روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

خونه

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ق.ظ

خب میدونی ماهی؛ دیگه دوست ندارم بیای اینجا و بخونی. میخام فقط خودم باشم وخوانده شدن توسط کسایی که نمیشناسنم

و مجبور میشم علی رغم میل باطنیم برخی پست هایی که دیگه قطعن نمیخام بخونیشون رمزدار کنم. و نمیتونم از اینجا مهاجرت کنم ؛ میدونی... سخته ؛ عادت کردم بهش و کلی خاطره دارم توش. کاش دیگه یادت بره این آدرس برای همیشه.

........................................................................................

دارم رادیو راه گوش میدم اپیزد روزمردگیم. متوجه میشم دچار ملال شدم

 

هرچی خواستم خودمو کنترل کنم نشد. دلم خیلی پره. بهش گفتم تو حتی درمورد کارایی که تصمیم داری بکنی یا برنامه هایی که داری با من حرف هم نمیزنی. اما من در مورد برنامه هام باهات حرف میزنم. ولی تو  با خواهرت حرف میزنی. مگر من زنت نیستم؟؟؟ تو همون رده شغلی ای که من از دیوار برات پیدا کردم حتی پرسوجو نکردی چیه. اما وقتی همونو خواهرت بهت پیشنهاد داد قبول کردی بری شرکتش

داد میزدم.

پاشدم از تو سالن رفتم تو اتاق ؛ لباسام درآوردم رفتم داخل حمام. همه جا تاریک بود. نه تاریکه تاریکا نه؛ تنها نوری که بود. نور لرزانی از چراغی که توی سالن روشنه و از پنجره بالای در اتاق میاد تو و بعد میرسه به پنجره حمام. یه نور باریکی فقط میخورد به کاشی های روبروی پنجره ی بالا درب حمام. دوش باز کردم...

مدتی گذشت؛ یهو یکی برق روشن کرد: مامان عهههه چرا تاریکی تو حمامی؟؟؟ از چی ناراحتی؟

باوجود اصرارهام برق خاموش نکرد و از اتاق رفت بیرون. از حمام میایم بیرون... میبینم نی ای که داشت باهاش بازی میکرد افتاده وسط اتاق. داد میزنم س... (اسمش) بیا این نی ات برداررررررر. با بغض سریع میاد نگاه نگاه میکنه میگه من ننداختم. میگم دست تو بود بازی میکردی. میگه: من گذاشتم اون گوشه نمیدونم کی انداخت وسط. میگم: بس کن جواب نده . بگو مامان باشه برمیدارم. با بغض میگه: باشه

برمیداره و از اتاق میره بیرون. پشت سرش در میبندم دوباره لامپ رو خاموش میکنم. دارم موهای زشت با چندتا تار سپیدی که الان تو تاریکی نمیبینمشون شونه میزنم که صداش از تو سالن میشنوم: من گرسنمه

ولی خودمو میزنم به نشنیدم. خب باباش بشنوه.

چند دقیقه بعد صدای بهم خوردن در میاد که معلومه رفته بالا بلکه یه چیزی بخوره.

از اتاق میرم بیرون. میرم سر میزم. لب تاب؛ هارد؛ دفترم؛ پماد پسوریازیسم رو برمیدارم میزنم زیر بغلم میرم سمت مبل. لم داده روی مبل بهش میگم: تو حتی درمورد برنامه هات و چیزایی که تو فکرته با من حرف نمیزنی. ممنون ازت. دارم ازت متنفر میشم

البته واقعیت اینکه یه دایره کشیدم من مامانم بابام خواهری و دخترک و هرکس بیرون دایره است ازش متنفرم شامل تمام مردم جهان

رهسپار میشم دوباره به همین اتاق . در میبندم. میشینم لب تاب روشن میکنم. هارد میزنم به لب تاب تا نسخه نهایی پایان نامه ام بریزم توش. صدای تلوزیون که داشت حیات وحش پخش میکرد متوقف میشه. از این برنامه های حیات وحش متنفر شدم.

صدای یه خانم که داره زبان آلمانی یاد میده خیلی ضعیفه میپیچه تو خونه.

موبایلم برمیدارم. میرم رادیو راه رسیدم به اپیزود روزمردگی . چه دقیق مطابق حالم

مجتبی شکوری میخونه : کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۲۰
مریم بانو

نظرات  (۱)

این جوری غیر از خودتون که به مرور خورده میشه و کاهیده میشه, اون طفل معصوم بیشترین صدمه روحی و روانی رو میبینه ها

 

عیال یه وقتایی از این حرفها میزنن, در حالی که من این کارها رو میکنم دلیل دارم و نمیتونم تو بعضی کارها و انتخاب ها رو نظرشون حساب کنم چون یا با سلیقه من جور نیست یا ممکنه هر دلیلی داشته باشه, باید دید کجا اعتماد رو ازش گرفتین و یا اینکه از چی داره از شما فرار میکنه, بالاخره یه دلیل داره!

هر چند تو چند تا یادداشت توضیح دادین ولی باید علت این فرار و بی اعتمادی رو پیدا کنین و الا هیچی عوض نمیشه ...

 

جسارت کردم, ببخشید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دانلود آهنگ جدید