدم ها
بزار بنویسم تنها مسکن غمها
دنبال چیزی میگشتم به نام شادی
الان درواقع دیگه حتی دنبالشم نمیگردم. دیگه باورم شده نیست.
دیگه یادم رفته چه شکلیه چه بویی داره چه مزه ای داره چه رنگیه چه حسی داره
نمیدونم چی شد که به اینجا رسیدم.
هیچی نیست که خوشحالم کنه واقعن؛ لبخندهای گاه بیگاه مصنوعی و زورکی
هیچی دیگه برام جذابیت نداره . انگار کرخت شدم
دنیا شده شبیه باتلاقی که درش گیر افتادم و راهی نیست
من همینم چیکار کنم همینم دیگه نمیتونم عوض بشم. طاقتشو ندارم. قبلنا اتفاقاً فکر میکردم طاقتشو دارم. ولی حالا افتادم وسط دیدم نه طاقتشو ندارم . خردم میکنه . من همینم همینقدر ضعیف همینقدر نازک نارنجی همینقدر زودرنج و …...
خنده های گاه بیگاه مصنوعی هم به خاطر دخترکه که حالمو میفهمه میاد میشینه پیشم و یادشه که جوک گفتن رو دوست دارم و برام جوک تعریف میکنه جوک هایی که از خودش ساخته و با چشمای منتظر به لب هام نگاه میکنه. برای دیدن لبخندی و خندهای
حواسش بهمه مرافبمه. وقتی علی میره سر ظرفشویی میبینه بازهم شیر آب شیرین کن داره چکه میکنه و دخترک بهم میگه نگران نباش من درستش میکنم و تندی بلند میشه میره میگه : بابا تقصیر منه شیر چکه میکنه من دستم بهش خورد تقصیر مامان نیستا دعواش نکنیا تقصیر منه
کاش من یه درصد از جریت و جسارتشو داشتم. خودشو میندازه جلو قربانی میکنه که من در معرض آسیب نباشم.
میاد میشینه پیشم و شروع میکنه سؤال پرسیدن : کاری میتونم بکنم برات که حالت بهتر کنه؟ اگر میتونم بهم بگو تا کمکت کنم
همون سؤالی که خودم همشه ازش میپرسم. باز سؤال میپرسه:مامان داری به چی فکر میکنی؟ آب میخای بیارم؟ میخای برات قهوه درست کنم؟ میخای قرصات بیارم بخوری؟
و انقدر باهام میمونه و حرف میزنه و سؤال میپرسه تا پیروز این میدان میشه گاهی هم میبینه فایده نداره هرکاری میکنه من تو دنیای خودمم میره سراغ نقاشی و کارتون
و چقدر مهم می شوم.
حس میکنم یه پیرزن ۷۰ سالهام که داره روزهای آخر عمرش طی میکنه و در طول دوره زندگی به هیچی نرسیدم هیچ دستاوردی ندارم. هیچی ندارم که سبب خوشحالیم باشه. یه وجود عبث بودم تو دنیا
واقعن هیچی ندارم
نه چیزی خودم دارم باارزش نه دنیا رو میبینم که چیز باارزشی برای ارایه بهم داشته باشه
یک مشت گردش بیهدف ماه و خورشید و زمین و بازی آدمیان
بهش گفتن به دردت از یک تا ده چند میدی؟ و درحالیکه دردش ۱۰ بود گفت ۹. بعدها ازش پرسیدن چرا ۹ دادی دردت که ۱۰ بود. گفت واسه اینکه ۱۰ رو برای دردهای بدتری نگه داشته بودم که الزاماً هم جسمی نیستند
نمیدونم ده ام رو نگه دارم برای دردهای بیشتر از این یا همینجا کافیه. من چند بدم؟ من چقدر فکر میکنم دردهای بدتر و بزرگتری در انتظارمه؟
شاید بهش بدم ۵ یا ۶ انگار آماده ی بدترین هاش هستم انگار آمادهام که بیشتر تو این باتلاق گه فرو برم… انگار آماده دردهایی خیلی بالاتر از ۵ عه الان هستم
از هم پاشیدن نه
- همه چیز خوبه من فقط نامیزونم. سازم کوک نیست با دنیا هم فاز نیستم باهاش. گمشده زیاد دارم که شاید هیچ وقت پیدا نشن. پر از چیزهای خالیام
مینویسم و مینویسم و مینویسم و نوشتن میشه سوپاپ اطمینانم.
ولی چه ساعتها و روزها و هفتهها و ماه های بدی … چه دنیای حال بهم زنی
آقا چقدر دلم برات تنگ شده. کاش بودی. زود بود رفتنت . من فقط ۱۷ سالم بود. من هنوز اسیر بازیهای دنیا نشده بودم. بهت نیاز داشتم باشی پشتم باشی کنارم باشی. چقدر منو دوست داشتی یادش بخیر. نمیدونم کجایی و چه میکنی ولی بی انصافی بود رفتنت وقتی بعد از رفتنت خیلی جاها بارها و بارها دنیا نبودنت رو به رخم کشید. وقتی نبودی کنکور قبول شدنم ببینی وقتی نبودی تو لباس سفید عروسی ببینیم. بعد قبولی ارشدم و دنیا اومدن دخترک و … هیچکدوم نبودی ببینی آقا. همیشه دلم برات تنگ میشه همیشه دلم هواتو داره و نیستی دیگه. با من کتاب میخوندی و من چقدر اینو دوست داشتم. قدر بودنت رو ندونستم ببخشید
نمیدونم باید چیکار کنم. روی همه چیز غبار پاشیده
به خدا من
خیلی ام آدم بدی نیستم.
خدایا
خدا آدم رو گیر آدمی که حرف آدمو نمیفهمه نندازه.
یه روزی این پست رو برات می خونم
ممنون که وقتی میبینی سرم شلوغه و کار دارم غذا درست میکنی
ممنون که ظرفا رو میشوری
ممنون که خونه رو جاروبرقی میکشی
اما تو چرا عادت داری کارهای خوبت رو خراب کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونی زن و شوهر خیلی از چیزها رو از هم یاد می گیرند.
اصلن بیا این بار کاری نداشته باشیم که من ناراحت میشم یا نه. بیا از یه دریچه دیگه موضوع رو نگاه کنیم.
تو به راحتی خانواده منو تحقیر میکنی. مامانم رو تحقیر میکنی و این برات عادی شده
بیا در نظر بگیریم مهم نیست من ناراحت میشم یا نه بیا درنظر بگیریم که مهم نیست خانوادهام خط قرمز منه. و وقتی صبح توهین میکنی و تحقیر و شب بهم میگی دوستت دارم. بیا در نظر بگیریم اینام مهم نیست که دیگه دوست داشتن گفتن هات باور پذیر نیست.
فقط بیا یه چیز مهم باشه این بار :یادگیری
تو خانواده منو تحقیر میکنی بارها و بارها
و من آروم آروم یاد میگیرم منم خانواده ات تحقیر کنم
میدونی دیگه منم یاد میگیرم که اگر کسایی هستن که برات عزیزن و دوسشون داری من میتونم به راحتی بدون احساس ناراحتی بهشون توهین کنم.
اما ب نظر این خیلی چیز عجیبیه چون :
آدمها وقتی یکیو دوست دارند؛ آدمها وقتی یکیو واقعن دوست داشته باشند. کسایی که اون فرد دوسش داره هم دوست دارند.
بزار مثال بزنم
من مامانم رو دوست دارم براش ارزش قایلم و بهش احترام میزارم
تو منو دوست داری
پس چون من مامانمو دوست دارم تو هم باید مامانمو دوست داشته باشی براش ارزش قایل باشی و بهش احترام بزاری
من فکر میکنم این به طور ناخودآگاه تو دوست داشتن آدمها وجود داره.
وقتی من یکیو دوست داشته باشم متعلقات اونم دوست دارم.
ولی اینا به کنار باشه اصلن خانواده منو دوست نداشته باش . باشه قبول
ولی وقتی تحقیرشون میکنی و بهشون توهین میکنی به منم یاد میدی به خانواده تو توهین کنم و تحقیرشون کنم.
این کارو به من یاد نده.
دلم میشکنه از حرفاش درسته ولی من اصلن آدمی نیستم که بقیه رو کوچیک کنم چون با کوچیک کردن بقیه نشون میدم خودم چقدر کوچیک هستم. من بزرگوارتر از این هستم که این کارهای زشت انجام بدم. صرف نظر از اینکه تورو دوست داشته باشم یا نه.
من سعی میکنم خودم باشم و سعی میکنم واسه انتقام گرفتن ازت کارت تکرار نکنم. چون خودمو انقدر کوچیک نمیبینم که بخام دیگران رو کوچیک کنم. دیگه این کارو نمی کنم.
فقط متأسفم که به فکر دل شکستنم نیستی…
ساعت ۴ بامداد
چرا حالم خوب نمیشه؟چرا چرا چرا. انگار یه حجم تو خالی هستم
خودمم دیگه خودمو قبول ندارم
هیچ جا ارزشی ندارم نه به اندازه ۵۰۰ تا تک تومانی پیش مردی که شوهرمه و نه
چه حس بدیه داره انگار از درون خالیم میکنه و توان مقابله باهاش دیگه ندارم.
همه فقط شعار میدن. فقط حرفه همه چیز فقط در حد حرفه. بدم میاد از شعار دادن . بدم میاد.
هر صبح بیدار میشم اول میرم جلوی آینه بدون اینکه تو چشمای خودم نگاه کنم موهامو باز میکنم شونه میزنم و دوباره میبندم تا صبح روز بعد.
صبح به صبح موهامو باز میکنم شونه میزنم و دوباره میبندم.
دیگه دوست ندارم موهام باز باشه تمام طول روز بسته است حتی شبها هم بسته است یه گلسر نرم گرفتم که شبها وقتی میبندم و میخام بخوابم روی بالشت اذیتم نکنه.
دیگه نگاه نمیکنم چقدر بلند شده دیگه اندازه نمی گیرم. فقط بدون اینکه اندازه اش ببینم سریع میپیچم به هم و پشت سرم طوری میبندم که کامل جمع بشه.
دیگه مدتهاست دوسشون ندارم…
بعضی وقتها یه چیزایی برات مهم میشه
هرچند کوچیک باشه
بعضی وقتا سر چیزای کوچیک یهو متمرکز میشی یهو میتونن بهمت بریزن
که شاید انقدرا اهمیت نداشته باشه که حتی بهشون فکر کنی. ولی فکر میکنی
مهم اینجاست که میگی ؛شاید؛ اگر می گفتی قطعن مهم نیست شرایط فرق می کرد
مثل مادری که وقتی بچه اش دیر از مدرسه میاد تا دم قبر میبرتش و برش میگردونه
درحالیکه بچه رفته با دوستاش بستنی بخوره و زود برمیگرده
اما به چیزی که فکر میکنم اینکه حتما قبلن اون مامانه شواهدی دیده که حالا میترسه و نگران دیر کردن بچه اش هست
مثلا شاید بچه همسایه شون رو سال گذشته دزدیده باشن یا شاید بچه فامیلشون راه گم کرده باشه
حالا وقتی یکی این مدل مشاهداتش زیاد میشه پس طبیعیه که به این چیزا هم فکر کنه حتی باوجود اینکه احتمالش خیلی کم باشه
پس شاید اینجا خودشو نشون میده یعنی با توجه به مشاهدات احتمالات میاد وسط که میتونه بد یا خوب باشه.
مثلا اگر اون مادر هیچ چیز منفی ای ندیده بود درواقع هیچ مشاهده ای از تصادف و دزدی نداشته بود . این فکر هیچ وقت در ذهنش به وجود نمیامد که شاید بچه ام رو دزدیده باشن یا تصادف کرده باشه. پس این افکار میتونه ناشی از مشاهدات و تجربه باشه که به دست میان
پس من نباید خودم رو سرزنش کنم
چون اگر چیزی نگرانم کنه مثل همون دیر اومدن یه بچه پس یه چیزی یه مشاهده ای پشتش بوده که حالا نگران شدم پس تو حق داری و این طبیعیه
و نگرانی ام میشه ناشی از مشاهدات مختلف پیشین
میشه آمار بیزین
تو آمار بیزی میگن احتمال رخ دادن یه نتیجه ای به فرضیات ما از اون نتیجه مربوطه . یعنی فرضیات ما میتونه روی احتمال اثر بزاره
حالا چرا فرضیات ما روی احتمال اثر میزاره؟
چون فرضیات ما براساس یه سری مشاهدات به دست اومده. و الکی و چرت و پرت نیست
اینجور درواقع اطلاعات prior منجر به نتایج posterior میشه و این نتایج درواقع حکم اطلاعات prior برای مراحل بعدی داره
حالا آمار بیزی رو خوب فهمیدم :)) خخخخخخ