Earth
از همه مردم دنیا بیزارم
و همین طور خودم
از همه آدمهای دنیا بدم میاد و همینطور از خودم
تنها کسی که در این محدوده ی بزرگ قرار نمیگیره دخترکه
هیچی نمیخوام. همه چیزی که میخواهم دیدم شادی دخترکه . دیدم برق چشماشه
خودمم جزو همون ٱدمهای دنیا هستم. خودمم در دسته همون هایی هستم که ازشون بیزارم
تنها دخترکه که خارج از این محدوده است.
و تمام تلاش های من در جهت شادی این دختره
نوجوان بودم و تحصیل تا دکترای فیزیک دقیقا یک رویای دست نیافتنی بود برام. اینکه میگم دست نیافتنی یعنی واقعن دست نیافتنی
در حد اینکه مسافر ماه و مریخ باشم.
فکر میکردم به این رویای دست نیافتنی دور
و فکر میکردم این رویا آنقدر بزرگه که اگر من بر فرض محل روزی بهش برسم خوشبخت ترین انسان روی کره زمین خواهم بود.
حالا من بهش رسیدم به این رویای بزرگ نوجوانی ام. اما خوشبخت ترین که هیچی حتی خوشبخت معمولی هم نیستم
واسم خوشبختی نیاورد
هیچی واسم خوشبختی نیاورد
و این احساس نکبت بد درونم
رسیدن به رویای دست نیافتنی دوران نوجوانی هم التیامی برام نبود
تا مشغول کار و فعالیت هستم مشغولم به روزمرگی ها
لحظه ای که فارغ از این روزمرگی ها میشم نگاه که به خودم میکنم میبینم که چقدر هیچی هستم
چقدر زندگی بیخودی دارم
چقدر درونم غوغاست و جنگ جهانی
مینویسم که شاید نوشتن ....
نمیدونم نوشتن چیکار میتونه بکنه
ولی این تنها راه حرف زدن با هیچکسه
توانایی مدیریت این اوضاع رو ندارم
کم میارم یهو
نگاه میکنم میبینم دختر خاله ی دیپلمه ی بیکارم که الان ۲۰ سالشه و ۶ ماهه حامله است انگار خیلی از من شادتره خیلی پر انرژی تره
وقتی میبینمش حس میکنم این دختر ۲۰ ساله بدون هیچ موفقیت چشمگیری تو زندگیش
اما انگار از من خیلی جلوتره از من خیلی حالش خوب تره
و حال بد من
میخوام کارای خوب کنم میخوام اتفاقات خوب برا زندگیم رقم بزنم و میبینم نمیتونم
دلم یه جزیره خالی از سکنه میخواد فقط من و دخترک
از همه آدمهای دنیا بیزارم
از همه آدمهای دنیا بیزارم
از همه آدمهای دنیا بیزارم....
من درد دارم تو نمیفهمی