بزار بنویسم تنها مسکن غمها
دنبال چیزی میگشتم به نام شادی
الان درواقع دیگه حتی دنبالشم نمیگردم. دیگه باورم شده نیست.
دیگه یادم رفته چه شکلیه چه بویی داره چه مزه ای داره چه رنگیه چه حسی داره
نمیدونم چی شد که به اینجا رسیدم.
هیچی نیست که خوشحالم کنه واقعن؛ لبخندهای گاه بیگاه مصنوعی و زورکی
هیچی دیگه برام جذابیت نداره . انگار کرخت شدم
دنیا شده شبیه باتلاقی که درش گیر افتادم و راهی نیست
من همینم چیکار کنم همینم دیگه نمیتونم عوض بشم. طاقتشو ندارم. قبلنا اتفاقاً فکر میکردم طاقتشو دارم. ولی حالا افتادم وسط دیدم نه طاقتشو ندارم . خردم میکنه . من همینم همینقدر ضعیف همینقدر نازک نارنجی همینقدر زودرنج و …...
خنده های گاه بیگاه مصنوعی هم به خاطر دخترکه که حالمو میفهمه میاد میشینه پیشم و یادشه که جوک گفتن رو دوست دارم و برام جوک تعریف میکنه جوک هایی که از خودش ساخته و با چشمای منتظر به لب هام نگاه میکنه. برای دیدن لبخندی و خندهای
حواسش بهمه مرافبمه. وقتی علی میره سر ظرفشویی میبینه بازهم شیر آب شیرین کن داره چکه میکنه و دخترک بهم میگه نگران نباش من درستش میکنم و تندی بلند میشه میره میگه : بابا تقصیر منه شیر چکه میکنه من دستم بهش خورد تقصیر مامان نیستا دعواش نکنیا تقصیر منه
کاش من یه درصد از جریت و جسارتشو داشتم. خودشو میندازه جلو قربانی میکنه که من در معرض آسیب نباشم.
میاد میشینه پیشم و شروع میکنه سؤال پرسیدن : کاری میتونم بکنم برات که حالت بهتر کنه؟ اگر میتونم بهم بگو تا کمکت کنم
همون سؤالی که خودم همشه ازش میپرسم. باز سؤال میپرسه:مامان داری به چی فکر میکنی؟ آب میخای بیارم؟ میخای برات قهوه درست کنم؟ میخای قرصات بیارم بخوری؟
و انقدر باهام میمونه و حرف میزنه و سؤال میپرسه تا پیروز این میدان میشه گاهی هم میبینه فایده نداره هرکاری میکنه من تو دنیای خودمم میره سراغ نقاشی و کارتون
و چقدر مهم می شوم.
حس میکنم یه پیرزن ۷۰ سالهام که داره روزهای آخر عمرش طی میکنه و در طول دوره زندگی به هیچی نرسیدم هیچ دستاوردی ندارم. هیچی ندارم که سبب خوشحالیم باشه. یه وجود عبث بودم تو دنیا
واقعن هیچی ندارم
نه چیزی خودم دارم باارزش نه دنیا رو میبینم که چیز باارزشی برای ارایه بهم داشته باشه
یک مشت گردش بیهدف ماه و خورشید و زمین و بازی آدمیان
بهش گفتن به دردت از یک تا ده چند میدی؟ و درحالیکه دردش ۱۰ بود گفت ۹. بعدها ازش پرسیدن چرا ۹ دادی دردت که ۱۰ بود. گفت واسه اینکه ۱۰ رو برای دردهای بدتری نگه داشته بودم که الزاماً هم جسمی نیستند
نمیدونم ده ام رو نگه دارم برای دردهای بیشتر از این یا همینجا کافیه. من چند بدم؟ من چقدر فکر میکنم دردهای بدتر و بزرگتری در انتظارمه؟
شاید بهش بدم ۵ یا ۶ انگار آماده ی بدترین هاش هستم انگار آمادهام که بیشتر تو این باتلاق گه فرو برم… انگار آماده دردهایی خیلی بالاتر از ۵ عه الان هستم
از هم پاشیدن نه
- همه چیز خوبه من فقط نامیزونم. سازم کوک نیست با دنیا هم فاز نیستم باهاش. گمشده زیاد دارم که شاید هیچ وقت پیدا نشن. پر از چیزهای خالیام
مینویسم و مینویسم و مینویسم و نوشتن میشه سوپاپ اطمینانم.
ولی چه ساعتها و روزها و هفتهها و ماه های بدی … چه دنیای حال بهم زنی
آقا چقدر دلم برات تنگ شده. کاش بودی. زود بود رفتنت . من فقط ۱۷ سالم بود. من هنوز اسیر بازیهای دنیا نشده بودم. بهت نیاز داشتم باشی پشتم باشی کنارم باشی. چقدر منو دوست داشتی یادش بخیر. نمیدونم کجایی و چه میکنی ولی بی انصافی بود رفتنت وقتی بعد از رفتنت خیلی جاها بارها و بارها دنیا نبودنت رو به رخم کشید. وقتی نبودی کنکور قبول شدنم ببینی وقتی نبودی تو لباس سفید عروسی ببینیم. بعد قبولی ارشدم و دنیا اومدن دخترک و … هیچکدوم نبودی ببینی آقا. همیشه دلم برات تنگ میشه همیشه دلم هواتو داره و نیستی دیگه. با من کتاب میخوندی و من چقدر اینو دوست داشتم. قدر بودنت رو ندونستم ببخشید
نمیدونم باید چیکار کنم. روی همه چیز غبار پاشیده
به خدا من
خیلی ام آدم بدی نیستم.
خدایا