پنج شنبه رفتیم تهران با علی واسه آزمونش
رفتم مدارک ازش بگیرم
از چشماش عشق می بارید
دوست داشتم همینجوری نگاش می کردم
قلبم هنوز میخوادش؛
من هنوز دوستش دارم...
ولی خیلی ناراحتم
پنج شنبه رفتیم تهران با علی واسه آزمونش
رفتم مدارک ازش بگیرم
از چشماش عشق می بارید
دوست داشتم همینجوری نگاش می کردم
قلبم هنوز میخوادش؛
من هنوز دوستش دارم...
ولی خیلی ناراحتم
مینوازد گوش جان را ، همچو سازی دل شکسته …
هر چه که از دل برآمد ساده بر دل ها نشسته …
زمان میان من و او ، جدایی افکنده ست…
من ایستاده در اکنون و او در آینده ست…
چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت!
هنوز در پی آینده ، حال گردنده ست…
به هر قدم قدری گفتم از زمان کندم!
کنون چو می نگرم ، او ز عمر من کنده ست…
که سر برآرد ازین ورطه؟جز کسی که هلاک!
کمند شوق کنارش به گردن افکنده ست!
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم!
که راه دور تر از عمر آرزومندست…
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمرِ آرزومندست
تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیشِ پای تو ترکیبِ من پراکنده ست
به شاهراهِ طلب بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پاینده ست
ز دورباش ِ حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست
به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشتۀ عاشق که عاشقی زنده ست
خواب ناراحت کننده ای میبینم،
.........................................................
انقدر تمام وجودم پر از خشم و ناراحتیه بی پایانه ازش
که انگار مغزم داره در نگهداری و به یاد آوری خاطرات هم گزینشی عمل میکنه، هیچ خاطره خوبی رو به خاطر نمیارم، فقط خاطرات بد و ناخوشایند یادم میاد، طوری ک باورم شده هیچ خاطره خوبی نداشتم باهاش، برای به یاد اوردن خاطرات خوب باید فکر کنم
نمیخام حتی اسمش لابلای نوشته هام بیارم،
کسی که تمام وجودم پر شده از خشم و ناراحتی ازش
گفته بودم زشت تموم میشه... گوشنداد ...
..........................................................
پی نوشت:
چه ابر تیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود
..............................................................
بعدن نوشت:
اگر چیزی که جدایمان کرده؛ مرگ نیست
پس خیلی حیف شدیم...!
چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته زورق به گِل نشستهایست زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بُن رسیده راه بستهایست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود
تو از هزارههای دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشانِ نقشِ پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشههای توست
چه تازیانهها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گذشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن
هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده آن شکوفهزار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینه شکستهایست
که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت
چنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بیکرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمیست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش
#هوشنگ_ابتهاج. #سایه
بنده یک زن گنده ی ۳۳ ساله اعتراف میکنم که هنوزم مثل زمانی نوجوانی ام حرف از آسمان که می شود قند در دلم آب میشود،
پوسترش رو دیدم همایش وبرنامه ها برای هفته ی نجوم، یه جورخاصی ناراحت میشم من اگر در نجوم استان شناخته شده نبودم با آسودگی وفراغ بال ب گردهمایی میرفتم بدون اینکه کسی بشناستم ، ولی چون شناخته شده هستم زشته ک بدون دعوت برم، ناراحتم، پس چرا کسی از من دعوت نمیکنه برم؟؟؟
رفتنم هم ب عنوان یک بازدید کننده ی عادی جالب نیست یه جورایی ارزشم میاره پایین
دیگه بهش فکر نمیکنم چون فکر کردن ونرفتنش ناراحتم میکنه
................
روز بعد تلفنم زنگ میخوره یکی از بچه هاست ، دعوتم میکنه برا گردهمایی سخنرانی داشته باشم
مثل خری ک بهش تی تاب بدن کیف میکنم
قند تو دلم آب میشه، اخ جان منم میرم گردهمایی
هنوز وقتی صحبت از شرکت حضوری در یک گردهمایی نجومی میشه چه در سطح عامه و چ در سطح اکادمیک و دانشگاه، ی جوری ذوق میکنم، اخ یه هیجان مثبتی میگیرم که نگو
.....
پینوشت: حالا من چجور میتونم در زمینه برهمکنش نور با ماده تحقیق کنم و مقاله بدم خدا داند
در روابط عاطفی تنها باید یک مدل خیانت را به رسمیت بشناسیم، و آن خیانت به خود است که مادر بقیه رفتارهایی است که اسمشان را خیانت می گذاریم. خیانت به خود، یعنی حذف کردن خودت و نیازهایت برای تداوم رابطه.
ماندن کنار کسی که به تو این حس را نمی دهد که بهترین نسخه از خودت هستی.
ماندن کنار کسی که مطمئن نیستی دوستت دارد یا فقط برایش تکه بی اهمیتی هستی از یک پازل که اگر تمام هم نشد، نشد.
ماندن کنار کسی که رفتار و گفتارش یکی نیست.
ماندن کنار کسی که نمی تواند تو را با کارهایی که می کند یا کارهایی که نمی کند مطمئن کند که برایش مهمترین بخش زندگی هستی، و تنها با زبان نرم و مهربان دائم یادآوری می کند بدون تو دنیایش تاریک است.
در یک رابطه سالم دوست داشتن و دوست داشته شدن هر روز بزرگتر و خوشحالترت می کند، اسم هر رابطه ای را نگذاریم عشق، نگذاریم دوست داشتن... تنها مدلی از خیانت که به رسمیت میشناسم، خیانت به خود است...
خودمو از رخت خواب می کَنَم؛ می دونم نتیجه بیشتر موندن تو رخت خواب دیدن ادامه کابوسه. عجب روز بدی بشه امروز که اینجوری شروع میشه
............................................................................................................
آدم ها همیشه توجیهاتی برای کثافت کاری ها و اشتباهاتشون دارن که خودشونو بی گناه جلوه بدن
اونم همینطور بود . همیشه برای لاس زدن و نگه داشتن دخترا توجیهاتی داشت؛ ی بار می گفت رابطه درسی هست و پرسش و پاسخ علمی؛ ی بار میگفت دلم میسوزه میخام تو زندگی کمکشون کنم؛ ی بار می گفت کار واجب داشتم باهاشون, ی برا خرید کردن خخخخخخ, ی بار دلش خواسته گولشون بزنه ببینه گول میخورن یا نه, ی بارم احتمالاااااااااااااااااااااا دلش تنگ شده ی بارم احتمالاااااااااااااااااااااااا هوسشونو کرده
خلاصه که هیچ وصله ای به ایشون نمیچسبه. مجبور بوده مجبور؛ میفهمی, کار داشته خب باهاشون
خلاصه که پیرو پست قبلی ب پیوست اضافه میکنیم که:
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره
چرا این در و اون در میزنی ای دل غافل
دیگه دل بستن و دل بریدن فایده نداره
وقتی ای دل به گیسوی پریشون می رسی
خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی
خودتو نگه دار ، خودتو نگه دار
یه جمله قشنگی از یه کسی خوندم . نمیدونم کیه یه اسم سختی هم داره چارلز بوکوفسکی
نوشته شده که چارلز جمله ای داره در ظاهر از شدت واقعی بودن تلخ باشد . اما در پس این تلخی قدرت عجیبی نهفته است:
ما برای ادامه دادن هیچ کسی را نداریم جز خودمان
و این کافیست...