حتی اگر طرف مقابل خودش هم نخواد که این حسو منتقل کنه و حتی روحشم خبر نداشته باشه که داره این حسو منتقل میکنه. اما من
حس میکنم یک کالای جنسی ام
از دخترک
دیشب ده و نیم رفتیم تو رخت خواب بخابه
قصه گفتیم و اینا
بعد زد زیر گریه
حالا میگم اخه چرا
میگه تو خیلی مامان خوبی هستی برا من زحمت میکشی بهم اب میدی قصه میگی شبا غذا میپزی. و من نمیتونن زحمتت جبران کنم تا ابد تا ابد . وقتی گریه میکنم منو اروم میکنی یا وقتی زمین میخورم کمکم میکنی و نمیتونم محبتت جبران کنم تا ابد تا ابد. میری امادای وقتی من باات نمیام تنها میمونی تنها همه کار میکنی. برای من میری از گوگل کارتون میگیری
بهش میگم گوگل 😐😐 تو از کجا میدونی. میگه قبلنا ی روز بهت گفتم کارتون گفتی باید از گوگل بگیری
حالا گریه نکن کی گریه کن
وسط این گریه اشم همش حرف میزد ک من فقط بالایی هارو متوجه شدم چی میگه
...................................
یکی دو روز بود حالم خوب نبود عصبی بودم
و دخترک بخاطر اینکه شادم کنه اومد جک تعریف کرد
از خودش جوک میسازه :
1. گلدون می افته زمین میزنه تو سر خودش میشکنه بعد میخنده
ینی گلدونه می افته زمین اما نمیشکنه
خودش میزنه تو سر خودش ک افتاده زمین و این باعث میشه بشکنه
2. حلزون سوار لاکپشت میشه میگه یوها یوها
3. ببر سوار پرنده میشه . پرنده پرواز میکنه. ببر فکر میکنه خودش پرواز کرده میکه پرواااز کردم
چیزهای اغراق امیز میگفت مثلا سوار شدن ببر پشت پرنده. ک خنده دار ب نظر بیاد
بعد دید میخندم گفت حالا قرصتم بخور شاد بشی. ی قرص اهن برام اورد بهم داد. از اون ب بعد هروقت میبینه با ناراحتی حرف میزنم. اول جوک تعریف میکنه بعدم میگه برووو قرصاتتت بخور
دخمل : مامان شادی قبراقی؟
من : نه حوصله ندارم اصن
دخمل : من شادت کنم
-بکن
- یه روز ی حلزون سوار لاکپشت میشه بعد میگه یوهایوها لالای لای لالای یوها یوها. ی بارم ی پلنگ سوار طوطی میشه میگه یوهااااا دارم پرباز میکنم یوها یوها.
..............................
مدتی کتاب صوتی کلوپاترا گوش میدم ی قسمتشو دخترکم گوش داد البته بنظر میامد خواب باشه یعنی خابالو بود واقعا ولی خب دقیق شنیده
بعد از گذشت یک هفته یا بیشتر گفت صبا و محمد با هم ازدواج میکنن. گفتم نه خواهر برادرا ازدواج نمیکنن باهم
گفت پس چرا اون شب داستان خوندی ملکه مصر کلوپاترا با برادرش ازدواج کرد
حتی اسم کلوپاترا یادش بود.😐
............................
امروز بابام اومده بود پایین مهمونی دخترک ی کم غر غر زد بهش
رفتم تو اتاق صداش کردم یواش باهاش حرف زدم ک مهمون باید ادم تعارف کنه رفتارش خوب باشه فلان و..
بعدش گفت مامان هردو باید بهم بگیم ببخشید
گفتم من چکار کردم
گفت دعوام کردی
گفتم من حتی بلند باات حرف نزدم گفتم رفتارت درست نبوده نه داد زدم نه بلند حرف زدم
واسه چی بگم ببخشید
**گفت دعوام نکردی با عصبانیت داد نزدی
اما چشمات پره خشم بود
واسه این باید بگی ببخشید**
....................................
دخترک گفت : برم پیش مامانم داره فیزیک میخونه یاد بگیرم
باباش میگه نه فیزیک خوب نیست
میگه پس مث تو برم عسل بفروشم خوبه
دیشب نوشت:
سلام
میدونی ناراحتم
ناراحتم از اینکه سر چیزای بیخود انقدر تحملت کمه. (مینویسم که بعداً یادت رفت نگی بیخود نبوده هیچ وقت: شیر آب ده بار. تموم شدن ادویه. داغ نکردن نان برای غذا. تموم شدن ظرف کوچیک عسل. بازنشدن درچسب. پیدانکردن وسایل شخصیت و… )
ناراحتم که وقتی ناراحتم میکنی از دلم درنمیاری
ناراحتم که خودت الکی الکی موجبات بدتر شدن رو فراهم میکنی و ناراحتم که هرچی میگم اینو بازم نمیفهمی
ناراحتم که دیروز حرفای زشتی زدم و عذرخواهی نکردم
ناراحتم که تو صددرصد مقصر بودی و عذرخواهی نکردی
ناراحتم که با اینکه یه دعوای آروم بود اما جلوی دخترک بود
ناراحتم که هرچی دلت میخاد میگی و ۱۰ دقیقه بعد انگار نه انگار. انگار که هیچی رخ نداده و از منم همین انتظارو داری.
میدونی از خیلی چیزا ناراحتم که میگم و میفهمی دیگه توان گفتن ندارم. دقیقاً همین چند روز پیش بود حتی به ده روزم نمیکشه که گفتم دعوا هست قبول اما بعد دعوا باید از دل طرف دربیاری
هیچی نگفتی. ناراحتم که این حرفا رو زدم بهت ولی اصلاً به خیالت نیست.
از خودم ناراحتم
از خودم ناراحتم که کنترلمو از دست دادم و فحش دادم آخه من آخه..!!!
از خودم خیلی ناراحتم که حس میکنم این رفتار و حرفا در شانم نبود
ناراحتم که بعد دیدن عصبانیت من خندیدی به جای اینکه باهام حرف بزنی به جای معذرت خواهی فقط خندیدی
از خودم ناراحتم که انقدر لجبازم که شب با اینکه میخواستم معذرت خواهی کنم اما این کارو نکردم.
خیلی از خودم ناراحتم واسه حرفام. خیلی ناراحتم که تو بعدش خندیدی
ناراحتم
…………………………..
امشب نوشت:
میدونی امروز داشتم فکر میکردم. داشتم فکر میکردم که یه چیزهای کوچیکی وجود داره تو زندگی که برا من خیلی ارزشمنده. همون چیزهای کوچک عمیق که اگر سرجاش نباشه خیلی منو غصه دار میکنه
داشتم فکر میکردم شاید تو زندگی تو هم چیزهای کوچیکی وجود داره که خیلی برات همه و اگر برآورده نشه عصبانیت میکنه. مثل چیزهای کوچیکی که دیشب داشتم بهش فکر میکردم که از نظر من چقدر بی اهمیته و چقدر تو رو میتونه عصبانی کنه یه چیز کوچیک
پس ما همدیگه رو خوب نمیشناسیم . تو از چیزهای کوچکی که برای من با اهمیته بیخبری
و من از چیزهای کوچکی که برای تو با اهمیته بیخبر
و برای همین رفتارمون طوریه که طرف مقابل برامون مهم نیست. درواقع نمیدونیم که اون طرف مقابل که سر ی چیز کوچیک عصبانی شده حتماً براش خیلی مهم بوده که من این مهمی رو نمیتونستم درک کنم
و متقابلا
۹۸ انقدرام بد نبود. فکر میکنم این خیلی شخصیه
اتفاقات بد زیادی افتاد که حوادث شخصی نبود
بدترین اتفاق برا من امسال ۲۲ دی ماه بود بزرگترین ترس زندگیم رو رقم زد که باعث شد از شهری که دوسش دارم دلم زده بشه. و هر لحظهاش ای کاش که فراموشم بشه
حالا خیلی فکر میکنم ب بقیه مردم به بقیه ادمهایی که شرایط منو به مراتب بدتر داشتن و فکر میکنم به شجاعتشون. و تو دلم تحسینشون میکنم. و میترسم بیشتر از این درموردش حرف بزنم اینجا
ولی ۹۸ سال خوبی بود برام. خیلی بهتر از سال خیلی بده ۹۷. کلی روزای خوب توش داشتم. ولی امسال فرق داره خیلی فرق داره با سالهای گذشته . بوی عید نمیاد
یادمه پارسال همین موقعها بود که استوری کردم : عید خر است. نه عید مارمولک است
ولی حال ده روزه که از تو خونه بیرون نرفتم. و قراره این ادامه داشته باشه
راست میگن آدم وقتی یه چیزیو داره قدرشو نداره. من حالا دلم میخاد برم خونه فامیلا کلی میوه و آجیل بخورم فضولی هم بکنم ی کم خخخخخ بعدم بیایم با خانواده دورهم بشینیم درموردشون حرف بزنیم خخخخخخخ. همین رفت و آمد عید رو من چقدر بدم میامد. حالا هم زیاد خوشم نمیاد ولی برای سرگرمی خدایی چیز خوبی بود. این عید مبارک ها و از این خونه به اون خونه رفتن ها
اگر سال قبل یکی برامون میگفت سال بعد عید ندارید من یکی که باور نمیکردم میگفتم بازم از این پیشگویی های بیخوده خخخخخ
یادمه یه سال عید افتاده بود تو محرم و ما شب عید و سال تحویل تو مراسم روضه امام حسین بودیم. (به اصرار من رفتیم ورزشگاه که مراسم اونجا بود چون مداحی بود که عاشقش شده بودم خخخخ) امسال حتی از اون سال هم بدتره
چیزهای کوچیک رو نداریم امسال همین رفت و آمدی که اتفاقاً دوسش نداشتم. راحت دست دادن بوسیدن اصلاً اینها به کنار. راحت نزدیک شدن به افراد خانواده ات
و این باعث میشه آدم حس کنه چیزها رو مثلاً من واقعاً دوست دارم مامان بابام رو ببوسم و بغلشون کنم. و وقتی میرم پیششون میبینم که بابام طبق عادت همیشگی میخاد باهام دست بده. ولی من جلو نمیرم.
تنها کسی که میبوسشم دخترکه ک اونم اگه نبوسم که دیگه میمیرم. :)
همیشه میگم چیزهای کوچک عمیق اند. مثل گرفتن دست کسی.
مثل کلی کثیف کاری کردن و بدون دست شستن غذا خوردن . حالا یه ویروس کوچیک که حتی یه موجود زنده هم نیست یک ماهه که افسار زندگی همه رو دست گرفته
درواقع :
دست عضو مهمی در بدن است.
…….
و حالا که اینجا نشستیم و جایی هم نمیریم پس من به شمایی که این متن رو میخونی با قلبم میگم که : عیدت مبارک . امیدوارم در این سال جدید شمسی روزهات یکی بهتر از دیگری باشه و خاطرات خوبت بیشتر از خاطرات بدت رقم بخوره. و حس خوب الانم رو به سمتت میفرستم.