عجب روح ناآرامی؛ عجیب ....
از کوچه صدای اذان میپیچه تو فضا
فکر میکنم یکی از بدترین اتفاقات وبلاگی این باشه ک کلی بنویسی بعد یهو همش بپره ادم دوس داره دو دستی بزنه تو سر خودش
خواب بدی دیدم و تنها راهی ک نیام برات بگم اینکه اینجا بنویسم.
من و تو و دخترک رفتیم مشهد. تو اونجا خونه داشتی. نفهمیدم از کجا یه پسره ای باهامون هم مسیر شد یه پسر نجوان بود. تو ناراحت بودی اما حرفی نمیزدی. تا اینکه سر راهمون ی سری پله بود 3. 4 تا پله مونده بود تا برسم پایین ک پسره منو بغل کرد و تو بغلش منو برد پایین.
من خندیدم
و تو رفتی
هرچی نگاه کردم دیگه ندیدمت.
هرچی زنگ زدم دیگه جواب ندادی
یاد خونه ات افتادم تقریبا بلد بودم اومدیم تو کوچه تون خونه ها شبیه هم بود. یکی را اشتباه گرفتم و رفتیم تو. داخل حیاطشون حیوان بود مرغ و خروس و برای محافظت از اونها یه سگ اونجا بود . پای منو گاز گرفت. از اونجا اومدیم بیرون.
در زدم و تو باز نکردی
پسره را رد کردم رفت
و نگاه میکردم به خونه ات دیگه در نزدم گفتم شاید اینطوری بهتر باشه. و اون کوچه را تا به ابتدا برگشتم...
با خودم بد شده ام
بد و بی رحم شده ام
نامهربان شده ام
...
و فکر میکنم نامهربان نباشم غیر عادیست
اصلا باید باشد درست تر است
شب ها نگران
روزها بی قرار آرام
در خواب پر تشویش خسته
در بیداری در خواب...
...................................
دختر زهرا ، پسر مهدی دنیا آمدند ..........
...................................
دخترک صدایم میکند مریم؛ اگر پاسخم چیزی جز "جون مریم" باشد شاکی میشود. جان این روزها....
...................................
من مسئول آنم که هست که بود که هستم که خواهم باشم. بی دخل و تصرف کسی. من رقم خواهم زد .... برای همین فعلا نقلی نخواهم کرد. من باید راه را بروم.