یک روز
بعضی روزهام اینجوره: (پارسال هم همین جور بود)
رسما 12 ساعت کار می کنم . برخی روزها
7 صبح میرم مدرسه ظهر برمیگردم یک ساعت خونه نهار نماز بدو بدو میرم کلاس خصوصی یا سالن برای اپلاسیون و گاهی هر دو. حدود ساعت 7 میرسم خونه. باید خسته نباشم باید به دخترک برسم به قول خودش باهاش وقت بگذرونم و معذرت خواهی کنم که چرا همش خونه نیستم و بغلش کنم که دلتنگیش رفع بشه. تا 9 شب مشغول خونه میشم
خیلی خوابم میاد. گاهی بی اراده تو رخت خواب خوابم میبره
زمانی که علی بیکار بود روزهایی که من مدرسه می رفتم اون نهار درست می کرد. اما حالا که میره سر کار همه چیز با خودمه. و من همش خوابم میاد. کافیه ی ربع دراز بکشم و تمام
بعد از مدرسه و کلاس و ... وقتی تازه بعد از 10 ساعت کار می رسم خونه باید یک ساعت بایستم پای ظرفشویی و ظرف ها رو بشورم و بعدش مقدمات شام آماده کنم که البته حاضریست و هم زمان به درخواست های دخترک پاسخ دهم
و همه این ها باشد و هم گام بودن با دخترک برای نوشتن درس و مشقش اش رسیدگی به درس و مدرسه اش. بردن و آوردنش به مدرسه و کلاس زبان مخصوصا الان که علی سرکار است
و گاهی... امان از گاهی ... ننویسیم که از ذهنمان هم پاک شود
ساعت 11 شب و گاهی 12 باید برنامه فردا را آماده کنیم. مطالبی که قرار است تدریس کنم پاور پوینتی که قرار است ارایه دهم و هرچیزی مربوط به برنامه ریزی روز بعد که گاهی روی برگه هایی که در حال نوشتن رویشان هستم یا کنار کیبرد کامپیوتر خوابم می برد
دیگر برای این خوده من وقتی نیست...