روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۷۱ مطلب با موضوع «دخترک» ثبت شده است

نگاهم می افته ب لیست مخاطبینش

چند نفر بیشتر نیستند

بهش میگم اینو‌ چرا ذخیره کردی؟؟؟

میگه خب می خوام پیام ک میده بفهمم کیه

میگم چرا عکس خودت گذاشتی براش

میگه خب عکسش ک نداشتم بعدم عکس خودمم قشنگه

میگم خب اصن شاید جالب نباشه کسی اسمش‌ تو گوشیت ببینه

با خنده میگه: نگران نباش نگران نباش، اگر‌ کسی دید و پرسید میگم همراه اوله اینجور ذخیره کردم بامزه باشه

عاقا من تسلیم 😁😁😁

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۴۲
مریم بانو

ننوشتم چون نمیدونستم از چه کلماتی برای بیان احساس درونم استفاده کنم. استرس زیادی داشتم که باعث می شود کلمات از زیر دستم فرار کنند.

نوبت ویزامتریک داشتیم برای دوشنبه ی دو هفته ی گذشته. چند شب قبلش اصن نخوابیدم. شده بودم مثل روزهای قبل از کنکور کارشناسی

باید کلی مدارک آماده می کردم باید متنی که ازم سوال می کردن رو جواباش حفظ می کردم. بچه های آتیه هم انگار تا حد کافی اطلاعات نداشتن

یکشنبه رفتم تهران و آتیه برا چک کردن مدارک. غروب برگشتم. دوباره مهیا کردن وسایل برای سفر. دوشنبه همه رفتیم تهران. رفتیم آتیه بعدش ویزامتریک . مدارکمون ناقص بود افتادیم واسه سه شنبه.

سه شنبه رفتیم آتیه مدارک کامل دوباره چک کردیم و رفتیم ویزامتریک. مسیول پرونده همه چیز چک کرد و در نهایت یه مصاحبه کوتاه انگلیسی با من و یه مصاحبه کوتاه آلمانی با علی کرد. برگشتیم خونه خاله نرگس و شب ساعت 11 بود حرکت کردیم و برگشتیم. من این سه روز به اندازه سه هفته خسته شدم.

برخلاف حرفی هم که به دخترک زده بودم نتونستم ببرم بگردونمش.

تو تمام این بارهایی که تهران رفتم همش تصور اینکه دخترک همراهم باشه و بریم بگردیم و عکش العملش ببینم برام هیجان انگیز بود. اما هیچ وقت فرصت نشد ببرمش و این بار هم که رفتیم فرصت نشد ببرمش بیرون

شد چهارشنبه زنگ زدن از سفارت که بیا برا چک امنیتی پنجشنبه 9 صبح. تا صبح بیدار موندم واسه چک کردن فرم و جواب به سوالاش. دیگه کار زیادی نمونده رفتن به سفارت و پر کردن یه فرم. دخترک را با خودم می برم. میریم سفارت یه ساختمان بزرگ 10،12 طبقه دو سه ساعتی علاف می شیم تا نوبتمون بشه و فرم رو پر کنیم. میایم بیرون داره بارون میاد و هوا سرده دست همو میگیریم و می دوییم. دخترک عاشق این کاراست میخنده بلند بلند و من عاشق خنده هاش می شم. میرسیم مترو ، غر میزنه که تو منو نبردی بگردونی. میگم صبررررر کن. میریم انقلاب ذوق می کنه از دیدن مغازه های لواز التحریر کنار هم. هی میره تو میاد بیرون میره تو مغازه ی بعدی خخخخخخ

بعد میریم اون اسنک فروشی سر انقلاب با هم اسنک میخوریم همون که هر وقت از جلوش رد شدم دوست داشتم برم بشینم اسنک بخورم اما تنها بودم حوصله ام نکشید.

میریم کتاب زبانش می خره باز از این همه کتاب فروشی کنار هم ذوق می کنه.

بهش میگم هنوز مونده بیا بریم. میریم مترو تاترشهر، میبرمش سمت غرفه ها یهو میگه وااااااااااای اینجارو کل غرفه ها رو دور میزنیم میرسیم به جای اولمون. میریم دوباره مترو سوار بشیم که دست فروش های ایستگاه رو میبینه و میگه وااااااااای چقدر چیز اینجاست. با همه خستگی اش پاکت خریدهامونو دست می گیره و حواسش هست که جایی جا نمونه. برمی گردیم با قطار توی قطار مثل خرس می خوابیم. وقتی می رسیم اینجا هنوز هوا روشنه تازه ساعت 5 عصره مسیرمون از بازار می گذره میریم بازار هم میگردیم . دیگه خیلی خوشحاله خیلی بهش خوش گذشته میخنده و بازیگوشی می کنه.

حالا منتظریم. منتظر ایمیل ویزامتریک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۳۵
مریم بانو

از در میرم تو

میگه سلاااام مامان

میگم سلام عزیزم

میگه: چرا ناراحتی

میگم : نه

میگه: چرااااااااا معلومههههههه. دلت گرفته؟

گیر میده ول نمیکنه . میگم : آره آره

میگه بیا بغلم

و

بوسم میکنه

 

 

یعنی به همین سرعت به محض دیدنم  حال منو میفهمه و انکارهای منو در مقابل اینکه ناراحت نیستم قبول نمیکنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۱ ، ۰۸:۳۰
مریم بانو

خورشید گرفتگیه

خالم زنگ میزنه بهم خبر میده

میرم نگاش میکنه

چقدر قشنگه انگار خورشید رو گازش گرفتن

چقدر دوسش دارم

............................................................

دخترک تو مدرسه خسته شده و رفته به معلمش گفته من حالم بده حالت تهوع دارم میشه زنگ بزنید مامانم بیاد ببرتم

معلم گفته برو به مدیر بگو خلاصه هی پاس دادن به هم به مدیر و معاون و معاون پرورشی و مربی بهداشت

آخر دخترک گفت: خسته شدم هی برم به این خانم بگم حالم بده حالم بده پس ولش کردم موندم تو مدرسه

 

زرنگی های بانمکانه ای که با لبخندی و ذوقی شیرین بیان می کرد

کلی خندیدم از دستش و راهی که برای اولین بار انجامش داد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۴:۳۵
مریم بانو

میگم بیا بادمجون بخور

میگه اینجا کاغذ و مقوا هست همینا رو میخورم

منظورش اینکه کاغذ بخوره بهتر از بادمجونه

 

میگه : مامان دلم هوس پارک کرده

و ادامه میده: خودم نه ها ؛  دلم پارک می خاد من چکارش کنم. مامان من پارک نمیخام ولی میشه دلم ببری پارک . خودمو نبرا دلمو ببر آخه من ک پارک نمیخام دلمه که پارک می خواد

می خندم. یاد حرف مشاورش می افتم که تقریبا ۳ ماهه داریم میریم پیشش

میگفت هوش کلامی این دختر فوق العاده بالاست. از همه خانواده شما که خیلی بالاتره و حتی از منی که مشاورش هستم هوش کلامی بالاتری داره و هرچی هم سنش بیشتر بشه هوش کلامیش هم بیشتر میشه.

گفتم منظور شما روابط اجتماعیه آخه خانواده پدرش هم روابط اجتماعی  خوبی دارن؟

گفت نه نه  منظورم به کار بردن جملات و کلمات و کیش و مات کردن حریفش با کلماته. طوری با کلمات بازی میکنه که تو دیگه هیچ حرفی برای گفتن در مقابلش نداری

می خندم میگم آره بعضی وقتا حرفای بامزه ای میزنه

میگه نه تنها من بلکه وقتی حرف های این دختر رو برای همکارایی تعریف می کنم که ۳۰ سال سابقه کار با کودک دارند از شنیدن این که یه بچه ۷ ساله این جملاتو گفته متحیر میشن

میگفت این دختر پتانسیل اینو داره که یه وکیل عالی بشه . وکیلی که با همه مدارکی که بر علیه موکلش هست اما کاری کنه که موکلش پیروز دادگاه بشه. وری حرف بزنه که حتی منطق و تحلیل و آنالیز رو هم زیر سوال ببره ؛  و هرکاری مربوط به سخنوری این دختر درش درخشان خواهد بود ؛ بسیار درخشان؛ دخترت کمی که بزرگتر بشه طوری با حرف زدن کیش و ماتت میکنه که خودتم نمیفهمی جریان چیه. بزرگتر هم بشه ازدواج کنه یا اگر با پسری باشه؛ پسره رو مثل موم تو دستاش میچرخونه

 

انقدر از نشانه های هوش کلامی فوق العاده بالای دخترک گفت که داشت دیگه حسودیم میشد. گفتم من فکر کنم با این شرایط و نشانه هایی که گفتید هوش کلامیم صفره دقیقا صفر laugh :) laughlaugh

 

 

برام جالبه . من میدونستم که زرنگه و بلده چجور حرف بزنه اما نمیدونستم این یه نوع هوش هست به اسم هوش کلامی و فکر میکنم ما چون خانواده اش هستیم این حرف زدنش دیگه عادیه برامون ولی بقیه وقتی می شنوند متوجه تفاوتش میشن.

یهو یادم می افته که این تفاوت حرف زدنش با بقیه بچه ها رو چقدر آدمهای مختلف هم بهم گفتند؛ چندتا از همسایه هامون نه یکی بلکه چند نفر؛ چندتا از فامیلامون ؛ و یادم میاد این دختر چقدر ضرب المثل بلده و جالبه که همه رو به موقع به کار میبره. همین امروز یه طوری شد و به مامانم در جوابش گفت : جوجه رو آخر پاییز میشمارن مامان جون. واقعن یه بچه ۷ ساله انقدر ضرب المثل بلده ؟؟؟؟

فکر میکنم این درصد بالای هوش کلامی یکی به دلیل محیطی هست که درش هست یعنی روابط با افراد بزرگتر و دیدن فیلم و سریال همراه ما و قسمت دیگه اش هم ارثی هست.

مامانم میگه به آقا رفته . آقا پدر بابام

آقا ؛ خوشحالم که دخترک شبیه تو باشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۰
مریم بانو

خوبه که دارمش، خوبه که یکی تو زندگیم هست که حواسش بهمه، 
وقتی میبینه خوابیدم اگر بالشت نداشته باشم با آرومی‌ زیر سرم بالشت میزاره، روم پتو میندازه و خیلی با دقت مراقبه همه بدنم زیر پتو باشه، گاهی پتویی ک هم وزن خودشه ب سخت از اتاق خواب میره برام 
وقتی پتو رو میندازه روم پیشونیم رو چندتایی بوسه میزنه و میره برق ها رو‌خاموش میکنه تا این روشنایی اندک مزاحم خوابم نباشه

برام شکلات تلخ میاره میگه بخور میخای شب درس بخونی بتونی بیدار بمونی
اگر ببینه درس دارم و خوابم گرفته برام سیب میاره 
وقتی گرسنمه اگر ببینه خسته هستم برام غذا آماده میکنه سیب زمینی یا تخم مرغ هرچی بلده

از نگاه کردن ب چشمام میفهمه غمگینم
از رفتارم میفهمه استرس دارم 
همه ی توانایی های خودشو جمع میکنه برای آروم کردنم برای خندوندنم
در مقابل همه دقیقا همهههههه ازم دفاع میکنه، ب شدت هم دفاع میکنه
وقتی ناراحتم میاد سرم میگیره تو بغلش موهامو ناز میکنه
از حمام ک میام موهامو سشوار میکنه و شونه میزنه
بدون اینکه بگم وقتی حالت هام رو میبینه میفهمه سردمه سریع برام ی پتو میاره یا شومینه روشن میکنه برام یا اگر‌ هیچ کدوم نشه میاد کنارم و از دهانش‌ بهم «ها» میکنه تا گرم بشم
بهم امید میده
بهم قدرت میده برا رد شدن از سختی های زندگی
من براش مهمم ، بهم میگه هیچ وقت خودتو دست کم نگیر، هیچ وقت درمورد خودت بد حرف نزن
دخترکمه اما برام مثل ی مامانه

خلاصه که جونم به جونش بسته است
.................
از‌ مدرسه اومده داره سوره نصر تمرین میکنه میگه: اذا جا نصر الله والفتح
بعد ی خنده ی کوچیک میکنه دوباره میگه: اذا جا نصر الله والمریم (جای مریم اسم خودشو‌ میزاره) 
یاد سوره ناس افتادم بچه تر بود میگفت قل اعوذ و‌ به رب ناز، ..... الهه ناز ....
بعد ناراحت میشد میگفت چرا تو قران اومده الهه ناز چرا اسم من نیومده، بعد خودش تغییر میداد میگفت : قل اعوذو ب رب ناز.... مریمه ناز (جای مریم اسم خودشو‌ میگه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۱۴
مریم بانو

موبایلم زنگ میخوره

یه صدای غمگینی میگه : سلام مامان

و یهو بغضش میترکه

شروع میکنه به حرف زدن ولی چیزی نمیفهمم فقط میدونم که داره گریه میکنه

اول میخام آرومش کنم: عزیزم یه نفس عمیق بکش کمی آروم باش. حالا برام بگو چی شده

صدای نفس عمیقی که میکشه را می شنوم: مامان اینجا مهمون اومده ؛ دوتا بچه کوچیک هیچ کس (صدای گریه اش زیاد میشه بازهم نمیشنوم) فکر میکنن من نمیتونم فکر میکنن من عقب مونده ام

بهش مگم: عزیزم اونجا مهمون اومده بچه کوچیک دارن؟

میگه: آره یکی نرگس که بچش تازه دنیا اومده بود رفتیم خونشون بچش دختره یکی دیگه هم هست بچش پسره

میگم: آها پس اونجا مهمون اومده. کسی تورو اذیت کرده؟

کمی با این مکالمات آرومتر شده ادامه میده: مامان کسی اذیتم نکرده ولی من میخام بچه کوچیک بغل کنم نمیزارن. بچه نرگس رو بغل کردم ولی میخام اون یکی بچه رو هم بغل کنم اما صورتش زخم شده نمیزارن.

با صدای آکنده از بغض ادامه میده: مامان ترخدا بچه کوچیک بزا. مامان من هرچی میگم بچه کوچیک بزا تو نمیزایی

من همه کار برای تو میکنم دخترکم. اما نمیدونم در مقابل این خواسته ات چقدر بتونم مقاومت کنم. وقتی با لحنی ملتمسانه میگی مامان ترخدا بچه کوچیک بزا من خودم همه کاراشو میکنم تو بخواب

به همه میگی: من به مامانم میگم بچه بزا ولی نمیزاعه. من مواظبشم بهش شیر میدم خوابش میکنم اما مامانم بازهم بچه نمیزاعه

تقریبا برای کل فامیل این درددل رو کرده

قشنگ من آخه چی بگم نمیدونم

............................

در ادامه تماس نقشه کشیدیم که چجور بچه رو بغل کنه و بعدش زنگ زدم به مامانم گفتم بچه رو بدید بغل کنه خیلی ناراحته

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۵۴
مریم بانو

چه دل آشوبه ی بی رحمی ؛ می تازد بر من عه بدون هیچ سپری... بدون دفاع

 

- آخ جان مامان سوپ درست کرده. مامان برام بیار بخورم. سوپ های مامانی خوشمزه است

- نه اینبار خوشمزه نشده.

خورده بودم واقعن خوشمزه نبود مزه عن میداد ۳ تا قاشق بیشتر نتونستم بخورم

 

- بیار بخورم سوپ های مامانی همیشه خوشمزه است

- بفرما بخور ولی متاسفم این باز خوشمزه نیست

- حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی......... مامان خیلی خوشمزه شده. اصلن انقدر خوشمزه شده که من دو بار می خام بخورم

 

تو نبودی؛ من مرده بودم به یقین...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۵۵
مریم بانو

رفته بودیم حمام. من یک چهارپایه با ارتفاع نیم متر دارم که توی حمام روی اون می شینم. با دخترک رفته بودیم حمام من نشسته بودم روی چهارپایه و بعد خواستم برای تنظیم آب یه لحظه روی چهار پایه بلند بشم بعد که دوباره نشستم خوردم زمین بعد نگاه کردم دیدم دخترک خودش ترسیده اومد تندی پیشم: مامانم خوبی خوبی؟
خدا رو‌ شکر من اروم‌ خوردم‌ زمین
بهش‌گفتم‌ تو‌ صندلی منو کشیدی عقب
غش غش خندید گفت اره
فکر میکردم فقط تو کارتونا از این حوادث رخ میده‌، نمیدونستم خودم طعمه میشم توسط فسقل بچه خخخخخ
.........
از مدرسه اومدم خونه دراز کشیدم رو مبل و داشت خوابم میبرد که به دخترک گفتم کاش تو می‌تونستی غذا درست کنی من خسته ام نهار هم درست نکردم. گفت باشه من درست میکنم
من خوابم برد. مدتی گذشت اومد اروم بیدارم کرد و گفت: من نمیتونم گاز رو روشن کنم، میای روشن کنی
خوابالو با چشمای نیمه باز رفتم گاز روشن کردم و دوباره برگشتم خوابیدم،
مدتی گذشت اومد اروم صدام زد گفت: پاشو غذا برات درست کردم بخور
تو این مدت خودش یه سیب زمینی برداشته بود پوست کنده بود، با خورد کن خورد کرده بود، تو ماهیتابه روغن ریخته بود، سیب زمینی ها رو سرخ کرده بود و بهشون ادویه زده بود، و جالب اینکه رب گوجه هم زده بود، فقط ربش سوخته بود ، و سیب زمینی ها کامل سرخ نشده بود
خخخخخخخ
ولی خوشمزه ک نه laugh، ولی بامزه ترین سیب زمینی سرخ کرده تاریخ بشریت بود،  با عشق درست شده بود

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۰ ، ۰۱:۳۰
مریم بانو

مادربزرگم حالش بده

رفتیم خونه شون

چند ماه پیش گفتن سرطانش دیگه قابل درمان نیست

و الان به نظر دیگه بدنش تسلیم شده

هیچی نمیتونه بخوره . در طول روز فقط چند قاشق سوپ گوشت بسیار رقیق فقط چد قاشق

امشب گفت هندونه میخام اگر تو یخچال هست برام بیارید

همه گفتن نه برات ضرر داره هندوانه ضعف رو بیشتر میکنه

گفتم ولش کنید بزارید بخوره بابا به اندازه ۵ سانتی متر یک برش هندوانه خورد

 

دخترکم اگر روزی رسید که فهمیدی من تا مدتی بیشتر دیگه زنده نیستم. توی اون مدت دیگه تلاش بیهوده نکن برای زنده موندنم. توی اون مدت بهم کمک کن زندگی کنم. غذاهایی که دوست دارم بخورم حتی اگر برام ضرر داشت؛ به جاهایی که دوست دارم منو ببر؛ به افرادی که دوست دارم بگو بیان ملاقاتم؛ فیلم ها و کارتون های مورد علاقه ام رو برام پخش کن و موسیقی شاد برام بزار و برقص تا زندگی رو ببینم و تا این روزهای آخر شاد باشم. خلاصه که به حرف دکترا گوش نده که چی بخورم چی نخورم و استراحت کنم واسه یک هفته بیشتر زنده موندن. ارزش نداره. تو این مدت بزار از زندگیم فقط لذت ببرم حتی اگر به کوتاه شدن مدت زنده بودنم بی انجامد؛

و دخترکم اگر در این مسیربه نقطه ای رسیدم که دیگر چیزی برایم لذت بخش نبود؛ طعم هیچ خوراکی و غذا و پاستیل و حتی بستنی زمستانی را هم دیگر دوست نداشتم. اگر دیدن مکان های مورد علاقه ام دیگر برایم لذت بخش نبود؛ و دیگر دیدن هیچ فردی را نمی خواستم؛ اگر دیگر از چیزی لذت نمی بردم؛ بدان که دیگر به آخر خط رسیده ام. و این چند روز باقی مانده کنارم بنشین دست هایم را بگیر و گونه ام را هزار بار ببوس و مرا در آغوشت بگیر. شب برایم قصه و لالایی بخوان. و همین برایم کافیست

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۰ ، ۰۷:۳۷
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید