گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم این آغاز پایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفر کرد گر چه گل تاب طوفان ندارد
آن که لیلا شد در چشم مجنون همنشینی جز باران ندارد
گفتم این آغاز پایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد
آن بهاران کو آن روزگاران کو زیر باران آن حال پریشان کو
باز آن منه آسیمه سر بی بال و بی پر مانده
جای تنهایی در سینه ها مانده رفته مجنون و لیلا به جا مانده
از مستی و مینا و نی اشکی به ساغر مانده
گفتم این آغاز پایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفر کرد گر چه گل تاب طوفان ندارد
آن که لیلا شد در چشم مجنون همنشینی جز باران ندارد
گفتم این آغاز پایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
خواب :
نشستیم کنار آب. موبایل دستته دخترک میدوه میاد سمت آلاچیق پاهاش را میزاره کنار نرده ها تشویقش میکنیم ک از روی نرده ها رد بشه. خوشش میاد و تلاشش را میکنه نزدیکه بیفته ک پامیشی. میگه نههههه مامان. میخندی و میشینی. من پامیشم برش میدارم.
و بازهم پاش را میزاره کنار نرده
نمیدونم درحقیقت یادت بود یا دخترک...
ماایم که بی هیچ سرانجام خوشیم....
و اینگونه می گذرد که بگذار هرچه میخواهد پیش آید....
30 سالگی چیز عجیبیست مثل سه شنبه است نه زود است نه دیر. ولی نمیدانم چرا غمگین است. شاید چون برای انجام خیلی کارا برای خیلی تصمیمات برای خیلی رسیدن ها دیر است...
شاید هم دیر نباشد برای ساختن که برای ساختن هیچ گاه دیر نیست. اما توانایی تنها ساختن ندارم... انسان وقتی به فکر ساختن می افتد که نیازی حس کند نیاز به داشتن چیزی که ندارد و میرود که بسازد. وقتی چیز مشترکی را من نداشته باشم و دیگری داشته باشد من نیاز دارم و دیگری نیاز ندارد پس من میخواهم بسازم و دیگری نمی خواهد. ولی به چیزی که فکر میکنم : نمیشود که یه چیز مشترک را یکی داشته باشد یکی نداشته باشد. در حقیقت یا هردو ندارند یا هردو دارند....
پدر علی فوت کرد فروردین بود که فوت کرد. خواستم کنارش باشم که بدونه هستم در سختی ها در مشکلات و غصه ها... پول خواست دادم. شب خواست بره سر بزنه باهاش رفتم هم نگران شب موندن من و دخترک تو قبرستان بود هم دلش پیش باباش. منم دخترک را بغل کردم گفتم میشینیم همین جا پیش بابات. نشستیم تا خودش خواست برگردیم.
من همیشه دوست داشتم انقدری پول داشته باشیم که علی مغازه بخره چون میدونستم خیلی دوست داره یه مغازه داشته باشه. خونه را فروختیم همون خونه ای که من عاشق نمای رو به دشت اش بودم خودم اون واحد و اون طبقه را انتخاب کرده بودم که از پنجره اش دشت را افق را تماشا کنم. با پول فروشش مغازه خریدیم با علی رفتیم دنبال مغازه . و خریدیم و گفتم همه را به نام خودش بکنه. علی هم برای اجاره شماره کارت منو داد که اجاره را بریزه به حساب من. من خیلی خوشحال شدم که علی تونست مغازه بخره و اینکه کمکش کردم.
...............
روزی که جواب کنکور ارشد اومد من تو موسسه مشغول کار بودم و میگفتم بابا الان شلوغه ظهر میرم نگاه می کنم و من که قبول نمیشم چرا برم . تا اینکه همکارام از رادیو شنیدن که جواب ارشد اومده و گیر دادن که برووووو ببین. خودم حوصله اشو نداشتم از بس اصرار کردند رفتم و در کمال ناباوری قبول شده بودم. انقدر ناباوری که خودم 4 بار چک کردم و به بقیه هم گفتم چک کنند. فکر می کردم کامپیوترم مشکل داره. وقتی دکترا هم جوابش اومد بازم خودم حال نگاه کردن نداشتم تا دختر خاله زنگ زد گفت بااب چه بیخیالی بگو من نگاه کنم اون نگاه کرد و گفت قبول شدم و بازهم باورم نمیشد. و به شدت اعتقاد دارم که من رقم زننده این اتفاقات خوب نبودم و قدرتی بالاتر این را رقم زد مخصوصا قبولی ارشدم.
بعضی وقت ها تو زندگی برام اتفاقاتی افتاده که در حقیقت غیر ممکن مینمود ولی رخ داد...... . قدرتی بالاتر از قدرت من این را ممکن کرد. چیزی که من خیلی اوقات فراموشش می کنم و ازش دور میشم خیلی دور انقدر دور که حتی دیگه باهاش حرف هم نمیزنم.....
اینکه چرا یاد اینا کردم و خواستم بنویسم نمیدونم یعنی چرا میدونم....
معمولا آرزو نمیکنم ولی گاهی چیزهای خیلی کوچیک میشه آرزو....
وقتی یه چیزی را ناممکن میدونم نباید آرزو کنم. ولی میکنم چون ذهن آدمی به هرناممکنی پرواز میکنه....
ولی هرچی هم این را ممکن بدونم هرچی هم آینده را بسازم با تمام آرزوها... بازهم این پرواز ذهنه فقط همین. وقتی میدونم جایی نیست در آینده که بتونم به خیلی از این آرزوها برسم.
همیشه از خودم میپرسیدم این همه خبر تجاوز اخه چرا مگه زنه دست و پا نداره ک یارو را بزنه یا فرار کنه همیشه اون زن مورد تمسخرم بود
ولی اره ادم اون موقع دست و نداره
قضاوت نکنم دگر...
همیشه خودمو میذاشتم جای ادمای شجاع و نترس تمام فیلم ها
همیشه فکر میکردم منم همون جورم همون قدر شجاع یا حتی بیشتر
همیشه بال بال زدم جلوی تی وی ک یالا برو فرار کن بزنش اها افرین افرین
و فکر میکردم اگر تو شرایط بحرانی قرار بگیرم من میشم منجی
و چ احمقانه بود تمام فکرهایم ...
ک به راحتی دیروز اسیر شدم....
برنامه بچینیم . منم همیشه برنامه میچینم پلن ای پلن بی ولی توقع نداشته باشیم از خودمون ک در شرایط مطابق برنامه عمل کنیم
چون ادمیم چون حس داریم حس ترس حس شوک موندن در بهت و حیرت اینکه اصلا چی شد اخه و تا به خودمون بیایم و همه چیو سبک سنگین کنیم وقت گذشته
و من مترو را اشتباه بزرگی کردم مثل ادمهای مجرم موندم کنار و حرفی نزدم و مترو بهترین جاست برای خرید برای فرار کردن و شاید برای مردن
من مثلا از نظر خودم شجاع شدم ضعیف ترین موجود دنیا از ترس این حس عظیم
و هیچ غلطی نتونستم بکنم جز احتیاط
آره سارا ک شکنجه شد هیچی ب مایکل نگفت شاید منم نباید میگفتم ک شاهد این همه عذابت نباشم
واووو حالا فکر میکنم سارا چه قدر زرنگ بود
اصلا از خودم همچین توقعی نداشتم اصلا فکرشو نمیکردم انقدر بی دست و پا باشم
و خاطره دیروز شد 84 جزو بدترین روزهای زندگیم
منم حرف دارم ولی نمیزاری ماهی من بزار منم حرف بزنم بزار بگم چه قدر از خودم بدم میاد وقتی میتونستم کاری کنم و نکردم
منم ب اندازه تو در این قضیه اشتباه کردم ولی اشتباه اصلی ما ایم ما این ک هستیم
شاید این مثل ک دروغ دروغ میاره اینجا هم بشه گفت
اشتباه اشتباه میاره غلط غلط میاره.... جای شکایت نیست....