میدونی …. باید بهت بگم که ….. روزهای قشنگی بود…… من دوسشون داشتم……. بهتره بگم……. خیلی ذوسشون داشتم……. خیلی خوب بود……. خیلی قشنگ بود……. دیگه فکر میکنم لحظاتی به زیبایی اون موقع دیگه هرگز تو زندگیم رخ نمیده
سعی میکنم به این چیزا فکر نکنم……… ولی میدونی………. گاهی ……. به خودم میام……… میبینم که از چه جای خوبی…….. پرت شدم تو چه لحظات پر از غم و تنهایی ای………..
دیگه نمیتونم بی دغدغه بیام آغوشت…….. وسطش فکر این میاد…….. که…. آیا الان که من تو بغلتم …….به کس دیگه ای فکر میکنی؟…… این فکر میاد……. اینجور که منو بغل کردی………... دیگه کیا رو بغل کردی؟…….. وقتی منو میبوسی…….. فکر اینکه………. بقیه دخترا رو هم بوسیدی……… بوسه ات رو برام تلخ میکنه
دیگه نمیتونم خودم باشم. دیگه تو حرف زدن باهات تو رفتارم باهات ملاحظاتی دارم. دیگه نمیزارم کودک درونم بی پروا شیطنت کنه.
دیگه کنارت خودم نیستم. پس این کنارت بودن چه فایده داره.
شاید یه روزی اینو بخونی ………. میخام بهت بگم ……..میدونی… حیف شد.... واقعن حیف شد
……………………………………………………………………………………………………...
میدونی یه زمانی خودمو خیلی بزرگ میدیدم. بعد فکر میکردم اگر یه روزی یه جایی کنارت باشم و چند نفری آشنا از کنارمون رد بشن… ای وای چه حس غروریه برام؛ مثلاً اگر اون دخترایی که میشناسنت منو باهات ببین… آخ که چه حس خوشایندیه انگار به صندلی یک ملکه تکیه زده باشم.سرمو بالا میگیرم و با لبخند از کنارشون رد می شم.
ولی الان وقتی به این موقعیت فکر میکنم یه حس دیگه دارم. اگر یه روزی یه جایی کنارت باشم و افرادی که می شناسنت منو ببینن دیگه سر بلند نمیکنم دیگه افتخار نمیکنم دیگه مغرور به داشتنت نمی شم. برعکس سرم زیر میندازم که این دختر خرد شده تحقیر شده رو کسی نبینه. دیگه نمیخام کسی منو باهات ببینه که تو دلشون بهم بخندن
ولی یه چیزیو میدونی اونا فکر میکنن که من احمق بودم؛ اما من احمق نبودم؛ عاشق بودم.
یادمه بهت گفتم اگر با کسی هم حرفی چیزی میزنی از من بهشون بگو؛ بگو که هستم؛ که وجود دارم…
میدونی راستش اون موقع فکر میکردم اگر این حرفو بزنی در ادامهاش منو بالا میبری جلوشون ارزشمندم میکنی و فکر میکردم اون دخترا حس کم بینی پیدا می کنن و خودشون میزارن میرن
ولی نه . من اشتباه فکر میکردم.
تو منو بالا نبردی ؛ بدتر خردم کردی…
چهجور می خوای جبران کنی چهجور می خوای تیکه های منو جمع و جور کنی؟؟
آخه چهجور
چهجور می خوای فکر اون دخترایی که بعد از منم باهاشون بودی عوض کنی.
چقدر از خودم بدم میاد وقتی حس میکنم اون دخترا چقدر تو دلشون به من خندیدن و گفتن عجب احمقیه چه خریه؛ بیچاره
این تفکر رو چهجور می خوای درست کنی
چهجور می خوای مغز این دخترایی که منو جلوشون خرد کردی تغییر بدی
من خیلی خرد شدم جلوی همه.
بعد از دی ماه ۱۳۹۹ دیگه هیچی آرومم نکرد. دخترک فقط مسکن موقت بود . اما آروم نشدم دیگه . یکساله که آشفته ام. و تو مسیولش هستی.
تو چهجور می خوای تیکه های شکسته منو جمع کنی
میدونی چمع نمیشه
میدونی چرا
چون برگشت زمان غیر ممکنه
هروقت زمان به عقب برگشت ؛ بعد جلوی تمام دخترایی که میشناختنت منو بزرگ کردی؛ اون موقع میتونی تکههای شکسته وجودم رو جمع کنی
اما افسوس
زمان هیچ وقت به عقب بر نمی گردد...