روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

روزگار نوشت

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

پیام های کوتاه
  • ۱۰ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۵
    حالت
  • ۳۱ تیر ۹۹ , ۰۱:۲۷
    حتی
  • ۱۵ خرداد ۹۹ , ۲۰:۳۷
    ...
  • ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۴:۳۶
    دل2
  • ۲۷ آذر ۹۸ , ۰۱:۱۰
    شعر
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دلم گرفته

دوست دارم بنویسم

تنهام

پشتم خالیه

نگرانم

دلم شور میزنه

عصبانی ام

گریه ام میگیره

طاقت ندارم

از همه چی عقبم

دوست دارم تنها باشم

کلی کار ریخته رو سرم

نباید غر بزنم

سخته

همه چیز سخته

دور خودم میچرخم

فرمول های کیهانشناسی رو نمیتونم درایو کنم

حس میکنم ناتوانم

فکرم کار نمیکنه

محاسبات ساده رو اشتباه مینویسم

پولم باز تموم شد

دلم یه کم آرامش میخاد که هیچ جا نیست

گزارش کد نویسی رو برا استادم آماده نکردم

با خودم درگیرم

خودمو نمیشناسم

نمیدونم کی ام

نمیدونم چی درسته . نمیدونم چی میخام . نمیدونم واقعا چیه کیه کجا

نمیدونم من چی ام

شی ام

آدمم

حیوونم

خرم

خلم

گاوم

مریضم بیمارم خوبم بدم

نمیدونم

گیجم

هیچ آهنگی گوش نمیدم

نمیدونم کدوم حس هام درسته

با دخترک دعوام میشه همش. اذیت میکنه. حس میکنم دوسش ندارم

و این واقعیت من است. یک عدد مریم که نمیداند کیست کجاست چیست

بسان ذره ای معلق از جنس ماده ی تاریک

بی هیچ ردی بی هیچ اندرکنشی بی هیچ نوری بی هیچ چیز قابل دیدنی

فهمیدم ماده ی تاریکم و صرفا به خاطر 50 کیلو وزنم اندکی جاذبه دارم

لتععععععععععععععععععععععععیلاعتتتتتتتتالتالقفافعلفعتلقفلاتقیلاتنیبتن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۵:۱۷
مریم بانو

یه خواب بد دیگه
دقیقا هرشب خواب بد
یه کسایی دنبالم میکردند. و هیچ راه فراری نداشتم. یه کسایی مثل مامور دوزخ
ب دخترک چکار داشتند نمیدونم
پابرهنه و بدون بالاپوش و دخترک ب بغل از خونه میدویم بیرون. از این خیابون ب اون خیابون
این وسط تو اون گیر ویری حامد زنگ میزد. میگفت خیلی وقته ندیدمت کجایی میخام ببینمت
تلفنش رو طول میداد. تا بتونن مکان منو پیدا کنن
و دوباره پیداشون میشد
انگار باهاشون همکاری میکرد. من فهمیدم و بهش گفتم "یکبار دیگه زنگ بزنی ب من ب جان مادرم خودم پیدات میکنم و خودم میکشمت"
و گوشیو پرت میکنم تو خیابون
نگران دخترکم
اونا نزدیکن منو میخان ب دخترک چکار دارن
میزارمش از بغلم زمین بهش ی خیابون رو نشون میدم و ازش میخام تا میتونه بدوه
اون میدوه
برمیگردم ک مسیر مخالفش رو برم ک اگر هنوز دارن ردم رو میزنن از این طرف بیان تا تو مسیر دخترک نباشن و ب دخترک آسیبی نرسه
جلوم یه مرد سیاه پوش رو میبینم که مستقیم جلومه بافاصله کم . اول نگاهم میکنه خوب بعد اسلحه اش رو درمیاره و مستقیم سرم رو نشونه میگیره
کاش دخترک ب جای امنی برسه. بلاخره منو پیدا کردند
از خواب میپرم.
ساعت 3 بامداد.
دیگه خوابم نمیبره....
نفهمیدم مامورین دوزخ اخرش با من چکار کردند...
فقط میدونم اگر خوابم ادامه پیدا میکرد و من قبل از مرگم توسط اسلحه، دستگیر میشدم. بدون شک حامد رو میکشتم. اخ چقدر عجیب دلم اینو میخاد.
چرا انقدر میزان ترس درونم بالاست.
بعد با این وضعیت من میخام برم 3 شنبه از ترسناک ترین فیلم های تاریخ سینما رو ببینم. "من شیطان را دیدم"

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۳:۱۵
مریم بانو


چند شب پیش خواب دیدم ی دونه از خودمه داره برای خودم ی شعری میخونه این بود :
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق ان شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود
گفت یا رب ازچه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو... من نیستم
شعری ک من تقریبا کامل حفظم

از خواب ک بیدار شدم هنوز هوا روشن نشده بود

و دیشب خواب دیدم ی زن مو بلوند خارجی شده بودم با ی شوهر خارجی باکلاس با ی بچه ای مثل کارلوس (بچه ی سیرا تو شیملس) . ک با ی گروه مثل خودمون بودیم همه ی شرایط مشابهی داشتیم و اون این بود ک در سالیان خیلی دور بچه ای رو سقط کرده بودیم فقط ب این دلیل ک شرایطش رو نداشتیم تا بچه دار بشیم . و بعد از چند سال ک خودمون میخواهیم بچه دار میشیم  و بچمون بزرگ میشه. اما هرسال تو همون تاریخی ک اون بچه رو سقط کردیم ی اتفاق بد می افته انگار ک روح اون جنین سقط شده ب اعضای خانواده نفوذ کنه و بخاد اذیتشون کنه
تا اینکه ما تصمیم میگیریم بریم پیش ی کسی ک تو این زمینه کار کرده یعنی تو ارتباط با ارواح. و اون بهمون میگه: ""وقتی اون بچه رو سقط کردید بعدش همش ابراز ندامت نسبت ب همون میکردید و از اون جنین سقط شده همش طلب بخشش میکردید. و هیچ وقت هم واقعا پشیمون نبودید از کارتون و مورد دوم اینکه وقتی اون جنین ب وجود اومد همش خودتون خواستید این مشکل رو حل کنید و هیچ وقت از خدا نخواستید کمکتون کنه
در حالیکه اولا باید از خدا طلب بخشش میکردید. و دوما اینکه تو مشکلات از خدا بخواهید کمکتون کنه ن اینکه خودتون ی سره بخواهید همه کارها رو مطابق میلتون درست کنید درحالیکه شاید اشتباه باشه.""
ما از پیش اون آدم برگشتیم خونه. در حالیکه حرفاش رو قلبا باور نکردیم
و همون شب ک همون تاریخ سقط اون بچه بود. روحش اومد در تمام اعضای خانواده نفوذ کرد . مثل فیلمای هالیوودی چشمامون سفید شد صورتمون سفید
و هممون افتادیم ب جون هم با قصد کشت همو میزدیم. و این کار انقدر ادامه داره تا همه کشته بشند و نفر اخر هم خودشو بکشه. تو همین کتک کاری با چاشنی روح خبیث بود ک با ترس از خواب پریدم. هنوز ساعت 6 نشده بود. هنوز آسمون تاریک بود


نتیجه گیری از این دوتا خواب:
فکر کنم خدا داره مستقیما بهم میگه: تا الان مهربون بودم کاریت نداشتم هرچی هیچی نگفتم بدتر کرد ولی صبرم داره تموم میشه . آدم شو تا اون روی سگمو ندیدیا😡😡😡😡

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۵
مریم بانو

دو سر باخت ام

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۷ ، ۰۰:۱۹
مریم بانو

این روزها که برای تو مینویسم

دخترک کوچولوی من

دیروز کاردستی ای که با هم درست کرده بودیم بردی مهدکودکت

اولین کاردستی مشترک من و تو بود 

و چنان ذوق زده بودی که انگار همه دنیا رو بهت دادند

توی هر کوچه و خیابون با شوق به ادمهای اطرافت نگاه میکردی ببینی کی تو و کاردستی ات را میبینه

و اگر کسی میدید و تعریف میکرد کلی خوشحال میشدی

پریشب که درست کردن کار دستی ات تموم شد 

منو غرق بوسه ساختی

فصل ها را درست کردیم بدون بهار

بهار جایی نداشت........

تابستان بود و پاییز و زمستان

با برگ های خشک پاییزی زمستان با آدم برفی اش

خلاصه حظ کردی تمام و کمال

البته بماند که دست ها و پاهایت رو گواشی کردی با رنگ آبی و دعوایمان هم شد

................................................................................................................

اواخر آبان با شروع جشنواره تاتیر کودک و نوجوان تو اولین تجربه در رفتن به یک سالن تاریک را تجربه کردی

عجب هفته خوبی بود.

جشن خیابانی که از سر ذوق میرقصدی و تا به خود میامدی سر به زیر میشدی

تاتر هایی که رفتیم و عکس گرفتیم و دست زدیم


...........................................................................................................

و برف هم بارید 

25 آبان بود به گمانم که اولین برف امسال را دیدیم

از خانه که بیرون می رفتیم باران میبارید

و تو رویه ی چتری که خراب کرده بودی همراه خود آوردی و روی سرت میگرفتی

رفتیم با هم نمایش

رفتیم نمایشی که قدت نمیرسید ببینی و من تمام مدت بغلت کرده بودم بالا روی دستانم تا ببینی

این یعنی دوستت دارم

رفتیم نمایش چارلی و کارخانه شکلات سازی. و در نهایت آن شب تو به این نتیجه رسیدی که چارلی چارلی نیست و آن دختره ی لوس جیع جیغو چارلی است که برنده مسابقه میشود :))

موقع برگشت بود که دیدیم برف میبارد

برف برف برف میباره....

""

تا دوباره صدامو درآره... برف برف برف میباره

جای برف باز میشینی کنارم. مطمئنم دیگه شک ندارم

گفته بودی دلت تنگ نمیشه پس چرا هی میای پشت شیشه

باز دوباره داره برف میباره

چه ساکت چه کم حرف میباره

""

و چه قدر هیجان زده شدی از دیدن برف. برف بازی هم کردیم با هم

همان برف کمی که روی نیمکت های پارک نشسته بود را برمیداشتی با دستان کوچکت گلوله میکردی و پرت به سمت من

توی یقه ام هم برف ریختی

میان شیشه های بخار گرفته و چشم های توی ماشین ها که خیره میشدند به ما . می دویدیم دنبال هم و برف پرت میکردیم به هم. که گور پدر تمام چشم های خیره شده به ما وقتی که تو میخندی


خوشحال ات را وامدار دیگران نکن. 


این خاطره های خوبمان بماند برای بزرگ شدنت 

برای نوجوان شدنت 

برای قهر کردنت با من

برای لجبازی هایت با من

برای وقتی که فکر میکنی دوستت ندارم یا توجهی ندارم به تو

برای وقتی که همه اینها یادت میرود

برای وقتی که روزی با عصبانیت سوال بپرسی؟ اصن چرا منو ب دنیا آوردی؟؟


چون میخواستم باهات برف بازی کنم و تو قهقه بزنی وسط تاریکی شب:))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۷ ، ۱۱:۰۰
مریم بانو

4 آذر رفتیم کافی شاپ با علی
یه کافه ی لاکچری از اونا ک دوست دارم یه محیط درست و حسابی که نفس آدم نمیگیره
اولین کافه دونفره مان بود
چرا اولین انقدر دیر
چون هربار حساب کردم و کتاب کردم. هربار حرف رفتن شد این من بودم که گفتم نه. من بودم ک گفتم همین بستنی فروشی توی خیابان بیشتر میچسبد حتی گاها یک بستنی دونفره. که بازهم با اصرار من بود برای پس انداز بیشتر
و خیلی چیزهای به جایش نبود. از بس که من حساب و کتاب کردم که مبادا هزارتومن اینجا دوهزارتومن آنجا سه هزارتومن فلان جا و... زیادی خرج نشود
و نتیجه خوبی در پی نداشت
نه آن هزارتومن ها وضع مادی ما را بهتر کرد
نه چیزهایی که به موقع اش تجربه نکردیم جایش پر شد.
حتی در این اولین کافه دونفره مان که به خودم میگویم یکبار برویم و حالش را ببریم. بازهم در منو اولین چیزی که نگاه میکنم قیمت هاست. از روی قیمت ها سفارش میدهم.
چیزی شده مثل یک عادت. حتی وقتی پول هم باشد چیزی مثل یک عادت اشتباه
و چقدر سخت است ترک اینگونه عادت ها
دست کشیدن از حساب و کتاب کردن
کتاب زن واسپرده را همان موقع ها که خواندمش باید دوباره و سه باره تکرار میکردم انقدر که این عادت حساب کتاب کردن به این شدت در من حکمفرما نباشد.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۴:۲۷
مریم بانو

دانلود آهنگ جدید