بی سروته
دلم نوشتن میخواد. دلم کتاب خوندن میخواد دلم یه خیال راحت میخواد دلم یه کم آخیش گفتن میخواد دلم یه نفس عمیق بدون مکث میخواد. دلم دلخوشی میخواد
دیشب خواب یه بیت شعر دیدم خواب یه بیت شعر فقط
از خواب که بیدار شدم همش تو سرم میچرخید
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
..................................................................................................................................
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
از آتش سودای تو و خار جفایت آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشیست آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
ذهن تنها جای آشفته زندگی من است، اگر می شد این مغز لعنتی را بیرون بیاورم تا دیگر فکر نکنم آن وقت همه چیز بهتر می شد. مغز... این جسم گندیده ی متوهم که آرامش را از همه مان گرفته ...
هرجا برم دورم غربت تموم عالمه...
یک روز بیدار میشویم و چشمها را میمالیم و نمیدانیم چرا بیدار
شدهایم؟
بهار یا زمستان، ظاهر زندگی، آب و هوا، امور روزمره. هیچ چیز تعجب آور دیگری رخ نمیدهد، حتی هیچ چیز غیرمنتظره، غیر معمول، یا هولناکی حیرتزدهمان نمیکند، چون تمام احتمالات را میشناسیم. همه چیز را پیش بینی میکنیم...
پس چرا بیدار
شدهام؟
بی حرف بی سخن ، غوطه ور در خود، میزان کدریت بالا عمق نوری پایین ،مات خیره به جایی که هیچ جایی نیست...