روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

بی سرانجام...

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۶:۱۱ ب.ظ

ماایم که بی هیچ سرانجام خوشیم....

و اینگونه می گذرد که بگذار هرچه میخواهد پیش آید....

30 سالگی چیز عجیبیست مثل سه شنبه است نه زود است نه دیر. ولی نمیدانم چرا غمگین است. شاید چون برای انجام خیلی کارا برای خیلی تصمیمات برای خیلی رسیدن ها دیر است...

شاید هم دیر نباشد برای ساختن که برای ساختن هیچ گاه دیر نیست. اما توانایی تنها ساختن ندارم... انسان وقتی به فکر ساختن می افتد که نیازی حس کند نیاز به داشتن چیزی که ندارد و میرود که بسازد. وقتی چیز مشترکی را من نداشته باشم و دیگری داشته باشد من نیاز دارم و دیگری نیاز ندارد پس من میخواهم بسازم و دیگری نمی خواهد. ولی به چیزی که فکر میکنم : نمیشود که یه چیز مشترک را یکی داشته باشد یکی نداشته باشد. در حقیقت یا هردو ندارند یا هردو دارند....

پدر علی فوت کرد فروردین بود که فوت کرد. خواستم کنارش باشم که بدونه هستم در سختی ها در مشکلات و غصه ها... پول خواست دادم. شب خواست بره سر بزنه باهاش رفتم هم نگران شب موندن من و دخترک تو قبرستان بود هم دلش پیش باباش. منم دخترک را بغل کردم گفتم میشینیم همین جا پیش بابات. نشستیم تا خودش خواست برگردیم.

من همیشه دوست داشتم انقدری پول داشته باشیم که علی مغازه بخره چون میدونستم خیلی دوست داره یه مغازه داشته باشه. خونه را فروختیم همون خونه ای که من عاشق نمای رو به دشت اش بودم خودم اون واحد و اون طبقه را انتخاب کرده بودم که از پنجره اش دشت را افق را تماشا کنم. با پول فروشش مغازه خریدیم با علی رفتیم دنبال مغازه . و خریدیم و گفتم همه را به نام خودش بکنه. علی هم برای اجاره شماره کارت منو داد که اجاره را بریزه به حساب من. من خیلی خوشحال شدم که علی تونست مغازه بخره و اینکه کمکش کردم.

...............


روزی که جواب کنکور ارشد اومد من تو موسسه مشغول کار بودم و میگفتم بابا الان شلوغه ظهر میرم نگاه می کنم و من که قبول نمیشم چرا برم . تا اینکه همکارام از رادیو شنیدن که جواب ارشد اومده و گیر دادن که برووووو ببین. خودم حوصله اشو نداشتم از بس اصرار کردند رفتم و در کمال ناباوری قبول شده بودم. انقدر ناباوری که خودم 4 بار چک کردم و به بقیه هم گفتم چک کنند. فکر می کردم کامپیوترم مشکل داره. وقتی دکترا هم جوابش اومد بازم خودم حال نگاه کردن نداشتم تا دختر خاله زنگ زد گفت بااب چه بیخیالی بگو من نگاه کنم اون نگاه کرد و گفت قبول شدم و بازهم باورم نمیشد. و به شدت اعتقاد دارم که من رقم زننده این اتفاقات خوب نبودم و قدرتی بالاتر این را رقم زد مخصوصا قبولی ارشدم.

بعضی وقت ها تو زندگی برام اتفاقاتی افتاده که در حقیقت غیر ممکن مینمود ولی رخ داد...... . قدرتی بالاتر از قدرت من این را ممکن کرد. چیزی که من خیلی اوقات فراموشش می کنم و ازش دور میشم خیلی دور انقدر دور که حتی دیگه باهاش حرف هم نمیزنم.....

اینکه چرا یاد اینا کردم و خواستم بنویسم نمیدونم یعنی چرا میدونم....

معمولا آرزو نمیکنم ولی گاهی چیزهای خیلی کوچیک میشه آرزو....

وقتی یه چیزی را ناممکن میدونم نباید آرزو کنم. ولی میکنم چون ذهن آدمی به هرناممکنی پرواز میکنه....

ولی هرچی هم این را ممکن بدونم هرچی هم آینده را بسازم با تمام آرزوها... بازهم این پرواز ذهنه فقط همین. وقتی میدونم جایی نیست در آینده که بتونم به خیلی از این آرزوها برسم.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۲۳
مریم بانو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دانلود آهنگ جدید