سلام به کسانی که
بیهوده دوستشان داشتیم ...
سوال: چی باعث میشه من و علی به زندگی با هم دیگه ادامه بدیم؟
ما با هم خوب نیستیم
رابطه مون اصلن خوب نیست
من اون رو به عنوان یه انسان خوب دوست دارم اما به هیچ وجه به عنوان شوهر نه
چرا زندگیمون انقدر بده
چرا یه جوریم انگار داریم همو تحمل می کنیم. نمیتونیم با هم سر کنیم
اون از اخلاق و رفتار من ایراد میگیره و منم از اخلاق و رفتار اون
اصن دیگه هیچیمون به هم نمیخوره
قبلن هم نمیخورد
یه حس بدی دارم حس گوسفندی که زندانی شده
البته که من گوسفند نیستم و زندانی هم نشدم ولی خب این حسمه چیکارش کنم
علی کاری ب من نداره من همیشه آزاد بودم و هستم خواهم بود اما چرا این حسو دارم؟؟
من نمیدونم تویی که داری در سالیان بعد این نوشته هام رو میخونی کی هستی؟ مریمی .. دخترکی یا علی هستی
میدونی می خوام بهت بگم من و علی هیچ وقت زوج خوبی نبودیم (البته که میدونی مشکل من استفاده زیاد از کلمات همیشه و هیچ وقت است : دی) علی خوبه. منم خوب نیستم اما بد هم نیستم
اما ما مناسب هم نیستیم. ما به هم نمی خوریم اصلن
اما هیچکدوم جرعتش نداریم که اینو نشون بدیم. به خاطر چی؟ به خاطر دخترک؟ نمیدونم
من میدونی دلم براش می سوزه. اونم برا این زندگی خیلی زحمت کشیده برا من و دخترک. حالا من بیام چی بگم؟ بگم نمیخوامت؟؟؟ این بی شرف بودنم رو میرسونه
نکنه اونم دلش برام میسوزه به نوبه خودش؟ کاش می فهمیدم
کاش یه برنامه می ریختم با یه دختری آشنا بشه عاشقش بشه باهاش ازدواج کنه و منو طلاق بده
یوزارسیف دیدین؟
دیدین وقتی زلیخا می خواد یوسف رو به خواسته های شیطانی (و طبیعی) خودش مجبور کنه روی مجسمه خدایان پارچه می ندازه که نبینن و بعضی از مجسمه ها رو هم میزاره تو کمدی چیزی
راسیتش روم نمیشه جلو سید ( Siid ) عصبانی بشم. وقتی می خوام عصبانی بشم قایمش میکنم جایی که نبینتم : دییییی
خدایا کمکم کن
دارم دیونه میشم
چقدر دلم براش تنگ شده
خدایا چه اشتباهی بود دیدنش
خدایا کمکم کن من خیلی حالم بده
..........................
اونقدر میخوامت همه باهات بد شن
با حسرت هر روز از کنار ما رد شن
حالم عوض میشه حرف تو که باشه
اسم تو بارونه عطر تو همراشه
اون گوشه از قلبم که مال هیچکس نیست
کی با تو آروم شد اصلا مشخص نیست
امروز عصر:
دارم رانندگی می کنم
نفهمیدم چی شد یهو یاد لویزان می افتم
اون تصویر میاد جلو چشمام. دراز کشیدم روی نمیدونم چی چی وسط درختا نم بارون میزنه. چشمام نیمه باز نگه میدارم از لابلای چشمام انگار زیباترین تصویری که طبیعت می تونه بهم عرضه کنه رو می بینم. آسمون صاف که شاخ و برگ درخت های اطراف میدان دیدش رو محدود کرده
هر ازگاهی چشمام کامل می بندم فقط می خوام حس کنم. لطیفی برخورد قطرات بارون با صورتم رو
به خودم میام، دارم بی اختیار لبخند میزنم
یه لحظه احساس می کنم چقدر انگار همه چیز خوبه...
اما نیست...
تو گروه می گم: بچه ها من فکر میکنم زندگی بعد از واکینگ دد دیگه قشنگ نیست
یکی میگه: نگران نباش انقدر اسپین آف ازش ساختن که ما هنوزم می تونیم تو حال و هوای واکینگ دد باشیم
انگار یه بارقه شادی تو دلم روشن میشه
انگار که دلمان برایش تنگ می شود...
تهران بودم. اومد کتابشو بگیره
هیچ حسی ندارم
خیلی عادی مثل یه عابر پیاده می بینمش براش دست تکون میدم سلام میکنیم
سرد و خاموشم
یک ساعتی راه می ریم تو انقلاب
میریم مترو تا برگردم
از مترو پیاده می شیم میریم ترمینال
بهش میگم این بار باید از راه من بریم ترمینال میگه کدوم راه میگم توی مترو و توی ترمینال هم اتوبوس سوار میشم . نه دم درش
میگه خب باشه
میشینیم رو صندلی تا وسایلم ازش بگیرم.
یه لحظه حس میکنم انگار دلم براش تنگ شده. گریه ام میگیره
انگار تو این دو ساعتی که با هم بودیم یخم داشت آروم آروم آب می شد
گفتم بریم دیگه گفت باشه
رفتیم درب خروج ترمینال گفت فعلن که اتوبوس نیست یه کم پیاده بریم. گفتم باشه
همون یه کم ی کم پیاده رفتن منجر به این شد که رسیدیم جلوی در ورودی ترمینال
یعنی همون جایی که من نمی خواستم از اونجا برم ولی اون می خواست
حواسم نبود به این مسیر سوار که شدم پیام داد که : دیدی آخرش از راه من رفتی
برمیگردم خونه. چقدر حس می کنم دلم براش تنگ شده
چقدر انگار زندگی باهاش قشنگ تره
چقدر اون روزایی که بود خوب بود...
باز دلم هواشو می کنه دوست دارم پیام بده حرف بزنیم
اما میدونی آدم نباید یه چیزایی رو فراموش کنه
هیچ وقت نباید فراموش کنم با من چیکار کرد
نباید بزارم باز این حس لعنتی بیاد سراغم
باید تمومش کنم